روشنگریهای یک اخراجی
به گزارش نوید شاهد البرز؛ به فرموده امام خمینی (ره) "شهدا را قلمها میسازند و قلمها هستند که شهید پرورند." نویسنده خاطرهای که نسرین ژولای یکی از بانوان مبارز این سزمین کهن است، صندوقچه خاطرات جذاب او که دبیر بازنشسته آموزش و پرورش است، در روزگار ما به دستان توانا و قلم شیوای خودش گشوده شده است. نوید شاهد البرز از مخاطبان خود میخواهد بخش بخش این خاطرات را همراهی کنند.
آنچه در ادامه میخوانید بخش دوم خاطرات روزهای انقلاب از این بانوی مجاهد است.
«... سرش را روی کتاب خم و چند بار آنرا ورق زد. سورهی مورد نظر را که پیدا کرد، هنوز بسم الله را نگفته بود که حس کرد کفشهای براقی در پهلویش ایستاده و صاحب آن به او زل زده است. آرام سرش را بالا آورد و با دیدن مدیر آب دهانش را قورت داد. تعدادی از دانشآموزان با دیدن مدیر با عجله از جاهایشان بلند شده، سالن را ترک کردند. صدای مدیر بلند شد: «دخترهی نفهم دوباره که بچههارو دور خودت جمع کردی! بلند شو وایستا ببینم...
نسرین با نگاهش به ناهید و زهرا فهماند که نباید جلو بیایند. آرام از جایی که نشسته بود، بلند شد و در مقابل مدیر ایستاد. هنوز جای پایش را محکم نکرده بود که مدیر دستش را با تمام قدرا بالا برد و سیلی محکمی حوالهی صورت سفید او کرد. در یک آن تمام سالن و لوازمش دور سر نسرین شروع به چرخیدن کردند. در آن میان چند نفر از بچهها که قبلا مخالفتشان را با او اعلام کرده بودند و همه چیز را به مدیر گزارش میدادند، با صدای بلندی شروع به تمسخر و خندیدن کردند.
جای سیلیای که به صورتش خورده بود بدجور میسوخت، ولی تحقیر شدن و خندهی بچهها سوزش بیشتری داشت. دوباره صدای مدیر در سالن پیچید: «همونطور که قبلا هم بهت گفته بودم، فردا باید بابات رو بیاری مدرسه تا تکلیف تو رو یکسره کنم...، تو اخراجی.....، اخراج.»
شب از راه رسیده بود و نسرین تلاش میکرد فرصتی گیر بیاورد و تمام حقیقت را به پدرش بگوید، ولی هر بار که میخواست دهان باز کند، کلمات یاری نمیکردند. بهترین فرصت زمانی بود که پدرش مشغول گوش کردن به اخبار است. سفره شام جمع شده بود و هر کدام از افراد خانواده مشغول کار خودشان بودند. مشهدی محمدعلی آرام از جایش بلند شد و به طرف تاقچه رفت. رادیو را برداشت. همانجا کنار تاقچه ایستاد و شروع کرد به ور رفتن با موج رادیو. نسرین کمی منتظر ماند که او برگردد و سرجایش بنشیند، ولی انگار پاهای پدرش به بوتههای قالی قرمز زیر پایش گره خورده بود.
فاطمه خانم با سینیای که استکانهای چای توی آن میرقصیدند از آشپزخانه برگشت و سینی را کنار پتو روی زمین گذاشت.
همین بهانهای شد تا مشهدی محمدعلی را به جای اولش برگردد. نسرین چهار زانو خودش را به طرف پتو کشید و گفت: «بابا میخوام یه چیزی بهت بگم.»
مشهدی محمدعلی دست برد و چند کشمش از توی پیاله برداشت. در همان لحظه نگاهش به چشمان روشن نسرین گره خورد.
«بگو بابا جون، دارم گوش میدم.»
فاطمه خانم سینی را برداشت و همینطور که زیر لب میگفت: زود چاییهاتون رو بخورین میخوام رختخوابارو پهن کنم. به طرف آشپزخانه رفت. نسرین فرصتی را که میخواست به دست آورده بود. آهسته رو به پدرش گفت: «بابا امروز مدیرمون گفت فردا به بابات بگو بیاد مدرسه.»
مشهدی محمدعلی با شنیدن این حرف از دهان نسرین زیر لب الله و اکبری گفت و ادامه داد: «نمیدونی برای چی من و خواسته؟
نسرین با لکنت جواب داد: «ن....نه، یعنی راستش ....آره.»
مشهدی محمدعلی رادیو را کنار دستش روی زمین گذاشت و منتظر به نسرین خیره شد، ولی انگار دهان نسرین قفل شده بود. چند لحظه به سکوت گذشت. نسرین پس از کمی مکث ادامه داد: «راستش یه چند وقتی میشه که من با بچههای مدرسه درباره وقایع اخیر صحبت میکنم، همین باعث شد که امروز آقای فتوحی با عصبانیت یه سیلی در گوشم بخوابونه.»
و دستش را روی صورتش گذاشت. مشهدی محمدعلی آه بلندی از سینه اش بیرون داد. تسبیح دانه درشت یاقوتیاش را از زیر لبهی پتو بیرون کشید و بدون اینکه کلامی حرف بزند با گفتن ذکر در فکر فرو رفت.
نسرین از جایی که نشسته بود بلند شد و به طرف کمد لباس رفت در آن را باز کرد و تا کمر توی قفسهها خم شد. با صدای فاطمه خانم که پرسید: «اونجا داری دنبال چی میگردی؟ همهی لباسها رو بهم ریختی.»
سرش را از توی کمد بیرون آورد و جواب داد: «راستی مامان قُلکم و کجا گذاشتی؟»
همونجا تو قفسهی پایینه، میخوای چیکار؟»
«هیچی، میخوام بشکنمش، پولاش و لازم دارم.»
با تعجب به او نگاه کرد.
«خب اول بگو برای چی میخوای، بعد بشکن.»
«میخوام فردا از مغازهی آقای نظری برای خودم یه مقنعه بخرم.»
صدای اذان صبح از مسجد محل شنیده میشد. نسرین آرام پلکهایش را از هم باز کرد و نگاهی به ساعت گرد و طلایی رنگ روی دیوار انداخت. مثل همیشه صدای فاطمه خانم بود که چای را دم کرده بود و بچهها را برای خواندن نماز و خوردن صبحانه بیدار میکرد. نسرین توی رختخواب نیم خیز شد. کش و قوصی به کمرش داد و از توی رختخواب بیرون آمد صدای نماز خواندن مشهدی محمدعلی توی اتاق پیچیده بود: «الله اکبر...، الله اکبر...»
و عطر چای تازه دم، از گوشه گوشهی خانه به مشام میرسید. پس از خوردن صبحانه مشهدی محمدعلی رو به نسرین کرد و گفت: «کمکم آماده شو تا با هم بریم مدرسه.»
نسرین اعلامیه و عکسها را از توی کیفش بیرون کشید و آنها را زیر فرش پنهان کرد. سپس اسکناسهای چروکیدهای که شب گذشته از توی قلک بیرون آورده بود را مرتب تا کرد و روی هم گذاشت. چند بار از هر طرف آنها را شمرد و توی زیپ کیفش جا داد.
هر دوی آنها پس از پوشیدن لباسهایشان به طرف مدرسه راه افتادند. در مسیر از جلوی مغازهی آقای نظری میگذشتند که نسرین رو به پدرش کرد و گفت: «بابا اگه اجازه بدی از مغازه یه مغنعه بخرم.»
و بدون آنکه مکث کند ادامه داد: «آخه میخوام از این به بعد حجابم و بهتر رعایت کنم، بعضی وقتا موهام از زیر این روسری میزنه بیرون.»
و همینطور که شانه به شانهی پدرش به طرف مغازه میرفتند با ا انگشتان ظریفش موهای بیرون افتاده از روسریاش را تو داد و گرهی آن را محکم کرد. آقای نظری تازه کرکره را بالا داده بود و داشت جلوی مغازه را آب و جارو میکرد. با دیدن مشهدی محمدعلی دستش را روی قفسهی سینهاش گذاشت و تا کمر خم شد: «سلام مشدی صبحت بخیر، احوالتون چطوره؟»
مشهدی محمدعلی تسبیحش را دور مچش چرخاند و با خوشرویی جواب سلام او را داد و پرسید: «توی مغازهات مغنعه پیدا میشه؟»
«آره مشدی، اتفاقا تازه آوردم هر چند که اصلا مشتری براش پیدا نمیشه.»
این را گفت و به طرف قفسهی کنار میز رفت. خم شد و از لابلای چند بلیز مغنعهی سورمهای رنگی را بیرون کشید. مشهدی محمدعلی دست توی جیبش برد و پرسید: «چنده؟»
«حالا چون شمایی قابلی نداره.»
نسرین دست برد و مغنعه را از روی ویترین برداشت. تای آن را باز کرد و همینطور که حواسش به مکالمهی آنها بود، دست توی کیفش برد و اسکناسها را از توی آن درآورد و بدون اینکه آقای نظری متوجه بشود، اسکناسها را توی مشت پدرش جا داد. پس از کلی تعارفهایی که بین آنها ردو بدل شد مشهدی محمدعلی پول مغنعه را حساب کرد و نسرین در همانجا بدور از چشم هر دوی آنها با خوشحالی وصف ناپذیری مغنعه را با روسری که سر کرده بود عوض کرد.
سپس نگاهی به پدرش انداخت که لبخندی از روی رضایت در گوشهی لبهایش جا خوش کرده بود. هر دو پس از خداحافظی به طرف دبیرستان راه افتادند. هر لحظه که نزدیکتر میشدند، اضطراب نسرین بیشترو بیشتر میشد، تا جایی که دیگر رنگ به چهره نداشت و صورتش مانند گچ سفید شده بود. وقتی وارد محوطهی دبیرستان شدند، دانشآموزان یکییکی از راه میرسیدند و تعدادی نیز توی حیاط کنار آبخوری منتظر زنگ کلاس بودند. مشهدی محمدعلی به طرف دفتر راه افتاد و نسرین با قدمهای کوتاهی که یارای حرکت نداشتند او را همراهی میکرد. توی راهرو چند نفر از دانش آموزان با انگشت نسرین و پدرش را به یکدیگر نشان میدادند و به مغنعهی سورمهای رنگی که سرش کرده بود میخندیدند. او حتی صدای یکی از آنها را شنید که به بغل دستیاش میگفت: «تو رو خدا ببین چطوری موهای طلائیش و پوشونده، اونم وقتی که همهی ما به موهامون تل زدیم.»
مشهدی محمدعلی کنار دفتر ایستاد و چند ضربه با انگشتر به در زد. ناظم از روی صندلی بلند شد: «بفرمایید با کی کار دارین؟»
«من پدر نسرین ژولایی هستم. ظاهرا آقای مدیر دیروز من و خواستن.»
ناظم با اشارهی چشم میز آقای فتوحی را به او نشان داد. مشهدی محمدعلی سلام کرد و چند قدم به طرف میز آقای فتوحی برداشت. برای اینکه او را متوجه حضورش کند چند سرفهی کوتاه کرد. مدیر سرش را از روی پوشههای زرد و قرمز روی میز بلند کرد و تا نگاهش به رنگ پریدهی نسرین افتاد، با صدای بلندی که توی اتاق پیچید گفت: «چه سلامی، چه علیکی آقای ژولایی.»
مشهدی محمدعلی با آرامش خاصی که در صدایش موج میزد جواب داد: «کمی آرومتر، مگه دخترم چکار کرده که شما اینقدر از دستش عصبانی هستین؟!»
با گفتن این حرف چهرهی آقای فتوحی برافروخته و مانند اسفند روی آتش با جستی از روی صندلی بلند شد و به طرف نسرین آمد. نسرین که تقریبا ترسیده بود، خودش را پشت پدرش مخفی کرد.
