پدرانهای از دلاوریهای آرپیچیزن ارتفاعات شیخ محمد
نوید شاهد البرز؛ شهید «احمد الهوردی» در پنجم دي 1348 ، در دهسیجان چشم به جهان گشود. پدرشعلي ، شيشه بر بود و مادرش زهرا نام داشتوی .تا دوم راهنمايي درس خواند. او نيز شيشه بري ميکرد. ازسوي بسيج در جبهه حضور يافت. . بيست و ششم ارديبهشت 1367 ، در شیخ محمد عراق با اصابت تركش خمپاره به شهادت رسيد. مزار وي در گلزار شهداي زادگاهش قرار دارد.
روایتی پدرانه از شهید «احمد الهوردی» را در ادامه می آوریم.
سال 1367، احمد و محمود، سه ماه سه ماه، نوبتی به جبهه می رفتند. آن موقع زیاد بمباران می کردند. یادم می آید که بیمارستان امام خمینی تهران بمباران شده بود.احمد و محمود که شغلشان شیشهبری بود، می رفتند، شیشههای بیمارستان را نصب می کردند.
عيد شد؛ از كرج به «دهسيجان» رفتيم. بيشتر مردم از شهر به ده آمده بودند. پنجم فروردين سال 67، بود كه امام رحمتاله فرمودند: بچههاي عزيزم جبههها را خالي نگذاريد. یک روز صبح احمد گفت: «من ميخواهم به تهران بروم.»، گفتم: «همه اينجا هستيم، موشكباران است.» گفت: «نه، باید بروم در مغازه را باز کنم، ممکن است کسی به شیشه نیاز داشته باشد.» من نتوانستم او را منصرف کنم. به تهران رفت و بد از دو، سه روز ما هم به آنجا برگشتیم.
وقتی برگشتیم، احمد به محمود خبر داد که من قبول شدهام. محمود پرسید: در چی قبول شدهای؟ گفت: برای رفتن به جبهه اسم نوشتم.
پانزدهم فروردین ماه بود که هر دو آنها راهی جبهه شدند. در خانه از زیر قران رد شدند. به ما اجازه ندادن که حتی تا کنار در حیاط با آنها برویم. من یک ساعت بعد پشت سر آنها به میدان جمهوری رفتم. دیدم هر دو نشستند و منتظر هستند. شیرینی ای که خریده بودم به رزمندهها تعارف کردم.
احمد که من را دید، گفت: بابا، خوب شد امدی! کاپشن من را با خودت ببر. گفتم: شما به غرب می روید آنجا سرد است.آن را با خودت ببر. گفت : نه، یادگاری داشته باش. اتوبوسها حرکت کردند و من هم به خانه برگشتم.
ماه رمضان فرا رسيد. نامهاي فرستاده بود كه ما را به غرب بردند. نامه دوم هم آمد، نوشته بود؛ مادر من 21 روز روزهام را گرفتم. عمليات است. اين كلمه را با يك خط قرمز و يك خط آبي نوشته بود. من نامه را خواندم، ناراحت شدم. به محمود گفتم: چرا اينطور نوشته است؟!
محمود براي دلخوشي ما گفت: براي قشنگي نوشته است. گفتم: نه بابا يك سرّي در اين نامه است؛ ممکن است شهيد يا مجروح شود.
احمد دو تا نامه فرستاده بود؛ یکی برای همه ما و یکی برای محمود. بعد از رسیدن نامهها محمود گفت: بابا من میخواهم به مشهد بروم. گفتم دو ماه بیشتر نیست که شما از طرف مسجد المهدی به مشهد رفتید. به اتاق رفتم دیدم در حال بستن ساکش است. به من گفت: «من دارم به جبهه می روم. گفتم: نمی شود احمد رفته یک نفرتان باید در مغازه باشید. »
گفت: بابا نامه احمد را قبول داري؟ گفتم: بله. نامه را آورد. او نوشته بود؛ محمود اگر آب در دست داري زمین بذار و بيا به وجود تو نياز است. ديگر لال شدم. گفتم: خوب برو.
به پادگان مقداد رفت. ظهر که از مغازه برگشتم، دیدم محمود آمد ساکش را با عصبانیت انداخت و گفت که فرمانده نگذاشت من اعزام شوم. گفت برادرت رفته و ما دو نفر از یک خانواده اعزام نمی کنیم.
روز عيد فطر سال 67 بود، در خانه بودیم و راديو گوش ميكرديم، اعلام كرد؛ رزمندگان ما پيشروي كردند و قلههاي شيخ محمد را فتح كردند. بعد از نماز عيد فطر بود؛ خدا را شكر كرديم. شب همسرم گفت: شنیدهام حمله شده است. دلم آشوب شد آآآافتاب که طلوع کرد به سمت شهر راه افتادیم.
از احمد خبری نبود. سه روز بعد از عید فطر دامادمان آمد و گفت که احمد مجروح شده است. به خانه که برگشتیم همه در خانه ما جمع بودند. احمد شهید شده بود و او را به معراج شهدا آورده بودند اما پیکرش قابل شناسایی نبود.
پیکرش را بعد از شناسایی در گلزار شهدای ده «سیجان» به خاک سپردیم.
هفت روز بعد از به خاکسپاری ، یکی از همرزمهایش که تیر بارچی بود، آمد و گفت که احمد آرپیچیزن بود. بالای قله شیخ محمد بودیم، احمد پنج متر از ما بالاتر بود. او بلند شد، یک آرپیچی شلیک کرد و عراقیها هم با قناسه زدند. احمد افتاد. زیر تیرباران بودیم ما نمی توانستیم بالا برویم. هوا که تاریک شد، سراغ او رفتیم. تیر به قلبش خورده بود و شهید شده بود.
پیکر احمد را سوار قاطر کردیم، پنج، شش کیلومتر تا مقر فاصله بود.
در مسير يك رودخانه بود، خواستيم كه احمد را با قاطر از رودخانه عبور دهیم. بمب شيميايي زدند. قاطر رم كرد و پیکر احمد در آب افتاد. آب پیکر او را بیست کیلومتر با خود برد و
كساني كه آنجا بودند، وقتي ميروند آب بياورند، ميبينند يك پیکر روي آب است. به پاسگاه خبر ميدهند. از پاسگاه ميآيند و از روي پلاك شناسايي ميكنند و تحويل سپاه ميدهند و به تهران ميآورند.
علي الهوردي ـ پدر شهيد
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری