آسمانیان در قفس دنیا نمیمانند
به گزارش نوید شاهد البرز، شهید مصطفی ترابیسبزوار نوزدهم مرداد ،1347 در شهرستان تهران چشم به جهان گشود. پدرش احمد و مادرش طاهره نام داشت. تا پايان دوره ابتدايي درس خواند .او كارگر چاپخانه بود. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور يافت.سرانجام وی ششم شهريور 1366، در سومار توسط نيروهاي عراقي به شهادت رسيد. پیکر وي مدتها در منطقه برجا ماند و پس از تفحص، در بهشت زهراي زادگاهش به خاك سپرده شد.
شهید مصطفی ترابیسبزوار را در کلام مادر بیشتر بشناسیم.
«مردی کوچک»
مادر شهید میگوید: مصطفي عزيز، هفده مرداد چهل و هفت، به دنيايي كه هرگز به آن تعلق نداشت آمد. دوران كودكي او علاوه بر بازيهاي کودکانه، سرشار از غيرت و تعصب مردانه بود. با اينكه كودك بود اما هيچوقت اجازه نميداد، مادرش براي خريد نان برود. تا آنجا كه از دستش بر ميآمد هر طور بود به همه كمك ميكرد. محبت و علاقه در نگاهش موج ميزد همه عشقش شاد بودن خانواده و دوستانش بود كمتر به خودش ميرسيد رفتارش همه نشان ميداد متعلق به اينجا نيست.
«جانم در راه وطن»
وقتي جنگ شد؛ خودش بود كه با اشتياق تصميم گرفت. او مصمم بوده كه برای دفاع از وطنش و براي مملكتش غرور آفرين باشد. او تصميم جدي گرفته بود و هيچطور نميشد منصرفش كرد. هميشه ميگفت: در منطقه(جبهه) ميفهمي زندگي چيه؟ ميگفت عالمي داره تا نباشي نميفهمي؟
«عشق به جبهه»
مياومد مرخصي اما همه دلش در منطقه بود. خانهاش در شهر را رها كرده بود تا كوهپايههاي جنوب غربي و دشتهاي جنوب را فتح نمايد. ميگفت: اون سنگرهاي تاريك را با روشنايي دل نوراني و آسمانيشان آذين ميبندند.
سن چنداني نداشت اما راهش را پيدا كرده بود و مهم همين بود. آنچنان حرف پاسداري از خانه و كشورش را ميزد؛ آنچنان خود را مسئول و متعهد ميدانست؛ گويي یک لشكر است .....
او مهربانتر از باد و مثل باران با سخاوت بود.
«چشم انتظاری »
پدر شهید میگوید: دفعه آخري كه به مرخصی آمد؛ مرخصي كه نبود، تركش خورده بود و بايد چند روزي تحت درمان ميماند اما طاقت نياورد و دوباره قصد رفتن كرد. مادرش گفت: نرو! مصطفي جان، صبر كن! حالت بهتر شد، برو. گفت: خوبم، نگران نباش! برميگردم. اما دريغ مادر تا ابد چشم به ديدار دوبارهاش باقي ماند و هنوز در حسرت ديدار پسر جوانش است. او اصلاً زميني نبود. زمين براش مثل قفس بود، رهاتر از لحظهها بود.
«جاویدالاثری»
سال 66، خبر مفقودشدنش را آوردند اما همان موقع به ديار ابدياش رفته بود و بعد از 9 سال استخوان و پلاكش بازگشت. با همان غرور و قداست هنوزم با اينكه به لحاظ جسمی وجود ندارد اما روح پرعطوفتش هر لحظه در خانواده حس شده با اينكه نوه آخر خانواده اصلا دايي رو نديده فقط حرف و حديث شنيده اما او را مظهر قدرت و غيرت ميداند و سرمشق به كلام مصطفي.
گفتن از او همه عظمت در چند سطر نميشود زبان عاجز است از بيان آن همه گفتني، چه بايد گفت از كسي كه جاش تو كتاب و نوشتهها نيست. بايد فهميدش بايد حرمتش را نگه داشت. يادش هميشه سبز ميماند.
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری