«حنای شهادت»
نوید شاهد البرز؛ شهيد اسفنديار اصغري به تاريخ دهم شهریور ماه 1341،در شهرستان «ميانه» در خانوادهاي متوسط ديده به جهان گشود. وي پس از سپري نمودن دوران كودكي در سن هفت سالگي به مدرسه رفت و تا كلاس چهارم ابتدايي تحصيل كرد كه پس از آن ترك تحصيل كرده و به تهران آمد و به شغل كارگري مشغول شد.
وي پس از پيروزي انقلاب اسلحه به دوش گرفت و در كميته انقلاب اسلامي «عشرتآباد» به مدت يك سال خدمت كرد و در سال 1360، به خدمت مقدس سربازي رفته كه پس از مدتها نبرد عليه مزدوران بعثي در تاريخ یازدهم مهرماه 1361، در منطقه عملياتي سومار در عمليات «مسلمبن عقيل» بر اثر اصابت سه گلوله به سر و گلو و پشت به ملاقات پروردگار خويش شتافت و به درجه رفيع شهادت رسید كه پيكر پاك و مطهرش را در گلزار شهداي امامزاده محمد كرج به خاك سپردند.
روایتی مادرانه از شهید «اسفندیار اصغری » را در ادامه می خوانید:
من مادر شهيد هستم. پسر من سرباز بود و در كارخانه شيشهسازي كار ميكرد. بعد از اينكه به سربازی رفت دو ماهی یک بار به مدت یک هفته به مرخصی می آمد. آخرين روزي كه ميخواست برود گفت: مامان بر پاهاي من حنا بگذار چون ما ميخواهيم به سومار برويم.
به پدرش گفت: بابا! دوست دارم بالاي سر من قرآن بخوانی . كدام سوره برايت آسان است؟ آن را بخوان. پدرش خواند و او هم گوش می داد. من حنا را گذاشتم صبح كه از خواب بيدار شد ميخواست برود هيچ كس در خانه نبود. من خودم تنها بودم. رفتم كه بدرقهاش كنم. گريه می كردم. گفت: مامان گريه نكن. تو گريه ميكني من ناراحت ميشوم. گفت: مامان تو را قسم ميدهم به ابوالفضل گريه نكن. رفت دوباره آمد به من گفت: مادر تو برو مشهد من با پدر و همسرم در خانه ميمانم، من رفتم مشهد آنجا خواب ديدم يك گوسفند قرباني كردند آوردند گذاشتند در خانه ما از خواب كه بيدار شدم گفتم: ان شاءالله كه خير است.
بعد كه از مشهد برگشتم. پسرم رفت. هنگام رفتن به من گفت: مادر من ميروم بعد از بیست و پنج روز ديگر برميگردم. آن موقع هم ماه محرم است ميخواهم زنجير بزنم.
روزی
که قرار بود برگردد دو تا خانم با يك روحانی به منزل ما آمدند. گفتم: براي چي
آمديد؟ گفت: آمدم خانه اسفنديار را جدا كنم. همين كه 2 تا خانم را ديدم حالم بد
شد. فهميدم كه شهيد آوردند. گفتم: آقا يكدفعه بگو كه پسرت شهيد شده است.
قبل از اینکه خبر شهادتش را بیاورند يكي از پسرهايم دوازده سالش بود صبح كه از خواب بيدار شد گفت: مامان در خواب دیدم همه سربازها را كشتند، گفتم: پسرم خوابت ان شاءالله كه خير است. عروسم هم خواب ديده بود كه حلقهاش در دستش تركيده و خراب شده است.
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره
اسناد انتشارات، هنری