«نه» به همه دنیا
ادامه گفتگو با همسر شهید مدافع حرم «عبدالرشید رشوندآوه» که بخش اول آن منتشر شده است را در پیش روی دارید.
- نوید شاهد البرز: موافقت رفتن به سوریه را چگونه دریافت کردند؟
همسر شهید: بهار سال 1394 بود. یکی از فرماندهانش به او زنگ زد و خواست که برای صحبتهای محرمانه پیش او برود. از این ملاقات که بازگشت، دو هفته بعد پاسپورتش آماده شد و قرار شد به سوریه اعزام شود.
- نوید شاهد البرز: شما در حین صحبتهایتان به این اشاره کردید که همسرتان وابستگی به دنیا و مادیات نداشت؛ آیا خاطرهای در این خصوص دارید.
همسر شهید: بله، در همه زندگی این ویژگی او خودنمایی میکرد. از روزهای رزمندگیاش در عنفوان جوانی تا اهدا کلیه حتی تا چند روز قبل از رفتنش. عروسی دعوت بودیم. در مسیر رفتن به عروسی با ما تماس گرفتند که منزلتان دچار آتشسوزی شده است. وقتی برگشتیم همه چیز سوخته بود.
آقارشید با آرامش خاصی دلداری میداد و میگفت: اشکال ندارد، مال دنیا ارزش ندارد. سالها قبل بعد از اینکه از جنگ ایران و عراق برگشته بود به من گفته بود، آرزویش شهادت است اما من فراموش کرده بودم. آتشسوزی منزلمان برای او مهم نبود چون نیتش رفتن و آرزویش شهادت بود.
- نوید شاهد البرز: چه تاریخی اعزام شد و شما بعد از آن با خانه سوخته چه کردید؟
همسر شهید: نیمه شعبان آن سال در خرداد ماه، چند روز بعد از آتشسوزی خانه، آقارشید اعزام شد. من جهیزیه دخترم را درست کردم و عروسی را راه انداختیم. با آقا رشید تماس گرفتیم که عروسی داریم، باید برگردد. گفت: نمیتوانم بیایم. عروسی را برگزار کنید. اما فرماندهاش گفته بود: برو، عروسی دخترت را بگیر. من عملیات را نگه میدارم تا تو برگردی.
- نوید شاهد البرز: اعزام بعدی چگونه بود؟
همسر شهید: برای عروسی که آمد فرمانده پادگان اجازه برگشت به سوریه را به او نمیداد. خیلی درگیر شد چون میگفتند: «تو سهم خودت را رفتی».
با وجود آتشسوزی منزل و ازدواج دخترت، همسرت
تنهاست، بهتر است که بمانی و از برادر
جانبازت نگهداری کنی. هزاران دلیل آورده بودند که اجازه اعزام به او ندهند. گفته
بود: «خانمم برای خودش شیرزنی است و من هم باید شش ماه رو بروم». از پادگان امد و
گفت که راست میگویند: «شاه می بخشه وزیر نمی بخشه، تو راضی هستی اونا میگن خانمت
تنهاست نرو». اجازه نمیدادند، من گفتم: «باید امضا بزنید که بروم». سرانجام
پانزدهم مهر ماه بود که دوباره اعزام شد.
- نوید شاهد البرز: بعد از اعزام به سوریه تماس تلفنی هم با شما داشت؟
همسر شهید: بله، فردای روزی که رفت، تماس گرفت که «سردار همدانی» شهید شده است. آبان ماه بود که زنگ زد و گفت: سید (فرماندهشان) زخمی شده و به بیمارستان بقیه الله منتقل شده است. اولین بار بود در طول سالهایی که آقارشید به جبهه و لبنان و سوریه رفته بود، دلم لرزید. برای لحظهای با خود گفتم: ؟«نکند او هم زخمی یا شهید شود. »
- نوید شاهد البرز: آیا به همسرتان هم الهام شده بود که اینبار شهید میشود؟
همسر شهید: بله، دو سه هفته مانده بود به شهادتش که زنگ زد و خوابی را که دیده بود، را برای من تعریف کرد. خواب دیده بود در حیات مسجد مقدس جمکران قبر میکند. میگفت: از خودم پرسیدم، این قبر برای کیست؟ در همین موقع بود که صدای اذان را از منارههای مسجد جمکران شنیدم، سرم را بالا بردم که مناره ها رو نگاه کنم. نگاهم به قرص کامل ماه افتاد و به خودم گفتم: شک نکن که این قبر برای خودت است. خوابش را به شهادت تعبیر میکرد.
