روزهای سرخ پرواز (1)
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید «شعبانعلی نژادفلاح» چهارم فروردین ۱۳۳۷ در شهرستان ساوجبلاغ دیده به جهان گشود. پدرش عباسعلی کشاورزی میکرد و مادرش فاطمه نام داشت. تا پایان دوره کارشناسی درس خواند. سال ۱۳۶۰ ازدواج کرد و صاحب دو پسر شد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت و چهارم دی ماه ۱۳۶۵ با سمت مسئول بهداری لشکر در شلمچه با اصابت ترکش به قلب شهید شد. پیکر وی را در گلزار شهدای خور تابعه زادگاهش به خاک سپردند و برادرانش رضا، اسدالله، غیاث نیز به شهادت رسیدند.
از شهید مذکور دفتر خاطراتی به یادگار مانده است که بخش اول از آن خاطرات را در ادامه میخوانید.
ازحمله
«فتحالمبين» تازه برگشته بودم. دراين موقع خبر از حمله بزرگ ديگري در جنوب زمزمه
ميشد. تا يك روز صبح كه به سر كار در بهداري كرج رفتم، گفتند كه از كرج يك اكيپ
پزشكي برای جبهه درخواست کردهاند. اول و دوم ارديبهشت سال شصت و يك بود. به همراه «دكتر
سيدباقر مشاط» و برادران كلانتري «نصيري» پزشكيار و برادر «خدابين» راننده به
اهواز رسيديم. به مركز اعزام نيرو كه يك دبيرستان دو طبقه دخترانه در «كيان پارس» بود،
رفتيم.
يكیدو روز ما در نوبت بودیم. همه بچهها را به جبهه مي فرستادند. جهاد در خط اول، پس از دو سه روز نصيب من شد. من و برادر كلانتري و نصيري سوار يك اتوبوس شديم و به سوي «دارخوين» حركت کرديم. در وسط راه بچهها را بین تیپها تقسيم ميکردند. ما سه نفر فقط به همراه يكي دو نفر ديگر پزشكيار بوديم و بقيه امدادگر. گفتند: بايد هر نفر از پزشكيارها دريك تيپ باشند و با هم اين جا از دستورات كه حتماْ احتياج اين گونه است، با رضايت قبول کرديم. من به تيپ هفت دزفول (وليعصر ) برادر نصيري تيپ هفت گردان شهدا و برادر كلانتري تيپ محمد رسول الله يا خونين شهر به هر حال ما تا تاريخ دهم ارديبهشت جاهاي مختلفي مسعوديه؛ سه راه شادگان نزديك انرژي اتمي شركت و بالاخره محمديه نزديك خونينشهر قسمت شرقي رود كارون كه با دشمن حدود دويست متر فاصله داشتيم.
«عملیاتی با نام علیبن ابیطالب»
روز دهم بود كه از طريق راديو متوجه شديم از بالا مرحله اول عمليات با نام حضرت «علي بن ابيطالب» شروع شده و از كارون گذشتهاند. ما در اين طرف رودخانه منتظر بوديم كه عكسالعمل عراقيها را ببينيم. بچهها پرچم سبز بر بالاي خاكريز كنار رود كارون زدند وليكن از آنان هيچ خبري نبود. يكي دو ساعت همينطور گذشت. بچهها همه ديگر به راحتي روي خاكريز ميرفتند. تا يك لحظه صداي انفجار آمد. گفتند: «آرپيجي» زدند من باند و گاز بهدست گرفتم و به طرف انفجار حركت کردم. آرپيجي درست داخل سنگر آمده بود و پشت سر یکی از بچه های «كاشان» را با استخوان كنده بود.
سريع سر او را بانداژ کردم. خلاصه داخل ماشين گذاشتيم و به طرف بيمارستان انرژي اتمي حركت کرديم تا نصف راه همه اش ميگفت: مهدي جان! خودت ميداني دعامي كرد و همهاش مهدي مهدي مي كرد تا اين كه نصف راه حالت صرع دست داد و قدرت عجيبي برداشته بود. من به همراه يك امدادگر از دزفول به نام «امير سفيدكن» او را محكم گرفته بودم. سِرُم را از دستش كشيد و به شدت داد ميزد: من يك آمپول آرامبخش به او زدم. نزديك بيمارستان که رسیدیم كه آرام شد. او را از ماشين پايين آورديم. داخل بيمارستان جایی نبود؛ روي تخت، زمين، همه جا پر از زخمي بود. او را تحويل يك تخت داديم. «دكتر مشاط» را ديدم كه بالای سر مريضی بود. از دیدنش خوشحال شدم و با او روبوسي کردم و خداحافظي کرددم به هر حال به محمديه برگشتم. شب ديگر قرار بود؛ يك نيرو به آنجا بيايد و ما برويم همه گردان حركت كرديم ولي نیروي جايگزيني نيامد. گلولههای مستقيم توپ از بالاي سنگر با صداي مهيبي عبور ميكرد. در خط مرزي شلمچه بودیم. همه گردان رفته بود. ما با گروهان آخر ميخواستيم، حركت كنيم كه گفتند كسي نيست و نميشود.
اين جاداخل گرد و خاک، عراق هم که آن شب برروي سنگرها آتش زیادی ريخت. به هر حال با نيروي خيلي كم منطقهاي به وسعت ده كيلومتر را افراد خيلي معدودي حفاظت کردند، زيرا بيم آن مي رفت دشمن هر لحظه از اين منطقه حمله كند ولي به ياري خدا و دعای رزمندگان آن شب به خير گذشت. روز ديگر ما را هم حركت دادند. در اين موقع مرحله اول بيت المقدس با رمز يا عليبنابيطالب به پايان رسيده بود و نيروهاي ما تا جاده خرمشهر اهواز رسيده بودند. يكي دو روز در مسعوديه نزديك انرژي اتمي بغل رود کارون، دهكده ويران شدهاي است، آن جا مانديم. زمزمه حمله غريب الوقوعي به گوش ميرسيد. بعد از ظهر رفتم و داخل آب كارون و غسل شهادتين را با خلوص نيت به جا آوردم و دو ركعت نماز هم خواندم.
«در چند قدمی شهادت»
حس «شهادت طلبي» در وجودم تمايان بود. بعضي از بچهها كه تازه آشنا شده بودند، ميگفتند: فلاح شما خيلي نوراني شدهايد. شهادت نصيبتان مي شود به هر حال عصر فرمانده گروهان ساجدي از كاشان و برادر زارع از دزفول طرح عمليات را به همراه فرمانده گردان برادر «حداد» براي ما گفتند كه نزديك به دويست تانك دشمن جلو شماست و با ما سه كيلومتر از خط اول فاصله دارند. چيزهاي ضروري را به بچهها گفتند و هنگامي كه حرف از اين كه فرمانده ما امام زمان (عج) است، به ميان آمد؛ بغض گلويم را گرفت و اشك در چشمهايم حلقه زد. به هر حال گفتنيها تمام شد و بعضي بچهها با هم روبوسي و خداحافظي کردند. يك لحظه احساس غربت و تنهايي کردم، وليكن سريع به خود آمد و خود را در ميان برادران ديني حس کردم. شب شد من به همراه يك دانشجوي سال اول «نجف آباد» اصفهان به نام «جواد» كه تقريباْ همسن خودم بود وليكن سه بچه داشت و داوطلبي به جبهه آمده بود. در «گروهان دو» از «گردان ميثم» به عنوان پزشکیار بوديم. برادر «سفيدكن» هم امدادگر دزفول سوار ماشين ها شديم. فاصله رودخانه تاجاده خرمشهر اهواز را با گذشتن از روي پل شناور بر روي كارون با ماشين پيموديم ماشين ما نزديك جاده ستون را گم كرد. خيلي گشتيم در اين موقعيتها و فواصل زماني خاطرات زيادي داشتيم بچههاي بسيج سپاه هر نقطه را نگاه مي كردي پوشانده بودند من به خود ميگفتم به جز امام زمان (عج) هيچكس نميتواند فرماندهي و كنترل اين همه نيرو را به عهده داشته باشد. بچهها گردانگردان و يا گروهانگروهان روي خاكهاي تازه آزاد شده در بغل جاده خرمشهر-اهواز پشت خاكريز نشسته بودند.
جمعه بود. صداي گریه و ناله و فریاد «يامهدي» سراسر مناطق را به خود اختصاص داده بود و دعاي كميل و دعاي توسل بر لبها زمزمه مي گشت. عاشقان به الله گویی همه معشوق خويش را در میان خاکها یافته باشند، خدا شكر ميكردند و طلب آمرزش و كمك و استمداد و رضايت او را مي خواستند. همه و شايد بگويم اكثراْ آرزوي شهادت را بر سر مي پروراندند. به هر حال، با كمك پيام رسانان (پيك )كه پاسداران موتور سوار بودند به گردان خود رسيديم.
ادامه دارد...