هدفش فقط خدمت به انقلاب بود
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید "شمسالله غلام" که نام پدرش نصرالله است. در سال ۱۳۴۲ در اشتهارد چشم به جهان گشود. وی در دوران دفاع مقدس در منطقه عملیاتی شرق دجله در دوازدهم فروردین ۱۳۶۴ به شهادت رسید و پیکر و معطرش در گلزار شهدای اشتهارد به خاک سپرده شد.
آنچه در ادامه میخوانید روایتی از زندگی و سیره طیبه این شهید گرانقدر است.
در کودکی پسری خونگرم و آرام بود و دوران ابتدایی را در مدرسه ولیعصر اشتهارد سپری کرد. زمانه جنگ شد و صدام به کمک اربابانش به شهرهای مرزی کشورمان حملهور شد. شمسالله دلشیر داشت و عشق و سودای جبهه پس از آرام نشست. در سال ۱۳۶۰ به عنوان بسیجی عازم جبهه شد و بعد به گروه جنگهای نامنظم شهید چمران پیوست.
در سال ۶۳ به خدمت سربازی رفت و در قسمت نیروی هوایی مشغول شد و بعد هم ازدواج کرد به همسرش گفته بود؛ من با شما ازدواج می کنم اما فردایش راهی جبهه خواهم شد.
شمسالله از دوران کودکی در کارهای فرهنگی مسجد و حسینیه محلشان فعالیت داشت. فامیلها از همان کودکی به او لقب آقا داده بودند. خودش هم این لقب را دوست داشت. اواخر سال ۱۳۶۳ بود که در عملیات بدر بهدلیل بمباران شیمیایی به سختی مجروح شد. ترکش بمب شیمیایی به بدنش اصابت کرده بود. او را به بیمارستان شرکت نفت تهران انتقال دادند اما بعد از چند روز در آنجا در خواب ابدی فرو رفت. خوابی که انتهای آن به خدا می رسید. شمسالله با مدت خدمت سربازی حدود ۴ سال در جبههها حضور داشت.
همرزمی با چمران
مادرش می گوید: پسرم از ابتدای کودکی در بین فامیل به نیکی و مهربانی زبانزد بود. هر وقت از جبهه می آمد. برای کمک به پدرش در کشاورزی به صحرا میرفت. هیچ وقت ندیدم که برای خوردن ناهار یا شام زبان باز کند و خواسته اش را بگوید. اهل مسجد و نماز و عبادت بود و عاشق امام و شهادت. هدفش فقط خدمت به انقلاب بود و حتی قبل از دوران سربازی هم مدتی در خدمت شهید دکتر مصطفی چمران در جنگهای نامنظم شرکت داشت.
برادرش می گوید: وضعیت اقتصادی ما معمولی بود. پدرم خدابیامرز گاری داشت و با آن کار میکرد و برای مردم بار می برد. مادرم هم لحاف دوزی میکرد. شمسالله در این خانه بزرگ شد. اولین اعزام داوطلبانهاش در سال ۱۳۶۰ بود که عضو گروه جنگهای نامنظم شهید چمران شد. بعد هم به خدمت سربازی رفت و بعد از آن دوباره داوطلب به جبهه شد.
هر بار که به مرخصی می آمد. روزشماری می کرد تا به جبهه برگردد در آن چند روزی که اشتهارد بود به عنوان نیروی جهادی برای کمک به کشاورزان به صحرا می رفت. گاهی هم مشغول کار خود میشد که کارگری بود و معمولاً در کورههای آجرپزی کار میکرد.
دیدار با ولیالامر
یک بار همراه شمس الله برای دیدار با امام خمینی به قم رفتیم. فکر کنم سال ۵۸ بود. ساعت ۴ بعد از ظهر وقت دیدار بود. شمس الله آرام و قرار نداشت و چشمش به ساعت بود. منتظر بود تا در مدرسه فیضیه باز شود و حضرت امام را زیارت کند. او آنقدر شور و ذوق داشت که مدام می گفت: خدا را شکر بالاخره آقا را دیدم این دیدار برای من یک دنیا ارزش دارد و همیشه در نامههایش به ما سفارش میکرد قدر امام را بدانیم و برای سلامتی اش دعا کنیم.
برادر دیگرش میگوید: یک بار من و شمس الله در جبهه کردستان همرزم بودیم. شهید ضیاءالدین امینی هم سنگر ما بود. البته من در سردشت بودم و آنها در بانه بودند. روزی را افتادم که با آنها دیدار کنم. در محل استقرارشان دو سنگر بود که با فاصله کمی از هم قرار داشت در یکی از سنگرها شهیدش مساله بود و در آن دیگری شهید امینی.
وقتی به آنجا رسیدم، دیدم هر دو دارند با سوزدل و حال و هوایی وصف ناشدنی زیارت عاشورا می خوانند. با هر دو سلام و احوالپرسی کردم. از برادرم پرسیدم: چه خبر خوش می گذرد. با خوش رویی گفت: برادرم اینجا برای من بهشت است، پرسیدم: قصد نداری به اشتهارد برگردی؟ جواب داد: آمده ام برای چک بخواهم برگردم من این سنگر و این خاک را بیشتر دوست دارم.
جانبازی و شهادت در بدر
بعد از آن که در عملیات بدر با بمباران شیمیایی به شدت مجروح شد. او را به بیمارستان شرکت نفت تهران انتقال دادند. حدود ۱۰ روز در آنجا بستری بود که خبر مجروحیتش به ما رسید.
روز یازدهم بود که همراه همه خانواده دسته جمعی به دیدنش رفتیم. روز بود همین که در اتاق را باز کردم، دیدم از اتاقش نور عجیبی بیرون میآید. رفتیم جلو و حالش را پرسیدیم. گفت: امروز خیلی خوبم همه جور غذا خورده ام. دیگر به ملاقات من نیاید من خوب شدم. راضی به دردسر شما . ملاقات عجیبی بود. ما بعد از ۲ ساعت به خانه برگشتیم. روز دوازدهم فروردین بود که از بیمارستان به همسرش زنگ زدند و گفتند: شناسنامه شوهرت را به بیمارستان بیاور اما نگفتند چه اتفاقی افتاده است و ما همراه همسرش به آنجا رفتیم. وقتی به بیمارستان رسیدیم. به ما گفتند: شمسالله غلام به شهادت رسیده است. آنجا بود که یاد ملاقات روز پیش افتادند و به خاطرم آمد که برادرم چقدر شوق داشت و خوشحال بود گویا از شهادتش خبر داشت.
مادرش میگوید: همه پسرانم اهل جبهه بودند؛ به ویژه شهید شمس الله. به همین خاطر من آمادگی داشتن یک شهید را داشتم. خصوصاً با حرفهایی که همیشه شمسالله میزد و میگفت: من شهید خواهم شد. خداوند انشاءالله این شهید را از ما قبول کند و در آخرت شفیع مادر درگاه الهی باشد.
برادرش می گوید: شمسالله و شهید امینی رادیویی کوچک داشتند. از وقتی که برای جبهه ثبت نام کرده بودند مدام این رادیو را با خودشان به این طرف و آن طرف می بردند و گوش به زنگ بودند که رادیو کی روز اعزام آنها را اعلام میکند. وقتی خبر اعزامش را شنیدند از خوشحالی آرام و قرار نداشتند.
منبع: کتاب مسافران بهشت