ما را هرگز فراموش نکنید
پاسدار شهید «علی افتخاری» فرزند «محمد» در شهر قزوین در بیست و نهم اسفند ماه سال 1352، چشم به جهان گشود. وی در دوران مقدس سربازی در کسوت سربازی دلاور به حفظ و حراست از کشور خود پرداخت و در سانحه ای با برخورد تیری که به سرش اصابت کرد، در تاریخ بیست و یکم اسفند ماه 1372، در منطقه مهاباد به درجه رفیع شهادت نایل آمد و پیکر پاکش در گلزار شهدای بی بی سکینه در دامن خاک آرمیده است.
دلنوشته ای برادرانه از «یحیی افتخاری» برای برادر شهید «علی افتخاری» در دست داریم که در ادامه مطلب می خوانیم:
وقتي برادرم به شهادت رسيد به خودم گفتم: هر پنجشنبه به پيش او مي روم و حرفهاي ناگفته ام را در ميان مي گذارم. پنجشنبه هاي متوالي به گلزار شهيدان مي رفتم و در كنار قبر مبارك شهيدان مي نشستم و ارتباط را بين علت و معلول احساس مي كردم. در اولين قدم به گلزار صداي گريه هاي جانگداز مادران پير كه مادر من نيز در كنار آنها بود را مي شنيدم كه چون شمعي در تاريكي شب نور مي دادند تا لحظه فراق بسر ايد تا انچه كه كاشته اند، برداشت كنند چون انها فهميده اند صبح سپيد وصال، در راه است اما گريه هايشان گريه افسوس نيست گريه شوق بين گيسوي سفيد و ترانه هاي لحظه عبور از پل صراط است كه وقتي به گل آنها نويد همنشيني با حضرت علي اكبر(ع) را مي دهند؛ دو چندان مي شود. گريه افتخار و زمزمه اي حقيقي كه با اشكهاي زلال صلابت همراه است. آه اي خدا! چه شور و شوقي در اين گوشه از دنيا جمع شده است و گلزار عاشقان چه حال و هواي عاشقانه و آسماني دارد و حيف است كه از اين فضاي ملكوتي و روح انگيز و اين شور و اشتياق مادران و صبور ايشان و دلهاي پاكشان به همين اكتفا كرد.
آري! ديگر عادتم شده بود هر جاي دنيا كه باشم خودم را به گلزار شهدا برسانم واژه هاي دروني را در آنجا لمس كنم و تا حال هم ادامه دارد.
سردرد عجيبي كه مرا در خود فرو برده بود و اتفاقاٌ آن روز پنجشنبه بود. روزي كه من تعلق به آن داشتم. روزي كه بهترين ساعت هاي عمرم در آن خلاصه مي شد. روزي كه مفهوم عشق را احساس مي كردم. روزي كه چهره عاشقان را مي ديدم. روزي كه شيفتگان از راه مانده را ملاقات مي كردم و به پاي صحبتهاي آنها مي نشستم و از رشادت عاشقان مي پرسيدم. روزي كه اشك افتخار را در چهره چروك خورده مادران شهيدان مي يافتيم روزي كه بوسه بر مزار پاك باختگان حقيقي نثار مي كردم. روزي كه وجيه شهادت را مي يافتم ولي آن روز مرا هم درد در خود پيچانده بود و ناي بلند شدن را از من گرفته بود و هر كاري كردم خوب نشد و نسخه اي كه دكتر برايم پيچانده بود، اثري نكرد ولي از طرفي خواهشي آشنا مرا ديوانه مي كرد. خواهش قلبي براي زيارت مرقد مبارك شهيدان و وفاي به عهد به برادر كام او را در نهايت سر درد غالب شد و توان بلند شدن را از من گرفت. دردي كه چون ميخ در لابلاي استخوان هاي كاسه سر سرم رامي تركاند ديگر ناله هايم داشت سر به فلك مي كشاند تا حدي كه اطرافيانم را دور خودم جمع كرده بودم .
پدر خواست مجدداٌ مرا به دكتر ببرد ولي چون صبح به دكتر رفته بودم و گفته بودند مشکل خاصی نيست، خوب ميشود، قبول نكردم. گفتم: بالاخره خودش خوب مي شود. شب رسيد و در دل آسمان سياهي افكند ستاره ها نيز برتر از خودم به دردم انگار مي ناليدند. خدا هيچوقت از اين درد به هيچ مسلماني ننمايد، پاسي از شب گذشت و من همچنان در گوشه اتاق از فرط سر درد به خود مي پيچيدم و سرم را در حالي كه با ملافه اي بسته بودم به كنج ديوار اتاق پناه برده بودم داشتم با دردم كلنجار مي رفتم كه در اين حالت ميان خواب و بيداری مرموز، دچار رويا و يا واقعيتي شدم كه زندگيم و قلبم را متحول كرد. هر چند كه توصيف اين لحظه با زبان ناطق كمي مشكل است و افراد بايد خود اينگونه لحظه ها را درك كنند و اين فضا ها را با باطن مطلب و حقيقت اتفاق را بفهمند ولي من تصوير از اين روياي خاطر انگيز و جاودانه كه براي من مهم است را براي شما مي گويم.