- نوید شاهد البرز: دیگران هم خوابی در این خصوص دیده بودند؟
نوید شاهد البرز؛ بله، دخترم هم خواب دیده بود که پدرش را در تابوت طلایی جلوی در اتاقش گذاشتند. چند روز قبل از شهادت من خودم داشتم رادیو گوش میدادم خوابم برده بود که در خواب مراسم تشییع همسرم را برای پسرم «روح اله» دیدم.
- نوید شاهد البرز: آخرین تماس شما با همسرتان چه زمانی بود؟
همسر شهید: روز قبل از شهادتش (پنج شنبه) به من زنگ زده بود، چون ایام محرم و صفر بود ما هر روز با جاریام به مجلس روضه میرفتیم. یکبار که برای روضه رفته بودیم به من زنگ زد. خودم نتوانستم صحبت کنم. گوشی رو را دادم به جاریام صحبت کرد. آن روز همه با آقارشید صحبت کردند و نوبت به خود من نرسید. گفته بود هر جا هستید «یا زینب» بگوید و برای سلامتی رهبرمان دعا کنید. رهبرمان خیلی تنهاست. آنروز با همسایههایی که صمیمی بودیم صحبت کرد. بعضیها از او التماس دعا داشتند.
_ نوید شاهد البرز: چه تاریخی به شهادت رسید؟
همسر شهید: پانزده صفر شهید شد. روز جمعه بود که شنبه پیکر را آوردند ایران. یکشنبه به ما خبر دادند.برای نهار مهمان داشتم که از سپاه تماس که میخواهند به منزل ما بیایند. برای همه ما این سوال پیش آمده بود که به چه مناسبت سپاه قصد دیدار با ما را دارد؟! در همین اثنا بود که همسایهامان گفت: آذر خانم اگر بگویند «آقا رشید» شهید شده چهکار می کنی؟ گفتم: هیچ من هم مثل دیگران. گفت: از او راضی هستی؟ گفتم: بله. از سپاه آمدند و رفتند طبقه بالا منزل برادر شوهرم که جانباز است.برادر شوهرم در اتاقش روی تخت بود و ما هم در سالن نشسته بودیم. همکاران همسرم آرامش من را که دیدند؛ استرسشان کمتر شد و راحتتر صحبت کردند. اولین جملهاشان این بود: نیروهایی که رفتند سوریه، همکاران و دوستان ما راهی را که رفتند هم جانبازی و هم شهادت دارد. همه گریه زاری و شیون میکردند. من سعی کردم؛ خودم را نگه دارم. در ادامه گفتند: آقای رشوند روز جمعه به شهادت رسیده است. اگر همرزمشان زخمی نمی شد، پیکر هیچکدام از آنها به دست ما نمیرسید. آن منطقه یک ساعت بعد به دست داعش افتاد.
- نوید شاهد البرز: همرزم شهید نحوه شهادتش را تعریف کردهاست؟
همسر شهید: همرزمش میگفت: «تقریبا همه همکاران به مرخصی رفته بودند اما شهید رشوند گفت که باید برای برادر جانبازم سوغاتی تهیه کنم و ماند.»
می گفت: «ما برای شناسایی رفته بودیم. می دانستیم که احتمال دارد داعش ما را بزند. در مسیر میگفتیم و می خندیدیم و از لا به لای ترکش های خمپاره عبور میکردیم ترکش خوردیم.» شهید رشوند» جمعه به شهادت رسیده بود. ترکش به آنها اصابت می کند. همرزمش (صادق دباغها) که زخمی بوده کمی عقبترمیاید و میبیند که «رشوند» نصف سرش را ترکش برده اما هنوز زنده بود صورتش را بالا می گرفت. در آخرین لحظات به توصیف همرزمش «یک "لا" به همه دنیا گفت و رفت».
- نوید شاهد البرز: تشییع چه روزی برگزار شد؟
همسر شهید: دوشنبه به معراج الشهدا رفتیم که آنجا تصمیم گرفتند، روز اربعین پیکرتشییع و خاکسپاری شود. روز اربعین در حالیکه باران میبارید، پیکر همسرم را تشییع کردیم.
_ نوید شاهد البرز: از خصوصیات اخلاقی شهید رشوند بیشتر برای مخاطبان ما بگویید.
همسر شهید: در سختیها و تنگناهای مادی و معنوی، ماجرا آتشسوزی، تهیه جهیزیه و وام و قسط از کمک به دیگران دریغ نمیکرد. ما زندگی سادهای داشتیم که با وجود درامد کم برکت داشت.
