در سالروز شهادت شهید «قربانعلی بورقی» منتشر می شود؛
جمعه, ۰۷ ارديبهشت ۱۳۹۷ ساعت ۱۱:۱۵
برادرم روي سعيد را كنار زد و گفت: خواهر ببين سعيدت چه شده و من همين كه سعيد راديدم گفتم: سعيدجان! خسته نباشي و بعد صورتم را كنار صورتش گذاشته و روي او را بوسيدم و بعدخداي راشكركرده وگفتم: خدايا! اين هديه را ازخانواده مابپذير.
سعید جان خسته نباشی

نویدشاهد البرز؛ شهید گرانقدر «قربانعلی (سعید) بورقی» فرزند «حاجی مرتضی و فاطمه» در سال 1349، در شهر کرج چشم به جهان گشود. وی تحصیلات خود را تا اول راهنمایی ادامه داد و به عنوان رزمنده ای دلاور جبهه عشق را به مکتب علم ترجیح داد و برای دفاع و جانبازی در راه وطن و ایمان به مناطق جنگی رفت و در دوم اردیبهشت 1365، این بسیجی دلاور حماسه شهادت را برای خود رقم زد و به خیل همرزمان و برادر شهیدش پیوست. تربت پاک شهید در گلزار شهدای « بی بی سکینه» کرج مظهری از مقاومت و ایثار در راه وطن می باشد.

سعید جان خسته نباشی

خاطره ای دلنشین از مادر شهید در دست داریم که گویای حس والای مادرانه و ارتباط قلبی او با فرزند شهید و ایمان محکم مادریست که در آن روزها سه فرزند رزمنده در جبهه ها داشته است. اینک خواندن این خاطره در ادامه مطلب خالی از لطف نیست:

اولين پنجشنبه ازسال 65، به سرمزار شهدا در «امامزاده محمد» رفتم. همين كه وارد قطعه شهدا شدم و به نزديكي قبر يكي از شهدا رسیدم كه فاتحه اي قرائت كنم. مادري را در گوشه مزار فرزندش ديدم. درآن لحظه حالتي به من دست داد. گويا كسي به من مي گفت: اين مزار فرزند توست در آن زمان سه تا پسرهای من در جبهه رزمنده بودند. احساس کردم مدت کوتاهی هم نوبت من مي شود كه برسر مزار فرزند خود بنشينم. اینجا بود که خدا را شكر كردم و گفتم: خدايا! راضی ام به رضايت و بعد به دو تن از دوستانم كه همراه من بودند گفتم: همین روزهاست که نوبت من بشود. آنها به من گفتند: اينطور فكر نكن. پنجشنبه قبل ازشهادت سعيد بود كه باز هم به مزار شهدا رفتم و همان دوستانم همراه من بودند كه باز من خودم را جاي آن مادر احساس كردم و باز هم به من ندا رسيد كه همين روزها نوبت شماست كه درگوشه مزار فرزند خود بنشيني و من هم خدا را شكر كردم و فاتحه اي قرائت نمودم و برگشتم.

روزي كه سعيد به شهادت رسيده بود من بی اینکه اطلاعی از شهادت سعید داشته باشم. احساس کردم بدنم بي حس شده است. گوئي به من حالت سكته دست داد و حدود بیست دقيقه بدنم ناي حركت نداشت. بعد از مدتي استراحت حالم كمي بهبود يافت. خدا را شكركردم. بعد گفتم: من آنقدر ناراحت نيستم. چرا اين حالت به من دست داده است لحظه اي ازاين جريانات نگذشته بود كه ناگهان صداي مهيبي گوئي بمبي درنزديكي مـن منفجرشود، شنيده شد.

باز ازخداوند منان سپاسگزاري كردم. گفتم: اين چه صدائي بود. در اينجا كه بمبي منفجر نشد بلند شده و حركت كردم ولي چون قادر به حركت كردن نبودم آهسته ,آهسته به طرف آشپزخانه رفته و در فكر درست کردن شام بودم. بي اختيار مي خواستم گريه كنم ولي نمي دانستم براي چه می خواهم گريه کنم. غم همه وجودم را فراگرفته بود.

بعد از اينكه سه فرزند كوچكم به خواب رفتند. همينطور كه در مقابل اجاق گاز ايستاده بودم كه غذا درست كنم. ناگهان بي اختيار اشك هايم سرازير شد و مقداري نشستم گريه كردم.

آن شب اصلأ خواب به چشمان من نيامد. صبح روز بعد به كارهايم پرداختم و ساعت 45: 11دقيقه بود كه دو خواهر ناشناس به خانه ما آمدند. همين كه درب را به روي آنان بازكردم تا آنها چشمشان به من افتاد پس ازسلام و احوالپرسي ازمن پرسيدند: مادر از قربانعلی (سعيد) چه خبر؟ در جواب به آنها گفتم: سلامتي. ازآنها تقاضا كردم به داخل اتاق تشريف بياورند و درآن لحظه كه آنها درحال وارد شدن به اتاق بودند. ندائي به من رسيد و گوئي قلبم شكست و بعد از آن خواهران سئوال كردم: آيا از سعيد من خبر داريد؟ آنها گفتند: سعيد كيست؟ گفتم: همان قربان است كه درمنزل همه او را سعيد صدا مي زنند. آنگاه من نيز در كنار آن دو خواهر نشسته و بار ديگر گفتم: خواهران عزيزم! اگر از سعيد من خبري داريد بگوئيد. او هم مثل ديگر فرزندان ومن هم مثل ديگر مادرها ... من اصلأهيچ گونه ناراحت نمي شوم ولي آنها گفتند: نه نگران نشوید ما هميشه به منزل رزمندگان مي رويم. من خواستم درجواب آنها بگويم كه مدت پنج سال است كه يكي ازفرزندانم جانباز است و هميشه نيزدرجبهه است شما چطور تابه حال به منزل ما نيامده بوديد ولي بازهم به خودم اجازه بيان اين چنين مطلبي راندادم .

