عرشیان در خاک
نوید شاهد البرز؛
دانشجویان شهید در سالهای دفاع مقدس به همگان
یادآوری کردند که دانشجو در زمان لازم قلم را کنار می گذارد و اسلحه به دست پای
آرمان های خود می ایستد و دانشجویان کشور ما در کوران حوادث این را به اثبات
رسانده اند.
شهید«فرهاد محرابیان» دانشجوی شهیدی که همه روزهای زندگی اش با ایثار رقم خورده است در اول اسفند ماه 1343، در تهران چشم به جهان گشود. وی در حالیکه دانشجوی رشته معماری دانشگاه شهید بهشتی بود سنگر مقدس علم و دانش را وا گذاشت و به دفاع از خاک پاک میهن پرداخت. سرانجام وی بعد از سالها مجاهدت در راه دفاع از وطن در بیستم دی ماه 1365، در عملیات کربلای پنج در شلمچه به شهادت رسید و تربت پاکش در جوار «امامزاده محمد کرج» نمادی از ایثار و استقامت در راه وطن است.
گفت وگویی که در ادامه می خوانید ماحصل دیدار صمیمی نوید شاهد البرز با والدین شهید دانشجو «فرهاد محرابیان» است:
·
خانم «فاطمه ساعدی» شما مادر شهید دانشجو
«فرهاد محرابیان» هستید؟ برای مخاطبان ما خودتان را بیشتر معرفی کتید؟
من و همسرم در شهر «خوانسار» از توابع استان اصفهان به دنیا آمده ایم و بعدها خانواده های ما به تهران نقل مکان کردند و خانواده ها بیشتر با هم آشنا شدند و زمینه ازدواج ما فراهم شد.
سال 1340، در حالیکه من پانزده ساله و همسرم بیست و دو ساله بود، به عقد یگدیگر در آمدیم. فرهاد(شهید) فرزند دوم ما بود که در تهران به دنیا آمد.
یادم می آید که فرهاد در سال 1344، در بیمارستان «فرح» در خیابان مولوی به دنیا آمد. او نه ساله بود که ما به کرج نقل مکان کردیم و راهنمایی و دبیرستان را در مدرسه دهخدا در کرج گذراند.
· شهید «فرهاد محرابیان» در کودکی چه شخصیتی داشت؟
فرهاد خودش نماز خواندن و مسلمان بودن را انتخاب کرد. من و پدرش هرگز به او نگفتیم که نماز بخواند و یا روزه بگیرد. او مسلمان حقیقی بود. از ده پانزده سالگی نماز شب می خواند. در حالی که من و پدرش به این صورت مقید نبودیم. از نوجوانی و در دوران رژیم سابق نسبت به بی حجابی حساس بود و حتی زمانی که معلم زن و بی حجاب برایش می فرستادند اظهار ناراحتی می کرد.
· شهید «محرابیان» تحصیلاتش را در کجا گذراند؟
فرهاد دوره دبیرستان را دردبیرستان دهخدا گذراند و بعد در دانشگاه آزاد کرج رشته مدیریت درس خواند. در همین حین هم به جبهه می رفت و می آمد تا اینکه دوباره کنکور داد و در رشته کارشناسی ارشد معماری دانشگاه «شهید بهشتی تهران» پذیرفته شد. هر بار که به جبهه می رفت در یک سمت متفاوت ظاهر می شد، یکبار پیاده نظام یک با روی تانک و گاهی ضد تانک و زمانی غواص و فرمانده هم بود.
· در اعزام هایش به جبهه مجروح هم شده بود؟
در «فاو» که شیمیایی زده بودند، او هم شیمیایی شده
بود. اما در بازگشت به کرج به ما نمی گفت. من که دخترم را به درمانگاه نزدیک منزل
برده بودم، دکتر به من گفت که پسرتون دیروز اینجابوده است. ما به او سرم وصل کردیم
مثل اینک شیمیایی شده بود. او عادت نداشت اتفاقات جبهه را تعریف کند.
· زمانی که به کرج بر می گشت اوقاتش را چگونه می گذراند؟
زمانی که به مرخصی می آمد، زمان زیادی در خانه نبود. بیشتر اوقات را با دوستانش در مسجد بود. با بچه ده، دوازده ساله تا مرد شصت ساله رفیق بود. بعد از شهادتش ما می دیدیم کسانی در مراسم ختمش شرکت می کنند که ما هرگز آنها را ندیده ایم. او خاکی و مهربان بود.
