روایتی مادرانه برای سرداری با دردهای غیرت و جوانمردی؛ مادر زمین نخوری!
روایتی مادرانه
ای از شهید «سلمان ایزدیار» را در ادامه می خوانید:
بسم الله الرحمن الرحيم
من مادر شهيد «سلمان ايزد يار» هستم. سلمان از بچگي خيلي فعال بود. با هر كسي بازي نمي كرد و مي گفتم: مادر همه اينها بچه هستند. مي گفت: من از بچه بد دهان خوشم نمي آيد. من دوست دارم بچه ها خوب باشند چون آن موقع خانه مان پشت مسجد بود من نمي توانستم مسجد بروم چون بچه كوچك داشتم اما پنجره اش از حياط خانه امان پيدا بود و شيخ هر چه كه مي گفت: من گوش مي دادم به هيچ بازي به جز فوتبال نداشت از بچگي اسمش را براي قرآن نوشته بودم ياد مي گرفت چون مدرسه قرآن ياد نمي دادند.
پدرش از اول مي گفت: من دوست ندارم بچه هايم بيكار باشند. مي خواهم يك سرگرمي برايشان درست كنم و از مدرسه كه مي آيند سرگرم باشند. يك مغازه درست كرد ميوه فروشي كه مي رفتند آنجا سرگرم مي شدند مدرسه كه مي رفت خيابان دانشكده مدرسه فارابي يك روز آمد. گفت: با بچه ها دعوايم شده معلم آمده ما را بيرون كرده است.
گفتم: چرا با همديگر دعوا كرديد گفت: بچه ها مي گويند شاه خوب است ولي من مي گويم بد است. گفتم: عيب ندارد مادر چرا شاه بد است؟ شاه خوب است. نه خوب نيست توتلويزيون كه نشان مي دهد زنش بي حجاب است. گفتم: خوب الان خيلي بي حجاب داريم. گفت: خوب آن مقصر است اگر زنش بي حجاب نباشد. ديگران هم حجابشان را رعايت مي كنند. مردم مي گويند: شاه مملكت ما اينطوري دارد مي گردد چرا ما نگرديم چون كه نمي فهمند زشت است تا اين كه جنگ شروع شد، آمد و گفت: مادر اگر عمرم باقي باشد مي آيم درسم را ادامه مي دهم چون دوم نظري بود اگر نشد وشهيد شدم افتخار كن. گفتم: مادر توكه ميداني من باچه بدبختي شما را بــزرگ كردم. اينهمه مصيبت كشيدم تك تنها سر تنور نان پختم. گفت: اگر آن زماني كه امام خميني(ره) تبعيد شد و شاه او را به جاي ديگري فرستاد و به ايشان توهين كرد اگر آن موقع پدر هاي ما قيام كرده بودند و جانشان را فدا كرده بودند. امروز ماخوب زندگي مي كرديم اما آنها نرفتند جلو حالا ديگر ما بايد برويم جلو گفتم: تو راست مي گويي. گفت: بله مي خواهم بروم آموزش ببينم رفت پادگان امام حسين(ع) گفت: تمام دستانم سه ماه بودند ولي مرا نگه داشتند گفتند چون تو قدت بلند است. شش ماه بمان تا آموزش ببيني و شش ماه در آموزش بود.
شش ماه هم در جبهه بود. هميشه تو كوه ها بود.
بچه ها را مي برد تا آموزش مي ديدند بعد مي آورد. يك شب آمد ديدم تمام لباسهايش
خوني است. گفتم: مادر چي شده گفت هيچي نگو مادر يكي از بچه ها از بالاي كوه سر
خورد و پایین آمد و تمام بدنش خوني بود كولش كردم از كجا تا كجا تا اينكه به ماشين
رسيدم و آوردمش كرج كه بيمارستان قبول نكرد و به تهران بردم و بستريش كردم به خاطـر
همين لباسهايم خوني شده است و بـــلافاصله هم رفت و خانه نماند.
مي گفت: مادر شهادت نصيب من نشد. مي گفتم: اين حرف را نزن قرار نيست كه همه شهيد شوند. گفت: چرا شهيد شدن يك اجر ديگري دارد بچه ها مي روند پيش امام خميني(ره) مي گويند: امام دعا كن كه ما شهيد شويم. امام مي گويد: دعا مي كنم شما پيروز شويد. گفتم: اين محمودي را كه مي شناسي وقتي كه پسرش شهيد شد اولي را كه آوردند يك دفعه ديدم يك خانمي زمين خورد. گفتند: مادر شهيد محمودي است به من گفت: حالا ديدي به من مي گويند مادر اگر من شهيد شدم دوست ندارم كه مردم بگويند مي خواستي بچه ات را نفرستي. دشمن شادمان نکن خوشحال باش .
