او یک عاشق واقعی بود
نوید شاهد البرز؛ شهید علیاکبر منصور خاکی که نام پدرش ابوالقاسم است
در سال 1335 در کرج چشم به جهان گشود وی تحصیلات خود را تا دوم ابتدایی
ادامه داد و به شغل آهنگری امرار معاش می کرد. دوران سربازی خود را که همزمان با سالهای
دفاع مقدس در جبهه های حق علیه باطل گذراند و بعد از رشادت های فراوان در منطقه
عملیاتی «میمک» در بیست و ششم بهمن ماه 1359، به شهادت رسید. تربت پاکش در امامزاده
محمد کرج نمادی از ایثار و استقامت در راه وطن است.
شهید «علیاکبر منصور خاکی» به روایت برادر:
علی اکبر اولین سری سربازان منقضی 56، بود که به جبهه اعزام شد. به یاد دارم که در اولین اعزامش چند ماهی را ماند. بعد از چند ماه که به مرخصی آمد. امرار معاش خانواده بر عهده او بود و مغازه آهنگری داشت و جبهه رفتنش خانواده را به سختی انداخته بود. به همین دلیل
من اصرار كردم كه اگر مي شود شما دیگر جبهه نرويد و در اینجا بمانيد. من به جاي شما مي روم و خودم را معرفي مي كنم.
اما در پایخ به من گفت که من منطقه را دیده ام .میدانم آنجا چه خبر است. دوستان و همرزمانم در مقابل دیدگانم شهید شده اند. خون ریخته شده و اسلحه به زمین افتاده آنها چه می شود. من باید برگردم و آنجا باشم چون جنايت ها و خيانت هاي صدام را ديده ام ديگر امكان ندارد كه بتوانم بمانم شما اگر دوست داريد به جبهه برويد مي توانيد پشت سر من راه بيفتيد و بياييد هيچ مسئله اي ندارد ولي من بايد بروم آنجا و چشم صدام را در بياورم كه خودش هم كارد سنگري شخصي خريده بود تو راه پيمايي ها و تظاهرات ها هم شركت مي كرد و مي گفت من بايد الآن در منطقه باشم.
او با اين كه اين همه كشتار و جنازه را ديده بود ولي طاقت نياورد كه اين جا بماند مغازه آهنگری را رها کرد و رفت.
همان شب که رفت بچه اش به دنیا آمد. کاش یک شب بیشتر می ماند و فرزندش را می دید. به منطقه که رسید زنگ زد و ما خبر تولد فرزندش را به او دادیم. می گفتند که شیرینی خریده و بین رزمنده ها پخش کرده است.
گفته بود من كه نديده ام ولي می گویند: من پسر دار شدم. اسمش را امير گذاشته ام. همین جور هم شد نتوانست پسرش را ببینید وقتی برگشت داغون بود؛ هر دو پاهایش در گچ بود و چشم هایش زردی آورده بود . در بیمارستان 501 ارتش بستری بود که پسرش را بردند تا ببیند اما در حالت تقریبا بی هوشی بود. 43 شب در بیمارستان بستری بود که شهید شد.
او يك عاشق واقعي بود من هر كاري كردم كه او بمانيد چون او قوت قلب خانواده بود. گفتم: من به جاي شما مي روم و خودم را معرفي مي كنم اصلاْ راه نداشت كه بماند من با چشم خودم دیدم که او پرواز می کند . عشقی خدایی داشت و در عالم دیگری سیر می کرد. عاشق رفتن بود. او شهید دوم محل بود. وقتی شهید اول را تشییع می کردند از جلوی مغازه می گذشتند که او هم مغازه را رها کرد و دنبال شهید رفت.
زمانی که می رفت، مي گفت: من وقتي بروم برگشتم نيز با خداست معلوم نيست كه بيايم كه حتي چند تا از بچه هاي محل آنجا بودند، مي گفتند: ما به ايشان گفته ايم بيا از اين جا برويم بيا فرار كنيم و برويم حتي چند تا از آنها فرار كردند و آمدند اما علی اکبر گفته بود كه شما مگر مرد نيستيد؛ سبيل داريد ولي انگار وجود مردي نداريد. عراق دارد مي آيد پای خاکمان و میهنمان وسط است شما به من می گویید؛ «بيا فرار كنيم» من اصلاْ نمي توانم يك چنين حركتي را انجام دهم. خیلی با غیرت بود. در دوران انقلاب در تظاهرات شرکت می کرد. گاهی تلویزیون یکی از عکس های اکبر را در تظاهرات بالای وانت ایستاده را نشان می دهد.