یک کتابخانه کوچیک در مسجد صاحب الزمان(عج) تاسیس کرده بود. در مسجد برای بچه ها کلاس می گذاشت و خودش هم تدریس می کرد.
· از اخلاق و منش شهید محرابیان برایمان بگویید؟
بسیار اهل «احسان کردن» بود. آن زمان که نفت کوپنی بود، می گفت: ما که شوفاژ داریم، نفت ها را به نیازمندان بدهیم. در خانه هر خوراکی که زیاد داشتیم مقداری از آن را می برد، به فقرا می داد. یک روز در خانه بچه ها غر می زدند که ما این غذا را نمی خوریم. می گفت: ناشکری نکنید! ما وقتی به خط مقدم می رویم چند تیکه نان خشک در جیبمان می ریزیم و سه چهار روزی که در خط مقدم هستیم با آن گرسنگی امان را بر طرف می کنیم. هیچ وقت هیچ چیز از ما نمی خواست. به من و خواهرانش توصیه می کرد که حجاب خودمان را حفظ کنیم و می گفت: در رفتار با زیر دستان خود مواظب حرف زدن خود باشید و کاری نکنید کسی از شما برنجد.
فرهاد ایثارگر بود. درست است که ایثار جان
یکباره و اتفاقی پیش نمی آید وقتی کسی جانش را نثار وطنش می کند بارها در زندگی ایثار و از خود گذشتگی را تمرین کرده است.
یادم می آید شبها یا در مسجد محل بود یا اینکه برای دعای کمیل به «مهدیه تهران» می رفت. خیلی از شب ها من منتظرش بودم وقتی که برمی گشت و کلید که روی در می انداخت ، خیال من راحت می شد. آن زمان منافقین خیلی ها را ترور می کردند من به فرهاد که حالا دیگر اسم « حسین» را برای خود انتخاب کرده بود، می گفتم: حسین جان ! مواظب باش! من نگرانم که منافقین به تو آسیب بزنند. می گفت: مادر! من آدم مهمی نیستم. منافقین با من کاری ندارند و در ثانی عمر دست خداست هر زمان که به پایان برسد به هر شکلی تمام می شود.
همیشه می گفت: من یک سال زودتر از شما به حج می روم و درست یکسال بعد از شهادتش من و پدرش به حج واجب رفتیم.
· اولین اعزامش را به خاطر دارید؟
دو ماه بود که وارد دانشگاه شده بود. یک روز ساکش را برداشت و رفت بعدازظهر یکی از دوستانش نامه ای آورد و در آن نوشته بود که من به جبهه رفته ام نگران نباشید. من و پدرش خیلی ناراحت و نگران شدیم کشت و کشتار زیاد بود تا اینکه یکی از آشنایان به ما گفت: نگران نباشید، آنها اول برای آموزش می روند و بعد به جبهه می روند.
کم کم رفتن او به جبهه برای ما عادی شد. من فقط از خدا یک چیز می خواستم و آن هم این بود که اسارت و جانبازی در تقدیر پسرم نباشد و او یا از جبهه صحیح و سالم برگردد و یا اینکه خداوند شهادت را تقدیرش کند.
· در چه عملیات هایی شرکت داشتند؟
شش بار به جبهه اعزام شد و در عملیات های مهمی مثل خیبر، الفجرین و کربلای پنج شرکت داشت. خودش از جبهه برای ما چیزی تعریف نمی کرد. یک بار روی تانک و یک بار ضد تانک بود. او غواص هم بود.
یکی از هم رزمانش تعریف می کرد که یکبار که در
حال اعزام به عملیات بودیم و سوار خودروها می شدیم. برای سوار شدن پایمان را بر سکویی
می گذاشتیم و سوار می شدیم. وقتی همه رزمنده ها سوار شدند دیدیم سکویی که بر آن پا
می گذاشتیم تکان خورد و برخاست،شهید «فرهاد محرابیان» بود. او خودش را پله ای برای همرزمانش کرده
بود. فرهاد دانشگاه شهید بهشتی کارشناسی ارشد مهندسی معماری را رها کرده بود و در جبهه خاک پای رزمنده ها شده بود.
· نحوه به شهادت رسیدنش چگونه بود؟
ما چیزی
در مورد نحوه به شهادت رسیدنش نمی دانیم. پیکرش را که بعد از شهادت آورده بودند،
لباس بسیجی تنش بود.فقط می دانم که در عملیات کربلای پنج به شهادت رسیده است.
· دوستان و همرزمانش چه کسانی بودند؟
با شهید «ناصر تنها» و شهید «حسن زاده» ، شهید«علی رضا صفوی» خیلی دوست بود که ناصر هم شش ماه بعد از فرهاد به شهادت رسید.
در فیلمی که از فرهاد به یادگار مانده است در آن گفته است که تا ما هستیم اجازه نمی دهیم دشمن به کشور و ناموس ما تجاوز کند ما در راه دفاع از خاکمان ایستاده ایم.
· چی شد که همچین فرزندی تربیت کردید؟
نمی دانم . من زن ساده ای بود و سیاست خاصی جز صداقت و درستی به کار نبردم. پدرش هیچوقت لقمه حرام وارد خانه نکرد. همیشه چه در کار چه در مراودات اجتماعی همه را از خودمان راضی نگه داشته ایم. رفت و آمد فرهاد در خانه نظم داشت تا زمانی که ما متوجه شدیم که فرهاد راه اشتباه نمی رود و جایش همیشه در مسجد و بسیج ...است.
· حاج آقا محرابیان؛ شما پدر شهید «فرهاد محرابیان» هستید در مورد پسرتان برای ما تعریف کنید؟
فرهاد دستش به خیر بود. یادم می آید؛ فرهاد بستنی لیوانی می گرفت و می برد می فروخت و پول آن را خرج افراد مستمند می کرد. در هفته هر حقوقی را که می گرفت می برد به افراد نیازمند می داد.
دانشجوی دانشگاه شهید بهشتی تهران بود که من یک جفت کفش با قیمت پنج هزار تومان برای او خریدم. کفش را نپوشید. گفت: کاش با این پول پنج تا کتونی می خریدی یک جفت من می پوشیدم و چهار جفت دیگر را چهار نفر نیازمند استفاده می کردند.
امروز دوروبرم که نگاه می کنم هیچ کس را مثل او نمی بینم. بعد گفتم باباجان تو داری می ری دانشگاه، فوق لیسانس معماری داری، می خونی. باید کفش خوب بپوشی. گفت: نه پدر پوشیدن کتونی بد نیست. بد این است که انسان بی درد باشد. درد هم نوعانش را درک نکند. به همنوع خودش کمک نکند.
یک روز دوچرخه برای او خریده بودم که دیدم دوچرخه نیست. گفتم : فرهاد جان! دوچرخه کجاست؟! گفت: مگه دوچرخه مال من نبود. گفتم: چرا بود اما یکی از دوستانم خیلی دوست داشت دوچرخه داشته باشد و پدرش نمی توانست برای او بخرد من دو چرخه را به او دادم.
· فرهاد چگونه دانشجویی بود:
فرهاد خیلی به درس اهمیت می داد و زمان زیادی را در حال مطالعه بود. رشته معماری دانشگاه شهید بهشتی قبول شده بود. او در همه عرصه ها شاگرد اول بود. چه زمانی که بر نیمکت های دانشگاه می نشست و چه زمانی که بر خاکریزهای جبهه می ایستاد. فرهاد جویای شهادت و شاگرد اول دانشگاه ایثار بود. از فرهاد کتابخانه ای به یادگار مانده بود که ماهمه کتابهایش را به کتابخانه های عمومی شهر اهدا کردیم.
روزه که می گرفت به هیچ کس نمی گفت و دوست نداشت همه بدانند که روزه است به مادرش می گفت: من امروز غذا نمی خورم. می دانستیم که روزه است. به هیچ عنوان اهل تظاهر و خودنمایی نبود.
من دوست دارم نوه هایم و همه نسل امروزبدانند شهدای ما چه اخلاق و رفتاری داشته اند. فرهاد طوری بود که با لباس نو بیرون می رفت و لباس را می بخشید و برمی گشت.
سال 1366، بود که با همسرم به مکه رفته بودیم موقع طواف یک دور که طواف کردم دیدم دیگر توانایی اش را ندارم. ناگهان فرهاد را دیدم که دست من را گرفت و با او حتی صفا و مروه را هم رفتم.
همیشه می گفت: چرا اسم من را «حسین» نگذاشتید؟ او اسم حسین را برای خودش انتخاب کرده بود. روی سنگ مزارش هم ما هر دو اسم را نوشته ایم.
مثل حسین امروز خیلی کم است.
گفت و گوی از نجمه اباذری