گفتم: مادر همسرت با يك اميدي با تو ازدواج كرده و به خانه تو امده است. گفت: من روز اول با او طي كرده ام كه من رزمنده ام و چيزي ندارم. اين لباسي هم كه تن من است مال بيت المال است. شايد امروز رفتم و شهيد شدم يا فردا رفتم شهيد شدم اگر مي خواهي با من زندگي كني بيا.
شب بیست و یکم ماه رمضان بود که رفت. برادرم ما را براي شام دعوت كرده بود ديدم آمد. گفتم: دايي شام دعوت كرده است مي خواهيم به آنجا برويم. گفت: شما برويد مرا كه دعوت نكرده چه فرقي مي كنه تو هم از افـراد اين خانواده هستي فرستادم رفت حمام بالاخره آمد شب رفتيم آنجا افطاري خورديم و برگشتيم. گفت: من ديروز نيت كردم كه خانه برسم خانه روزه ام را بگيرم. تو ماشين خوابيدم آمدم تهران ديدم سحر نشده دوباره خوابيدم. كرج كه رسيدم ديدم صبح شده ديروز نه نهار خوردم نه شام ديگر امروز مي خواهم روزه بگيرم. گفتم: تو از ديروز چيزي نخورده اي؟ مي خواهي روزه بگيري؟ ماند تا بعد از ماه رمضان يك عكس بچگي از او داشتيم رفت آن را برداشت آمد وگفت: مادر عمار شبيه من است يا نه ؟ گفتم: اره هست. گفت: هر موقع دلت براي من تنگ شد عمار را ببوس وداع و وصيتش را با من كرد. فرداي آن روز ساعت سه بعد از ظهر بود به خانه رسيد. من مشغول شستن ظرف ها بودم. با پوتين داخل آمد و گفت: دوستانم ميدان كرج منتظر من هستند عجله دارم. دولا شد روبوسي كرديم و گفت: ديگر دنبال من نيا داداش من را مـي رساند من دستهايم را آب كشيدم آمدم بيرون ديــــدم رفتند.
چند روز از رفتنش گذشت. من هر زمانی که می خوابیدم خواب می دیدم که منزلمان پر از زن هایی است که چادر مشکی دارند.
بعد از چند روز من همين كه سرم را مي گذاشتم زمين خواب مي ديدم خانه امان پر از چادر مشكي است صبح كه از خواب بيدار شدم. گفتم: اعظم يكي به من مي گويد كه سلمان را جمعه مي آورند. گفت: نه خودش مي آيد مي نشستم قرآن مي خواندم وسرم را گرم مي كردم كه از يادم برود. دوباره يكي به من مي گفت: سلمان را جمعه مي آورند شب چهارشنبه بود زن داداش عروسم به منزل ما آمد. به او گــفت: امشب شام مي خواهيم به منزل شما بيائيم. هر زمانی که سلمان به جبهه می رفت من عروسم را پیش خودم نگه می داشتم و نمیگذاشتم به منزل خودشان برود. من گفتم اینجا شام درست می کنم تشریف بیاورید. اما نپذیرفت و رفتند.
با رفتن آنها فکر و خیال به سراغ من آمد.گفتم: آنها ميدانستند سلمان شهيد شده ولي به من چيزي نگفتن به دخترم اعظم گفتم: برو در مغازه پدرت و از او بخواه که به خانه سلمان برود و ببیند همسر سلمان خوشحال است یا نه؟
که اعظم گفت: خودم می روم. اعظم رفت و به آنها حقیقت را گفته بود که مادرم همچین فکری دارد خبری شده است. آنها هم گفته بودند مادرت همیشه در این فکرها هست.
اعظم ناراحت آمد و خبر را به من داد . من گفتم دست خودم نیست انگار همیشه در گوش من زمزمه می کنند که سلمان شهید می شود.
فردای آن روز شب جمعه بود که شوهرم آمد و گفت امشب می خواهم به دیدار خواهرزاده ام که از مشهد آمده بروم. بلند شو برویم. پسر بزرگم هم امد وهمه به منزل آنها رفتیم.
عمار در آغوش پدر بزرگش بود از حاج آقا بخشي ياد گرفته بود مي گفت: زني كه حجاب ندارد شوهرش غيرت ندارد. پسرخواهر شوهرم گفت: به من مي گويي چون دخترم حجاب ندارد. گفت: بله به تو مي گويم. گفتم: نگو پسر عمه است ناراحت می شود. پسر عمه باشد دختري كه حجاب ندارد بابايش غيرت ندارد. عمار می گفت و بقیه می خندیدند. تا اینکه خوابش برد.
ساعت یازده شب بود که ما به خانه برگشتیم در بین راه دیدیم که برادر شوهرم جلوی خانه اشان نشسته است. می گفت: هوا خوب است اینجا نشسته ام.
سلمان شهید شده بود و او را به سردخانه آورده بودند و علی کرمی می دانست. من دلم عجیب شور می زد. هر کس زنگ در را می زد دل من پایین می ریخت و با خودم می گفتم خبر سلمان را آورده اند.
تا اینکه لحظه موعود رسید و خبر شهادت سلمان را آوردند. پدرش مثل چوب خشک شده بود.
سلمان شهيد شده گفت: تو از كجا مي داني؟ گفتم : الان يك هفته است به من مي گويند سلمان شهيد شده فردا صبح «علي كرمي» ما را سوار ماشين كرد برد بيلقان من به محض اينكه پیکر را ديدم گفتم : علی آقا! اين پیکر سلمان نيست. گفتم باشد اگر سلمان هم نباشد من قبول كردم بچه هر كه باشد بچه من هم هست. فرق نمي كند. رفتم صورتش را بوسيدم زير گلويش را بوسيدم سرش را بغل كردم ديدم موهاي سرش بلند و بور و خاكی بود. يكدفعه بدنم لرزيد يواش سرش را پایین گذاشتم و بیرون آمدم.
قرار شد ثریا از جای ترکشی که توی سوسنگرد خورده بود سلمان را شناسایی کند.
ثریا می گفت من نتونستم شناسایی کنم چون اکمرش پر از خون بود.
پیکر سلمان نبود.سلمان موهایش کوتاه بود او به خاطر شیمیایی که می زدند موهایش را کوتاه می کرد هیجده روز پیش هم که رفته بود موهایش کوتاه بود.
اما باهمه اينها گفتم باشه چون شهيد زياد بوده اشتباه كردند. علي آقا (کرمی) مسئول شهدا بوده كه شهدا را به تو منطقه مهران بیاورد كه رفتند وكلي اسير گرفتند.
می گفتند مي گفته طبق گفته امام شب اگر اسير آمد دست بلند كرده نزنيد. مي گويد من تسليم هستم بگذاريد بيايد نكشيد. اين وقتي كه مي رود جلو تا جلوي بچه هاي ايران رابگيرد كه اسیر را نزنيد كه اسير خودش را روي مين انداخته كه تـــركش به صورت سلمان خورده و پر از خون شد جوری که شناخته نمي شد دوباره يك آقايي آمد به من گفت: ما چهل و پنج متري مي نشستيم. زمانيكه پسرت شهيد شد من آنجا بودم خودم هم يك چشمم را از دست دادم. مي گفت: وقتي كه از روي مين پريد تركش مين به صورتش خورد كه يك لحظه بلند شد وقتي كه دوباره افتاد من صدايش كردم. گفتم: سلمان...سلمان... كه ديدم شهید شده است.
صبح علي به منطقه مي رود مي گويد: امشب چه كسي شهيد شده وچه كسي سالم است و چقدر اسير گرفته ايـد؟ مي گويند كه «ايزديار» شهيد شده است. مي گويد: كجاست؟ مي گويند كه بردند فلان منطقه آنجا ميرود ومي بيند كه آنجا هم نيست مي گويند كه به تهران بردند. به تهران مي آيد مي گويند كه به کرج بردند و در کرج می گوید به بیلقان برده اند. اين هم خاطره زمان جنگ وشهادت است .
يك روز آمد وگفت: مي خواهم ضرب بخرم. ان موقع ضرب شصت تومان بود. گفت: مامان شصت تومان به من بده بروم ضرب بخرم. به او دادم رفت خريد آمد طبقه بالا هم خالي بود مي رفت. آنجا ضرب مي زد ومي خواند صدايش هم تا پايين مي آمد. از تو كوچه هم هر كسـي كه رد مي شد خوششان مي آمد. يك روز بابايش آمد وگفت: تو چرا اين كار را مي كني بيا مغازه بايست. گفت: بابا مي خواهم مرشد شوم. باباش گفت: من خسته ام ديشب نخوابيدم. تو داري مدح علي مي خواني .... دیگر ضرب نزد.
زمانی که عمار به دنیا آمده بود درحالیکه نوزاد بغل من بود از بیمارستان می آمدیم. که در راه سلمان خوابی را که دیده بود برای حاج آقا ابذر تعریف می کرد. می گفت خواب دیدم گرد و خاک بلند شد و عکسی ظاهر شد و من در عالم خواب فکرکردم عکس امام خمینی است که کسی به من گفت امام زمان است. حاج آقا گفت: دیر و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد . من از این حرف حاج آقا ناراحت شدم به سلمان گفتم: دیدی حاج آقا چی گفت!؟ گفت: مادر!خدا کند که خدا شهادت نصیب من کند که باعث افتخار شما هم باشد. هر کسی به دردی می میرد چه خوب که من به درد غیرت و جوانمردی بمیرم.
همیشه
زمینه را برای بعد از شهادتش آماده می کرد. گاهی که عمار دنبالش گريه مي كرد. او
ناراحت مي شد به خانمش مي گفت: عمار را به
من وابسته نكن امكان دارد من بروم و شهيد شوم بچه ناراحت مي شود .
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد
انتشارات، هنری