روایتی مادرانه از شهید«مسعود جوینی»؛
خواب ديدم كه مي خواهم به مکه بروم و همه براي بدرقه آمده اند ولي وقتي كه مي خواستم سوار شوم خمپاره اي زمين خورد و از خواب پريدم.
روایتی مادرانه از شهید

نوید شاهد البرز؛ شهيد «مسعود جويني» در سال 1344، در شهرستان كرج ديده به جهان گشود. در سایه مهر مادری رشد کرد.  مادر مسئولیت و سرپرستی او را برعهده گرفت و  به وي عشق مي ورزيد .

در آن زمان مادرش هزینه زندگی اش را تامین می کرد و در کارخانه داروسازی کار می کرد و در تربیت او تلاش می کرد تا از وي اسماعيلي ديگر بسازد و روزي به قربانگاه بفرستد. آري! فرزند خردسال آهسته آهسته رشد مي كرد و بزرگ مي شد.

دراين رابطه مادر شهيد مي گويد: ما از كرج به تهران نزد مادرم مهاجرت كرديم و چند سال در تهران بوديم با كارگري و كار در كارخانجات خود و فرزندم را اداره مي كردم. فرزندم رشد مي كرد و بزرگ مي شد. در سن هفت سالگي وي را درتهران به مدرسه فرستادم اما پس از چند سال به دليل فقر مالي و سنگيني كرايه خانه در تهران مجددا به ناچار به كرج مهاجرت و در منطقه كلاك كرج مستقر شديم و مسعود در مدرسه «خاقاني» در منطقه «كلاك» مشغول ادامه تحصيل شد. دوره ابتدايي را با موفقيت پشت سر گذاشت. در اين زمان كه وي نوجواني باهوش و زيرك بود و در خود احساس غرور مي كرد و مانع كار كردن من شد  و خود روزانه مشغول كار و شبانه مشغول تحصيل شد.

دوره راهنمايي را در مدرسه كرج با موفقيت به اتمام رسانيده و وارد دبيرستان شد و تا كلاس سوم متوسطه ادامه داد. در اين هنگام كه انقلاب شكوهمند اسلامي شروع و با مجاهدت امت اسلامي رژيم سرنگون شد او همچون ساير جوانان پر شور انقلابي تلاش مي كرد تا اينكه صدام نوكر حلقه بگوش استكبار جهاني به كشور و انقلاب اسلامي حمله كرد. او اولين بار درسال 59، عازم جبهه شد و چندين ماه با كفار بعثي مشغول جنگ بود و بالاخره دریازدهم دیماه سال 61، نيز براي دومين بار عازم جبهه شد و پس از چندين ماه جنگ در منطقه‌ قصرشيرين به آرزوي هميشگي خود كه همان درجه رفيع شهادت بود، رسيد.تربت پاکش در گلزار شهدای «ینگی امام» نمادی از ایثار  و شهامت در راه وطن است.

مادر شهید نقل می کند که؛ او در یکی ار نامه هایش نوشته بود؛ مادر خيلي دلم برايت تنگ شده است. مادر جان! خوابي ديده ام كه برايت تعريف مي كنم. خواب ديدم كه مي خواهم به «مکه» بروم و همه براي بدرقه آمده اند ولي وقتي كه مي خواستم سوار شوم خمپاره اي زمين خورد و از خواب پريدم. آه! چه خواب شيريني بود. مادر ان شاءالله نزديك شده كه من در خدمت امام زمان (ع) ميهمان شوم. آري! او بالاخره درخدمت حضرتش ميهمان شد.


منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده