قامتِ رشیدی که در قنداق بازگشت
به گزارش نوید شاهد البرز؛ «شهید رضا ملامحمدی» فرزند حاج محمد هفتم تیر ۱۳۴۴ در کرج چشم به جهان گشود. او در سال ۱۳۶۲ در شلمچه به شهادت رسید و بعد از ۱۳ سال پیکرش به وطن بازگشت و در گلزار شهدای اشتهارد به خاک سپرده شد.
وقتی چشم به دنیا باز کرد، تا چهل روز گریه نکرد. اطرافیان گفتند: نکند این بچه لال است! روز چهلم به گریه افتاد. بزرگتر که شد، شیطنتش گل کرد، آنقدر که از دیوار راست بالا میرفت! از بچگی شجاع بود و عاشق اهل بیت (ع).
دروس ابتدایی تا دبیرستان را با تلاش و علاقه در شهر کرج خواند. با شروع انقلاب نوجوان فعال بود و با وجود سن و سال کم، عضو حزب جمهوری اسلامی کرج شد. او در حزب کارهایی چون عکاسی، فیلمبرداری و خبرنگاری انجام می داد. شهید محمدباقر نجفی و شهیدسعید ناهی از دوستان نزدیکش بودند.
جنگ که شروع شد، قلب مهربان رضا به تپش در آمد. پوتین رزم پوشید و آماده رفتن به صحنه کارزار شد. مادرش میگوید: رضا اخلاق خوبی داشت. با همه یکدل و مهربان بود. یادم هست هر بار که دوستانش به جبهه می رفتند، او حسرت میخورد و زانوی غم بغل می گرفت. وقتی بگردم دوست شهید سعید ناهی را به کرج آوردند، رضا خیلی ناراحت بود و آرام و قرار نداشت. روز شانزدهم بهمن بود که پدر سر سفره ناهار به او گفت: "رضاجان! امروز مردم برای ثبت نام در جبهه سفر بسته بودند. تو اسم ننوشتی؟" رضا لبخند و چیزی نگفت. بعد از ظهر رفت و برای ثبت نام کرد. فردایش هم ساکش را بست و آماده رفتن شد. برای من برای بدرقه او به میدان کرج رفتم. رضا توی ماشین بود که از من خداحافظی کرد و به جبهه رفت.
در آخرین اعزام، زیر گلویش را بوسیدم. دو هفتهای گذشت. نه نامهای از او به دستمان رسید و نه تلفنی زد.
کمکم نگران شدیم. بعد از چند روز، یکی از دوستانش آمد و گفت: "رضا اسیر شده!" پدر و برادر و دایی هایش فوری به جبهههای جنوب رفتند تا از اسارت او مطمئن شوند، اما هیچ خبری از اون نیافتند تا آخر عمر امیدوار بود که رضا اسیر باشد و یک روزی آزاد شود.
پسرم درست چهل روز بعد از شهادت سعید ناهی به شهادت رسید. او و دوستش "عباس سرباز" هر دو با هم اعزام شدند و در کنار هم به شهادت رسیدند. پسرم بعد از شهادت ۱۳ سال در غربت و غریبی مفقود الاثر بود.
همسرم در سال ۱۳۷۶ از دنیا رفت و درست در سالگرد او، خبر پیدا شدن رضا بهما رسید. بعد از ۱۳ سال از پسرم چند تکه استخوان آوردند و گفتند: این رضاست! رضای ما قامت بلند و رشیدی داشت و از برادرانش درشت تر بود، اما وقتی او را آوردند داخل پارچه سفید شبیه قنداق بود. خیلی دلم سوخت و گریه کردم!
او را ابتدا در میدان شهدای کرج تشییع کردند و سپس به اشتهارد بردند. آن روز اشتهارد، عطر و بوی شهید به خود گرفته بود. پیکر پسرم را در گلزار شهدا، جوار امامزادگان امکبری و ام صغری به خاک سپردند.
برادرش میگوید: رضا چهار دوره به جبهه اعزام شد. در اولین دوره، در نزدیکی سفارت آمریکا در تهران آموزش فشرده دید. بعد از اعزام چهارم دیگر برنگشت. او بعد از اولین اعزام وقتی از جبهه برگشت، از نظر برخورد و رفتار خیلی فرق کرده بود، هرچند پیش از آن هم مهربان بود اما به خاطر تاثیر جبهه مهربان تر و متواضع تر شده بود، خصوصاً با پدر و مادرم.
برادرم در آخرین اعزامش، تیربارچی گردان بود.
منبع: کتاب مسافران بهشت