صدايي به گوشم رسيد. در حالي كه درد تمام وجودم را گرفته بود و هيچ چيز مرا بجلب نمی کرد. اينبار فرق مي كرد با تمام وجود به جستجو پرداختم. در اين لحظه اتاق روشنايي عجيبي به خود گرفت. نوري به رنگ سبز ولي آسماني رنگي كه نور داشت تا به حال حتي من تصورش را هم نكرده بودم. انگار كسي مي خواست وارد شود و من انگار منتظر كسي بودم كه در اين لحظه در باز شد و يك مرد با قامتي استوار و سيمايي منور كه لباس مقدس نظام بر تن داشت وارد شد وقتي توانستم چهره نورانيش را ببينم بيدرنگ از چشمانم اشك ريخت؛ برادرم بود. بله او بود. اي خدا! نمي دانستم بيدار هستم يا خواب ولي يك آن دچار تزلزل فكري شدم به يادم آمد كه برادرم شهيد شده است ولي در دل گفت: نه بگذار چيزي نگويم نكند دچار تخيل شده ام شايد هم من دچار اشتباه زماني شده ام. او شايد خدمت مقدس سربازي به مرخصي آمده در هر حال به احترام آمدنش از گوشه اتاق كناري كشيدم و خودم را جمع و خور كردم. انگار هم چيز از يادم رفته بود و خواهش محض كه مي خواستم او در پيشمان بماند سلام كردم صداي جواب سلامش در تمام گوشههاي اتاق پيچید. در حالي كه نزديك مي شد بلند شدم و خودم را به نزديكي برادرم رساندم و او را در بغل گرفتم. احساس خوبي به من دست داد. احساس پرواز، احساس جاودانگي، فكر مي كردم زمان سربازي برادرم است. ولي اينگونه نبود. به من گفت: یحیی دوستانم بیرون هستند بايد بروم. هر هفته پيش ما مي آمدي ولي اين بار تو غايب بودي؟! گفتم: بگذار ما به ديدنت بياييم.
به او گفتم:نه نمي گذارم تو از پيشم بروي، بروم آنها را نيز صدا كنم در اين صحبتها بوديم كه وارد حياط شديم يعني در يك لحظه وارد حياط شديم كه ديدم عده اي آشنا كه انگار همه را مي شناختم و همگي به نظرم آشنا ميآمدند. چهره هاي منورشان مي خواست مرا مدهوش چشمها و سيماي نوراني كند انگار داشتم در عالمي زيبا قدم برمي داشتم، گفتند: علي بيا كه وقت رفتن است .
او با نگاهي آكنده از عشق به سوي آنها برگشت و در حالي كه قدمهايش از من دور مي شد باز سرش را بسوي من چرخاند و با آن آهنگ جاودانه كه شوري چون وصال داشت به من گفت: ما را هرگز فراموش نكنيد. انگار كلامش نويد بود كه مي گفت: ما هستيم كه شفا دهنده شما هستيم. شما ها را نجات خواهيم داد يعني اگر آنها فراموش شوند از فيض فضيلت آنها بي بهره خواهيم شد .
در
حالي كه من گريه هايم ممتد بود و اشك در ان هيجان سركش در درون چشمم بود كه
چشمهايم دستهايم ديد كه به سوي صورت نزديك شد و آن دستها براي خود بود و فقط من
خودم را فهميدم و وقتي چشمانم را باز كردم جماعت نوراني را چون فرشتگان زيبا در
آسمان به راه افتادن و برادرم نيز چون آنها به آسمان پرواز كرد مانند پرندگان بلكه
مانند قاصدكي كه در قلب آسمان حركت مي كرد و مسيري چون مسير وزش باد را مي پيمود
اما سوي آسمان بادي كه بسوي خدا مي وزيد.
پرواز شروع شد و فقط پاياني چون ستاره در ان گوشه از آسمان ناپديد شد چون در پيش آنها صميميتي را احساس كردم كه تا به حال احساس نكرده بودم. دوست داشتم با آنها باشم با آنها بودم صميميتي كه لذتي چون همدمي محبوب ها ندید بالاتر كه من گريه هايم چون فوران آتشفشان خروشان و دلي طوفاني كه فرياد مي زدم كه مرا نيز با خود ببريد. مرا نيز با خود ببريد. در اين ميان بود كه مادرم سراسيمه از رويايم جدا كرد و مرا در آغوش كشاند و مرا داشت در كنج اتاق دلداري مي داد پسرم چه شده است و خدايا نمي دانم خواب بود يا واقعيت داشت دوتا بود يا نه كه من را اينچنين كرد ولي يك چيز را بهتر مي دانم هر چه بود و هر زمان بود من همان لحظه را زندگي كردم. هر چند كه طولي نكشيده بود ولي وقتي مادرم را در كنار خودم يافتم ديگر هيچ سردردي نداشتم. وقتي خودم را فهميدم آن واقعه كه براي من اتفاق افتاده براي اطرافيانم و مادرم تعريف كردم اعضاي خانواده ام كه در فريادهايم به دور خود جمع كرده بودم از اين واقعه همه گريه كردند و من نيز باز گريه كردم و ساعتي ما همگي در اين حالت بوديم من نيز غوطه ور در روياي زيبامعني تا صبح كه چند ساعتي بود نخوابيده وقتي كه خورشيد اولين اشعه های خود را در افق بر دل كوه ها و دشتها انداخت. تحملم به سر آمد به ميعادگاه عاشقان پاك باخته رفتم و ساعتي روي مزار آنها خودم را رها كردم وقتي عكسشان را نگاه مي كردم فهميدم ياران آشنا اينها هستند.
اين كبوتران سفيد بال اين اسطوره هاي جاودان اين
مجنونهاي شهر عشق، اين فاتحان اينهاي كه قلب تاريخ شدن و به خدا پيوستند و مراد
خود را در درگاه باري تعالي گرفتند من بودم و گلزار شهدا و جمعي كه مرا تا اوج
بودن مي كشاند و آن تنها كلام كه از گروه شهيدان كه مي گفتند ما را از ياد نبريد،
مارا از ياد نبريد...
منبع:
پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری