ناگفته های مادر شهید در گفتگوی اختصاصی با نویدشاهد البرز؛ قولی که به آن عمل نشد
گفتگوی اختصاصی نویدشاهد البرز با مادر شهید
«داوود امیری»
شهید پاسدار «داوود امیری» فرزند « محمد نبی» و «مریم» است که در سال 1341، در شهر قم چشم به جهان
گشود. وی عضو رسمی سپاه پاسداران بود که به جبهه جنوب اعزام شد و در منطقه
شلمچه بعد از جانفشانی های فراوان با اصابت ترکش در نهم خردادماه 1366، به
شهادت رسید و تربت پاک شهید در گلزار شهدای شهر قم نمادی از ایستادگی و
مقاومت در راه وطن و آرمان های دینی است.
*** حاج خانم در مورد پیشینه خانوادگی و کودکی و تولد پسر شهیدتان بفرمایید:
ما در شهر قم زندگی می کردیم. پسرم که
شهید شد از شهر قم به کرج مهاجرت کردیم. ما اصالتا اهل «هفت بیجار» هستیم. اما من در تهران به دنیا آمدم. بعد از
ازدواج هم مدتی در تهران زندگی می کردیم چند تا از فرزندانم هم در تهران به دنیا
آمدند. آقا داوود ماجرای تولدش اگر نگویم معجزه امداد خداوند بود.
سال 1341، بود که ما به خاطر شغل همسرم در خرمشهر زندگی می کردیم. من داوود را باردار بودم قبل از به دنیا آمدن داوود ما از خرمشهر به قم منتقل شدیم و در حین مسافرت با قطاردر نزدیکی قم بود که داوود به دنیا آمد و به شوخی به او لقب «مسافر قطار» دادند. او بعد از سه تا دختر به دنیا امده بود و خیلی برای من عزیز بود.
داوود در قم دوران کودکی خود را گذراند به مدرسه رفت و درس خواند و دیپلم گرفت. در جریان انقلاب او در مقطع دبیرستان بود که پدرش بازنشسته شد. برای اینکه در مخارج خانواده کمک کرده باشد مغازه ای راه انداخت و کار می کرد که یک روز در کمال ناباوری حرف تازه ای از او شنیدیم و آن اینکه ؛ گفت: من می خواهم به جبهه بروم.
من با شنیدن این جمله از زبان داوود بسیار
ناراحت شدم گریه کردم داد و بیداد کردم هر کاری که از دستم بر می آمد انجام دادم که
مانع رفتنش شوم. خیلی دوستش داشتم.گفت: باشه مامان جون نمی روم. اما نگو که اسمش
رو هم نوشته بود. من وقتی متوجه شدم که داشت اعزام
می شد.
*** کی مجروح شد و شما چطور مطلع شدید:
روزی که
برای اولین بار می رفت، دنبالش دویدم التماس کردم و به پایش افتادم که نرود. قول داد
که نرود. گفت: نمی رم اصلا میرم لباسم را عوض می کنم. به قولش عمل نکرد و به جبهه
رفت.
بعد از رفتن او به جبهه من و خانواده دخترم به زیارت امام رضا(ع) در مشهد رفتیم. زمانی که
برگشتیم من دیدم اعضای خانواده ناراحت
هستند. پرسیدم: چی شده؟ گفتند که داوود زخمی شده و در بیمارستان بستری است. ما از
مشهد نرسیده به سمت اصفهان حرکت کردیم. داوود را که دیدم نشناختم وقتی که به
نزدیکی او رسیدم. گفت : مامان گریه نکن من خوب خوبم. بدجوری زخمی شده بود. تیر از
پشت به ریه اش اصابت کرده بود. بعد از مدتی که در بیمارستان تهران بستری بود او را
به منزل آوردیم و از او نگهداری کردیم. داوود به محض خوب شدن دوباره به جبهه
برگشت.
*** چند دفعه اعزام شد ، مثل اینکه شیمیایی هم شده بود؟
چند بار به عنوان بسیجی به جبهه رفت تا اینکه در سپاه استخدام شد ودر قسمت اطلاعات و عملیات سپاه کار می کرد. این بار به عنوان یک پاسدار به جبهه رفت. زمانی که برگشت شیمیایی شده بود . می گفت: عملیات سختی داشتیم من زخمی بودم و با اینکه توانایی بدنی خوبی داشتم به دلیل زخمی بودنم نتوانستم همرزمانم را به عقب برگردانم. از این قضیه خیلی ناراحت بود از اینکه از او کمک خواسته بودند و نتوانسته بود انها را با خود به عقب ببرد.
شیمیایی شده بود و خیلی حالش بد بود. می گفت
دارم می سوزم. در هوای سرد زمستان توی حیاط شلنگ آب را روی تنش می گرفتیم . تا
اینک با دکتر و دارو کمی بهتر شد و دوباره به جبهه رفت.
*** چی شد که ازدواج کردند:
بعد از چند بار جبهه رفتن زمانی که برگشت به او گفتم: تو چند بار جبهه رفتی. زخمی شدی. شیمیایی شدی وظیفه خودتو انجام دادی دیگه نباید به جبهه بروی چون من می خوام برات زن بگیرم و تا دست از جبهه رفتن برنداری این کار رو نمی کنم. خلاصه با گفتن حرف های من باز هم به جبهه رفت.
به خودم
گفتم: قید زن گرفتن رو زده است. زمانی که از جبهه برگشت یک روز صبح زود که از خواب
بیدار شدم دیدم. سماور را روشن کرده سفره صبحانه را چیده و نان تازه گرفته و چایی
رو دم کرده و منتظر من نشسته است. تعجب کردم. به من گفت: مامان بیا صبحانه بخوریم.
احساس کردم می خواهد چیزی به من بگوید او را خوب می شناختم. رفتم کنارش نشستم .
خاطره این لحظه خیلی برام حزن انگیز است. با کمرویی خاص خودش به من گفت : مامان من
دیگه جبهه نمی خوام برم. خندیدم گفتم: آره زن می خواهی. باید قول مردونه بدهی که
جبهه نروی.
گفت : باشه جبهه نمی روم. خودش همسرش را انتخاب کرده بود، خواهر دوستش بود. ما به
خواستگاری رفتیم و او را برای داوود عقد کردیم..چند ماه از عقد کردنش که گذشت یک
شب موشک انداختند بچه ها خیلی ترسیدند همه جیغ می زدند. داوود گفت: مامان من اینجا
بشینم که آنها ما را بمباران کنند. باز هم
زیر قولش زد و جبهه رفتنش شروع شد.
*** کی به شهادت رسید و شما چطور مطلع شدید؟
ماه رمضان سال 1366 بود که برای دو خواهرش همزمان خواستگار آمد. به او زنگ زدیم. گفتیم: بیا برای خواهرات خواستگار آمده است. گفت: مامان کار خیر را زود انجام بدید اگر خوب هستند منتظر من نباشید.
حال و هوای عروسی بدجوری منزل ما را فرا گرفته بود. قرار بود داوود هم بعد از ماه رمضان بیاید و جشن دامادیش رابگیریم و خواهرانش هم به خانه بخت بروند. تا اینکه یک روز صبح ، صدای یکی از همسایه ها را شنیدم که کمک می خواست مثل اینکه بچه کوچکشان در سطل آب افتاده و در حال خفه شدن بود. من بچه را گرفتم و تنفس مصنوعی دادم و با کارهایی که انجام دادم بچه حالش خوب شد و برگشت و همه خوشحال شدیم. همه خوشحال بودیم که پست چی نامه داوود را آورد و خوشحالی ما مضاعف شد.آن روز اتفاق های خوب افتاده بود نجات جان کودک همسایه و نامه داوود خوشحال بوبدم
اما ته دل من نگرانی و دلهره ای وجود داشت حس می کردم که قرار است اتفاقی بیفتد. غروب بود که برادرزن داوود آمد و گفت: داوود زخمی شده است می گفت: داوود انگشتش قطع شده است. اما کم کم گفت که شهید شده است.
خبر شهادت داوود که پخش شد، سه تا عروسیمون عذا شد. سال 1366، بود که شهید شد و در گلزار شهدای قم به خاک سپرده شد.