اين فكر در مغزم خطوركرد كه من سه فرزند من درجبهه ها هستند ‌‌آنها براي رضاي خدارفته اند نه براي اينكه كسي به من سربزند. سپس يكي از خواهران ازمن پرسيد: فرزندتان چكاره بود؟ تحصيل مي كرد يا نه؟ من هم درجواب علت ترك تحصيل وي راشرح دادم كه ترك تحصيل وي مقارن با به اسارت درآمدن برادرش رضا به دست كومله بود (لازم به ذكر است كه برادرشهيدمدت پنجاه روز را در اسارت دمكرات و كومله بود).

آنگاه از وضعيت خانوادگي سئوال كردند و به دنبال آن سئوال كردند كه آيا دختربزرگ داريد يانه؟ گفتم: بلي! ولي ازدواج كرده است گفتند: همسراو كيست و منزلشان كجاست؟ گفتم: ايشان الان آن درمنطقه مي باشد و عضو سپاه كرج هستند و منزلشان فلان جاست.

آنها گفتند: بله اين برادر رامي شناسيم و به منزلشان نيز رفته ايم و يكي از خواهران گفت: بنده را مي شناسيد. گفتم: بله شما را درآن وقتي كه فرزندم به اسارت كومله ودموكرات درآمده بود به خانه ما آمده ومسائلي راعنوان كرديد و من دوست داشتم كه اين خواهران درهمان لحظه خبرشهادت فرزندم را به من مي گفتند: چون من آن لحظه آمادگي شنيدن خبرشهادت فرزندم راداشتم و خيلي روحم آرامتر مي شد ولي آنها چيزي نگفته و رفتند صبح روز پنجشنبه با يكي ازدوستانم براي زيارت به قم رفته و ازآنجا براي عيادت يكي ازآشنايان كه مريض بود به شهركرد رفتيم.

درساعت پنج بعدازظهر به شهركرد رسيديم. براي عيادت ازمريض نيم ساعتي درمنزل مريض نشستيم. بعد براي قرائت فاتحه برسرمزار شهداي آن شهررفتيم و همينكه به منزل بازگشتيم و درپيش بيمارقرار گرفتيم. ديديم يكي از آشنايان همسرم دوستم را صدا كرد و گفت: دو نفر ناشناس شما را صدا مي زنند و بعد وارد منزل شدند و از نظر آنها ناشناس بودند ولي يكي ازآنها ازهمسايگان ما بود و ديگري دوست سعيد. به آنها گفتم: شماكجا؟ اينجا كجا ؟ آنها در جواب گفتند: شما كجا بوديد تعجب مـي كنم من به آن يكي كه دوست سعيد بود. گفتم: سعيد من شهيد شده!؟ آنها چیزی نگفتند و ما آماده بازگشت شدیم.

من به آنها گفتم: چرا به من نمي گوئيد که فرزندم شهيد شده است؟ درحياط وضو گرفتم و همه متوجه رفتار من بودند تا ببينند من چه عكس العملي از خود نشان خواهم می دهم. سپس ازمن پرسيدند: چكار مي خواهي بكني؟ هنوز كه موقع نماز نشده است و من گفتم: نماز نذري دارم كه بايد آنرا ادا نمايم و بعد از خداوند خواستم كه به من صبر بدهد و بعد از آنجا به طرف منزل حركت كرديم تا به محل اقامتگاه سعيد رسيديم. حجله هاي متعدد و پرچمهائي كه سرتاسر خيابان ومنزل نصب شده است توجه مراجلب كرد و همينكه به منزل رسيدم خواهران و برادران زيادي درجلوي درب منزل اجتماع كرده بودند و تامرا ديدند شروع به گريه كردند و من هم ازآنها خواستم كه گريه نكنند و بعداّ ساعت يك بعدازظهر روز جمعه یازدهم اردیبهشت 1365، به سردخانه رفته و چندتن از برادران بسيجي ناحيه هشت واقوام و دوستان خود را درآنجا ديدم و بعديكي از بردران به من گفت: مي خواهي سعيد راببيني؟ برادرم روي سعيد را  كنار زد و گفت: خواهر ببين سعيدت چه شده و من همينكه سعيد راديدم گفتم: سعيدجان! خسته نباشي و بعد صورتم را كنار صورتش گذاشته و روي او را بوسيدم و بعدخداي راشكركرده وگفتم: خدايا! اين هديه را ازخانواده مابپذير و خداراشكرمي كنم كه يك چنين فرزندي پاك و انقلابي داشتم كه فداي اين انقـلاب و اسلام شد و من هم اصلأ فكر اين را نمي كردم كه لياقت خانواده شهيد و يا مادر شهيد را داشته باشم.

سعید جان خسته نباشی

ياحســــــن بنگرميان خون طپيدم ***  اي دريغا تربتـت رامن نـــــديــــدم

در ره دوست كشته شدن أرزوي ماست *** دشمن اگرچه تشنه بخون گلوي ماست

يقين دارم كه حق بااين همه گمراهي ام بخشد ***  فروغ معرفت ازمهرثارالهي ام بخشد

گنه كارم ولي ديوانه عشق حسينم من *** خدا شايد گناهم رابخاطر خواهي ام بخشد

منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده