مرا بگذار برای آن دنیا
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید صادق محمدي، چهارم ارديبهشت1344 در شهرستان ري به دنيا آمد. پدرش نصرت الله، قصاب بود و مادرش محترم نام داشت. تا پايان دوره متوسطه در رشته اقتصاد درس خواند و ديپلم گرفت. سپس به فراگيري علوم ديني و حوزوی پرداخت. روحاني بود.
سال 1361 ازدواج كرد و صاحب یک دختر شد. از سوي مراكز اعزام روحاني در جبهه حضور يافت.
سوم بهمن
1364 با سمت مبلغ در شلمچه بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسيد. اثری از پیکرش به دست نیامدهاست.
آنچه در ادامه میخوانید بخش اول روایتی از شهید «صادق محمدی» در آیینه کلام مادر است.
«محترم محمدی» مادر شهید « صادق محمدی» اینگونه سخنانش را آغاز میکند. خدايا، من با تو معامله كردم يعني هرچه خدامصلحت بداند. من راضي هستم به رضاي خدا. براي اين كه مي گفت: مادرجان، اگر من شهيد بشوم، دوست دارم جنازهام نياید.
14سالش بود. کلاس نهم را خوانده بود. اول انقلاب بود كه امام مي خواست بيايد. او تا صبح بيرون بود و چيزهايي درست مي كرد كه روي ديوارشعاربنويسد؛ «مرگ بر شاه». گاهی او را هنگام نوشتن میگرفتند و میزدند. گاهی هم خودش را پنهان مي كرد. شبها به خانه نمي آمد.
من 16ساله بودم كه ازدواج كردم و آمدم تهران. تقريباْ همان روزهایی بود که امام را دستگير كردند و به پاریس فرستادند؛ صادق به دنياآمد. ما آن موقع مستأجربوديم. موقعي كه به دنياآمد با خودش به زندگی ما برکت آورد. خدا همه چيز به ماداد. او هميشه به شوخي ميگفت: هرچي مامان و بابا دارند، من آوردهام.
انقلاب كه شد13ـ14 ساله بود. او آن قدر نترس و شجاع و قوي بود. در پی مبارزه با رژیم بود. گاهی ساعت 12شب ازديوارمیآمد. لباسش خيسِ گل وشل بود. ميگفتم: چرا اين جوري شدي؟ میگفت: تيراندازي كه ميكردند در جوی آب ميخوابیدم. لباسم گلی می شد. گاهی از ما پنهان میکرد. یکبار هم با لباس خونی آمد برای اینکه ما نگران نشویم میگفت: دعوا کردم اما مثل اینکه تیراندازی شده بود و یکی از دوستانش زخمی شده بود. تقريباْ يك سال شبها بيرون ازخانه بود. يك بسيج بود. مسجد ابوذر و مسجدابوالفضل (ع) بعدكه آمد، به من گفت: مامان من ميخواهم بروم حوزه علميه درس بخوانم. با پسرخواهرشوهرم و پسربرادرم همگي رفتندحوزه علميه كه تحصیل کنند. پسرخواهر شوهرم و پسربرادرم هم شهيدشدند كه جنازههاي آنها نيامد تا بعد از13 سال، جنازه پسربرادرم آمده ولي پسرخواهرشوهرم هنوز نيامدهاست.
صادق از اول جنگ تا موقع شهادتش هميشه درجبهه بود. وقتي ميآمد براي درس كه درحوزه علميه ميخواند. براي تبليغ هم ميرفت. براي تبليغ به خمين تفرش پادگان 21حمزه پادگان امام حسين (ع) مي رفت. براي رزمندههادرس ميداد كه به جبهه اعزام ميشدند. او ميخواست سنگراسلام را نگهدارد يعني درس درحوزه را بخواند و هم فعاليتش را انجام دهد. او را در فرودگاه مهرآباد هم براي سخنراني برده بودندكه نوارش هم هست. سنش کم بود؛22 سالش بود ولي علمش زياد بود. از 14سالگي در این مسیر قرار گرفت و پنج شنبه و جمعه مي آمد و ميرفت. براي دكترها درس ميداد كه دكترها ميگفتند: ما سی سال است درس خواندهايم ولي اين بچه آمده و به ما درس ديني ميدهد.
او 18سالگي
ازدواج كرد و 22سالگي شهيد شد و يك فرزند دختر هم داشت به نام رقيه كه تازه راه
افتاده بود. میگفت: همه را فداي امام حسين (ع) ميكنم براي من نه زن و نه بچه،
نه پدر و نه مادر، نه درس هيچ چيزي مهم نيست. مهم فقط اسلام است. قرآن و دين است
كه ما باید خون امام حسين (ع) را زنده كنيم. درخت اسلام خشك شده كه ما بايد با خون
جوانان اسلام آن را زنده كنيم و شما دور مراخط بكشيد و بگو من اين يكدانه پسر را نداشتم. اين
براي تو پسربرنمیشود.نمي توانم براي توي اين دنياكاري بكنم مرابگذاربراي آن دنيا.
ادامه دارد....
منبع:
پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری