اول سرباز بعد فرمانده
نوید
شاهد البرز؛ "شهید سرلشکر ابراهیم خانی" در بهمن
ماه 1340 در روستای طراقیه (نزدیک غار علیصدر ) در کبودراهنگ استان همدان بدنیا
آمد. وی پس از گذراندن تحصیلات ابتدایی در زادگاهش ، برای ادامه تحصیل به شهر
همدان و سپس تهران رفت.
بعد از اخذ دیپلم همزمان با سالهای جنگ از طریق آزمون تکاوری ( لشکر
23 نیروی مخصوص) وارد دانشگاه افسری شیراز شد. پس از اخذ لیسانس به عنوان فرمانده
به صف رزمندگان اسلامی در مرزهای شمال غربی کشور پیوست.بعد از چندین سال دفاع
جانانه از وطن در بیست و ششم خرداد 1366، همزمان با عملیات
نصر سه قرارگاه ایشان در سردشت توسط نیروهای کوموله کردستان فاش کردید و با
شلیک توپ به دست نیروهای عراقی هنگام اذان مغرب بدرجه رفیع شهادت نایل شد.
گوشه ای از خاطرات شهید «سرلشکر ابراهیم خانی» با بیان همسر :
« ...قرار گرفتن در یک مجموعه یا یک سازمان همیشه حس رقابت را برمی انگیزد، حتی بعضی موقع وسوسه و طمع را در آدم بیدار می کند. تنها آن هایی که جوهره ی وجودشان آمیز های از خلوص و صداقت است، می توانند در برابر این وسوسه بایستند . تصور کن یک نفر همه لوازم و شرایط
رسیدن به مقام و شهرت و دیده شدن را دارد ولی از دریافت نشان اداری و نظامی سر باز می زند یا درجه و لباس و لقبش در رفتارش با دیگران اثری نمی گذارد.
ابراهیم را ایمان به خدا و رضایت عاشقان هاش قانع نگه می داشت. چهره اش، حکایت از نوعی رضایت درونی و آرامش قلبی داشت. علی رغم اینکه می توانست با فرماندهی در هر پادگان و عملیاتی درجه ها را روی دوش خود ردیف کند و به رخ دیگران بکشد اما در برابراین وسوسه ها رویین تن بود. اعتقاد به انسانیت و دین، ابراهیم را از این تعلقات آزاد می کرد.
وقتی به سردشت رفت، پاییز بود. باران های سرد پاییزی
شروع شده بود و بادهای کوهستان هر روز نویدی از باران وبرف می داد. فرمانده، سربازانش را دور هم جمع می کند وگوید: «باید سنگر درست کنیم «.
سربازها لبیک می گویند و بیل و کلنگ به دست می گیرند و شروع به کندن خندق می کنند. در گوش های از سنگر اتاقکی برای فرمانده آماده می کنند. بعد از دو روزکنده کاری، ابرها از راه می رسند. تمام شب را باران یک ریزمی بارد. آب در سنگرها جمع می شود و سربازان زیر باران می لرزند. سرمای سردشت بی رحم است. لحافی نیست، بستر نرمی نیست، خان های نیست. فرمانده خودش با
بی سیم درخواست پلاستیک می کند. کل روز طول می کشد که پلاستیک برسد.
جیپ نزدیک پادگان ترمز می زند و چند نفر با پلاستیک در بغل به سوی سنگر می روند. فرمانده به سربازها اشاره می کند که کمکشان کنند.
راننده جیپ می گوید: «پلاستیک دیگه نیست. توی شهر پلاستیک پیدا نمی شه.»
فرمانده نمی داند با سربازانی که در زیر باران می لرزند،چه کار کند. پتو و لحاف هم کم است. با چشمهای اشکبار، چشم به آ نها می دوزد. با خودش می گوید: «کاری باید کرد «.
به سربازان می گوید :در داخل سنگرها به صورت افقی تونل بکنند تا مگر بشود پناهگاهی درست کرد. سربازها توی گل و لای، تونل می کنند و در آ نها پناه می گیرند. باران پس از دوروز قطع می شود. اما سوز و سرمای بعد از آن ادامه می یابد.
آذوقه دیر به دیر می رسد یا کمتر از نیاز می رسد.فرمانده با اینکه همرزم هایش به ابراهیم می گویند:«خیلی جدی هستی و به خودت اتکا داری، در جمع حتی به حرف سرباز زیردست خودت هم گوش می دهی. با اینکه نیروی کادری ارتش هستی و می توانی ارزاقت را ذخیره کنی و ببری خانه امّا حتی یک بار هم این کار را نکرده ای. همیشه می گویی حق الناس است...»
از غذای گرم که خبری نبود. هرچه بود، کم بود و برای هر نفر به زور یک کنسرو می رسید. توی گردان کمتر کسی
این وضعیت را مثل تو درک می کرد. وقتی آذوقه می رسید،
فرمانده بی آنکه چاقویی بردارد و در کنسرو را باز کند،
بین سربازها پخش می کرد. اغلب هما نهایی را مد نظرداشت که خودش می شناخت. چهر هی سربازی را ازذهن می گذراند که مثل خودش از روستایی دورافتاده ودر جلوی چشم اش کبار مادرش خانه ی گِل یاش را ترک
کرده و عشق دختر همسایه را پشت سر گذاشته و تنور داغ
و کرسی بخارخیزِ روستایی را رها کرده و با قیافه ای آفتاب سوخته به جبهه آمده است و سودای شهادت دارد ونمی خواهد هیچ بیگان های وطنش را تصرف کند.
فرمانده، این سرباز را به خودش ترجیح می داد. مردی که ورزش روزان هاش فراموش نمی شود لابد خو شخوراک هم هست. می دانست که برای جنگیدن باید به خودت رسیده باشی. باید خوب بخوری تا اندام نیرومندی بسازی برای دویدن در این کوههای سخت و استوار. وگرنه دشوار است
در برابر دشمنی که همه چیزش حتی غذای روزانه اش از آن اول سوی دنیا می رسد، بایستی. با این همه تو می گفتی:«سرباز، بعد فرمانده»
هروقت می آمد، در خانه آشپزی می کرد. خوب می خورد و خوشمزه می خورد. عاشق ماهی بود. چند جور ماهی می خرید و می آورد. در خانه با دست های خودش پاک می کرد. اکرم اعتراض می کرد و مانع می شد. فرمانده می گفت:«نه، خودم پاک می کنم. ماهی پر از تیغ است و دست های زن ظریف.»
با این همه، باز همین فرمانده بود که اغذیه اش را بین سربازها تقسیم می کرد. سرباز خجالت می کشید؛ پاهایش را جفت می چسباند و دستت را پس می زد:«نه فرمانده. شما بفرمایید، هروقت سیر شدید و چیزی ماند ما هم می خوریم.»
فرمانده بدون آنکه مکثی بکند و بدون آنکه درحرفش شکی به دل راه بدهد، سریع می گفت:«
غذا اضافه است.»
سرباز می پذیرفت و غذا را می گرفت بی آنکه بداند فرمانده هنوز چیزی نخورده است.
در جبهه، همه از شکایت زن هایشان می گویند. ازغرولند بچه هایشان که تو چرا همیشه در جبهه ای. خانواده چه می شود؟ زندگی و زن و فرزند چه می شود؟ از فرمانده هم می پرسند:« همسر شما چی می گوید ؟»
فرمانده از زنش تعریف می کند. می گوید:« خانم من توی دنیا تکه. شعوری که من در ایشون سراغ دارم، در هیچ کی ندید ه ام .» با ذوق می گوید.
فرمانده خاطره ی همسرش را از ذهن عبور می دهد و با حرارت تمام از همسرش می گوید:«
همسرم شاید دلتنگ « بشود و بی قراری کند ولی برای ضعیف نکردن روحیه من هم شده زبان به گلایه باز نمی کند.»
در سردشت یکی از سربازها جلوی فرمانده پا جفت کرده و گفته بود:« فرمانده، این لباسِ من خیلی باریک و تنگ است.»
فرمانده می داند که لباسی نیست که به آن سرباز بدهد.وقتی به مرخصی می آید، لباس پار هی سرباز را با خودش می آورد در خانه می دوزد و باز می برد جبهه به سربازش تحویل می دهد و می گوید:
» خانمم دوخته .»
مردی که جلوی وسوسه ی شیطان می ایستد، غیرقابل نفوذ است. در آن بحبوحه، موفقیت کسب کردن سخت بود و سخت تر از آن، چشم پوشی از تشویقی ها و ارتقا گرفتن ها بود. . فرمانده می گفت:«درجه و ارتقا نمی خوام. حق بقیه چه می شود؟! در این جنگ همه هستند. سربازها هم می جنگند؛ سربازهایی که حتی پوتین برای پوشیدن ندارند. امروز چه وقت ارتقاست؟!»
شعارش این بود که جنگ، راه دیگری می طلبد و قلب راه دیگری. مردانگی که در جنگ بروز می کند، نه آن مردانگی است که در معنای عرفی آن می بینیم. مردانگی در اینجا از خود گذشتن است، نه اینکه خودت را بر دیگران مسلط کنی تا قدرت خود را ابراز کرده باشی.
در طول خدمت، هر از گاهی لباس می دادند و یا یک جفت پوتین نو بین نیروهای مخصوص پخش می شد.
برنامه ی خاصی در این باره نبود و هیچ زما نبندی مشخصی را هم شامل نمی شد. شرایط طوری بود حتی اگرمی دیدند که لبا سهایت پاره شده و زهوار پوتین هایت دررفته، ممکن بود یک جفت پوتین را از تو دریغ کنند امّا ازانصاف که نگذریم، این اهدای گاه به گاهی و بهتر است بگوییم دل بخواهی، به هر حال صورت می گرفت و بستگی به وضع مالی پادگان داشت.
همین که لباس نو یا پوتین نصیب فرمانده می شد، می آمد و در خانه دنبال پوتی نهای قدیمی اش می گشت،
لباس های اضاف هاش را می جُست. اکرم می دانست که ابراهیم باز به فکر یک سربازِ پاپتی افتاده است.
شب و روز پوتین به پای ساییده می شد و از ریخت می افتاد.
فرمانده با خودش فکر می کرد:« خب پس چه کسی باید به این برسد. زمانی که برای همه کاری نمی توانی بکنی، باید تا جایی که می توانی حداقل به چند نفر کمک کنی.»...
برگرفته از کتاب «دیدارهای ناتمام»