رفتن شهید رشوند داغی بر دل همه کسایی که او را می شناختند، گذاشت. ما کارگر افغانستانی داشتیم که چند سال برای ما کار میکرد. این کارگر بعد از شهادت همسرم به من میگفت: دراین سالها آقا رشید تنها کسی بود که مانند «برادر» به من کمک کرد. اگر کاری، خریدی دارید به من بگویید. بعد از شهادتش که به او زنگ زدم گفتم: «آقای محمدی» آقا رشید به آرزویی که داشت، رسید. گفت: چی شده؟ گفتم: شهید شده است. مثل ابر بهار پشت تلفن گریه میکرد.
یادم است؛ کارگرمان یک روز گفت: تولد دخترم است میخواهم زودتر بروم. آقا رشید گفت: باشه کارت را انجام بده، من میرسونمت. به من هم گفت: شما هم با ما بیایید. رفت کیک تولد خرید و کیک رو به او داد و گفت: از طرف من کیک را به دخترت بده.
همان
خانواده افغانستانی، عید قربان سال 93 ما را به شام دعوت کردند. آقا رشید هم
پذیرفت و ما هم مهمان آنها بودیم. اخلاق خوبی داشت، به همه احترام می گذاشت. با محبتش به دیگران صاحب همه دلها میشد.
بعد از بازگشت از سوریه دیگر آن ادم قبلی نبود. برای خرید عروسی که رفتیم، گفت: «لباس نمی خرم که بایگانی کنم تو کمد. خمس داره.» همان لباس قبلی را پوشید. اهل مادیات نبود. کفش دو جفت بیشتر نداشت. یک کفش زمستانی و یکی کفش کارش بود. هیچ وقت کت تنش نمیکرد. کت و شلوار نمی پوشید. همیشه میگفت: چرا اینقدر دوروبرتان جمع میکنید. یک کوله پشتی داشته باشید با وسایل مختصر بروید تفریح کنید. اهل ساده زیستی بود. میگفت: فردا که خواستی بری دغدغه نداشته باشی که مال و منالت بهچه کسی میرسد.
شهدای گمنامی که مقبرهاشان «در نورالشهدا» است؛ قبل از اینکه شهدا را بیاورند آقا رشید جایگاهشان را آماده میکرد. سال هشتاد جایگاه شهدای گمنام را درست کردند تابستون بود که گفت: «دارم به ماموریت می روم. می خوام بشوم فرهاد کوه کن. به عشق شیرین برم کوه بکنم. قراراست در کوه عظیمیه جایگاهی را برای شهدای گمنام آماده کنیم.» در طول مدتی که شهید و سربازها آنجا بودند من هم دو روز در میان می رفتم آنجا. یک روز قبل از تششیع و خاکسپاری شهدا رفتم دیدم در یکی از مزارها خوابیده، یک چفیه هم روی صورتش بود. به من گفت: برام «زیارت عاشورا» بخوان. گفتم: نمی ترسی؟! گفت: ترس ندارد. اینجا تبرک است.
روز تشییع شهدا، یکی از شهدای گمنام را فرمانده داد که «رشوند» دفن کند. به او گفته بود چون خیلی زحمت کشیدی تدفین یکی از شهدا قسمت خودت است. همیشه میرفت و میآمد و مزارش هم اینجا بود. نورالشهدا یادگار شهید «رشوند» بود. عاشق کل و گیاه بود. گاهی غواصی میکرد. چترباز بود. ورزش «والیبال»، «جودو» را هم کار میکرد. اهل موسیقی بود. به ویژه موسیقی های سنتی، «سنتور» میزد. صدای خوشی داشت، قران را با صوت میخواند.
_ نوید شاهد البرز: بعد از شهادت خواب شهید را دیدید؟
همسر شهید: قبل از شهادتش دو تا جعبه انار ارگانیک خریده بودیم. من چند تایی از آنها را برای آقای رشوند کنار گذاشته بودم و قسمت نشد که انارها را بخورد. یک شب خواب دیدم، در باغ بزرگ پر از درختان انار هستیم. انارهای خوشرنگی از شاخهها آویزان است. یک سبد انار به من داد. گفتم: اینا چیست؟! گفت: انار باغ بهشت است. به نیت انارهایی که برای من کنار گذاشته بودی.
- سخن پایانی:
همسر شهید : از شما تشکر میکنم که سبک زندگی شهدا را منتشر می کنید. امیدوارم جوانان از زندگی شهدا درس بگیرند.