دوباره صدایآاقای فتوحی بود که توی اتاق پیچید: «آره آقا چی فکر کردین؟ این مملکت صاحاب داره. صدات کردم تا پروندهی دخترت رو بزارم زیر بغلش، اون دیگه تو این مدرسه جایی نداره.»
ناظم با لیوان آبی به طرف مدیر رفت و لیوان را به دستش داد و گفت: «آقای مدیر حق دارن، راستش ما میخواستیم زنگ بزنیم ساواک تا بیاد ببرش، ولی بهتر دیدیم از اینجا اخراجش کنیم بلکه عقلش سرجاش بیاد.»
مشهدی محمد علی در سکوت فقط داشت به حرفهای آنها گوش میداد. یکطرف آیندهی نسرین بود و طرف دیگر تنفر او از رژیم شاه و.... در واقع چارهای جز سکوت نداشت تا اینکه ناظم پس از کاوش در کشوهای آهنی پشت سر مدیر بالاخره پوشهی زر رنگی را بیرون کشید و روی میز مدیر انداخت. مدیر که حالا کمی آرام شده بود، بی توجه به نگاههای مشهدی محمدعلی خودکار را روی برگهای چرخاند. سپس کاغذ را توی پرونده گذاشت و پوشه را به طرف مشهدی محمدعلی هل داد و با نیشخند تلخی گفت: «حالا دخترت و ببر بیرون از اینجا تا به روشنگریهاش ادامه بده. مدرسه ی ما جای اینجور غلطهای اضافی نیست.»
مشهدی محمدعلی که تا آن لحظه فقط سکوت کرده بود و دندانهایش را در مقابل این همه گستاخی به هم میسایید، بدون اعتراض پوشه را از روی میز برداشت، دست نسرین را گرفت و بدون خداحافظی از دفتر خارج شدند.
به صدای بلند مدیر دانشآموزان زیادی توی راهرو تجمع کرده بودند. بعضیها با هم پچ پچ میکردند و برخی دیگر به نسرین میخندیدند، ولی نسرین بدون توجه به تمام حرفهایی که با گوشهای خودش میشنید همگام با پدرش از آن مدرسه بیرون رفتند. روزها یکی پس از دیگری از پی هم سپری میشدند و راهپیماییها شروع شده بود در هر کوچه و خیابان مردم با اینکه از شکنجهی ساواکیها ترس زیادی داشتند، از هر فرصتی برای تجمع استفاده و بر علیه رژیم مستبد شاه تظاهرات میکردند. همیشه نسرین و مشهدی محمدعلی پای ثابت این راهپیماییها بودند. در یکی از روزها که دانشآموزان دبیرستان ابوذرغفاری با مشتهای گره کرده در خیابان مشغول راهپیمایی بودند و تظاهرات میکردند مشتها یکصدا به هوا بر میخواست و در مقابل گاردیهایی که اکثرا با قنداق تفنگ سعی داشتند آنها را متفرق کنند، فریاد میزدند: (بتشکنی خمینی، روح منی خمینی.)
و در همانجا نسرین با دیدن فوج عظیمی از دانشآموزان که در این تجمع شرکت کرده بودند، متوجه شد حرفها و روشنگریهایش در دبیرستان بینتیجه نمانده است. صدای فاطمه خانم نسرین را از توی افکارش بیرون کشید .نگاه او همچنان در قاب تلویزیون به مشتهای گره کردهی مردمی بود که با اشتیاق زیادی یکصدا شعار میدادند: (روح منی خمینی، بت شکنی خمینی. تا خون در رگ ماست...)
نگاه نسرین به سمت پدرش چرخید. اشتیاق و لبخند رضایت را به وضوح در چهرهی او میدید.
خاطراتِ بچههای انقلاب | تصمیمِ انقلابی
زنان انقلابی با یکدست گهواره و با دستی دیگر جهان را حرکت دادند
انتهای پیام/