*** روزهای بعد از شهادت چگونه گذشت؟
خرداد ماه بود که به دنیا آمد، خرداد ماه بود که زخمی شد و خرداد ماه بود که ازدواج کرد و خرداد ماه بود که به شهادت رسید. بعد از شهادتش یک شب من خواب دیدم که داوود از پله ها بالا آمد و دو تا بچه بغلش بود. داد به من و رفت. چند وقت بعد در فروردین ماه نوه ام به دنیا آمد قرار شد اسمش را داوود بگذاریم . اتفاق جالبی که افتاد این بود که به طور اشتباهی ثبت احوال تاریخ تولد نهم خرداد ماه را برای نوه ام ثبت کرده بود. تاریخ تولد پسر شهیدم را برای نوه ام زده بودند. حالا ما روز تولد داوود را برای نوه ام که هم نام او است جشن می گیریم. خرداد ماه خاصی برای خانواده ماست.
*** ناگفته ای اگر مانده است بفرمایید؟
صبح که از خواب بیدار می شوم باید اول روی داوود
را ببینم اگر یک روز او را نبینم روز خوبی ندارم.
بله شهدا رفتند و در راه وطن جان دادند خیلی هم
جوانمردانه این کار را انجام دادند. اما بعضی ها را در جامعه در پست ها و موقعیت
های بالایی می بینیم که جایگاه اجتماعی خود را از خون شهدا هم بالاتر می بینند.
وقتی در سطح جامعه ایم موارد را می بینم خیلی دلم می گیرد. کسانی که گرمای تابستان
را زیر کولر گذراندند و سرمای زمستان را در کنار بخاری گذراندند در حالیکه رزمنده
های ما در ریگ های بیابان تنها و غریب جان می دادند. حتی علی اکبر امام حسین
هم بر زانوی پدرش جان داد بر خون شهدا
نشسته اند و بر خلاف پیام و آرمان آنها عمل می کنند. گاهی انگار یاد شهدا نمادین شده و راهشان گم
گشته است.
*** از اخلاق و منش برامون تعریف کنید:
مسئول تدارکات بود یک بار به او گفتم: یک متر از
سیم هایی که داری به من بده برای اتو لازم دارم. گفت: مامان جان! از تو بعید بود.
این حرف را بزنی!!! یادت میاد من از کیفت پول برداشتم توپ خریدم من را دعوا کردی و
گفتی:« تخم مرغ دزد شتر دزد می شود.» من اگر یک متر از این سیم ها را بردارم .
هیچوقت نمی توانم قسم بخورم که هرگز دزدی
نکردم. کم حرف بود و همیشه خندان بود. اهل
ورزش بود. خیلی اهل مطالعه بود.کتاب های مطهری و متفکرهای دیگر را مطالعه می کرد.
نوارکاست هم خیلی داشت.
خانواده ما خیلی پایبند بودند که همه روزه بگیرند و ماه رمضان ها در منزل ما مراسم خاصی برپا می شد. افطاری می دادیم و سحر ها همه بیدار می شدیم. خیلی با صفا بود. داوود هم خیلی ماه رمضان را دوست داشت روزه هاشو می گرفت.
خواهر شهیدهم در ادامه صحبت های مادر گفتند:
داوود طوری بود که با همسر من خیلی دوست بود. خاطرم هست یک بار همسرم گفت: داوود خودکارت را
بده من مطلبی یادداشت کنم. گفت: خودکار بیت المال نمی توانم. هر وقت با
موتور می آمد شب بود یا ظهر بود و خانواده در حال استراحت بودند با موتور خاموش از
سر کوچه می آمد. داداش دیگرم یکبار موتور می خواست. گفت: نه چون بنزینش مال
ادارست. شهیدان واقعا پاک بودند. پاکان
رفتند.
جانبازیشان در عملیات رمضان بود و شهادت هم در ماه رمضان بود .نحوه شهادت به شهادت رسیدنش هم اینگونه بود که نهم خرداد ماه 1366، به شهادت رسید. یکی از همرزمانش تعریف کردند که در بحبوحه عملیات «کربلای پنج» بود که نیروها عقب نشینی می کنند و زخمی ها می مانند داوود برای برگرداندن همرزم زخمی اش به جلو می رود و خمپاره می خورد جلوی پای داوود و با ترکش خمپاره شهید می شود.
گفتگو و عکس از اباذری