در آستانه سالگرد شهادت « محمود توفیقیان»؛
گاهی اوقات مداحی که می کرد فیلم ها را می آورد تبدیل به می کرد و نگه می داشت. یک روز که داشت همین کار را انجام می داد به او گفتم: محمود چقدر تو عاشق صدات هستی و فیلم های خودت را سی دی می کنی؟ گفت: مامان یک روز دنبال سی دی من و صدای من می گردی.صدای محمود هنوز دز گوشم هست وقتی که در مداحی ها می خواند نوای حسین حسینش هنوز به گوشم می رسد.
صدایی که ماند/ هنوز نوای حسین حسینش به گوشم می رسد

نوید شاهد البرز؛ صبح روز شنبه سوم خرداد 1387، خبری منتشر شد که حاکی از به شهادت رسیدن جوانی بسیجی در راه امربه معروف و نهی از منکر بود. شهید مهندس «محمود توفیقیان» ازبسیجیان جان بر کف فردیس کرج درحالی که به محل کارخود عزیمت می نمود، به خاطر تذکر برای رعایت شئونات اخلاقی درانظار عمومی جان خود را ازدست داد.

جوانمردی که مروج نیکی هاست و بنا دارد جامعه را از سقوط نجاتت دهد در پی افشاندن عطر پاکیها و پراکندن رایحه خوبیهاست کسی از پاکان که ناپاکی را در جامع برنمی تابد و در پی نهی از منکر است.

صدایی که ماند/ هنوز نوای حسین حسینش به گوشم می رسد

آنچه در پیش روی دارید ماحصل گفتگو با مادر شهید است که در ادامه می خوانید:

*** خانم «طاهر زاده» ضمن معرفی خود در مورد پیشینه خانوادگی شهید «محمود توفیقیان» بفرمایید:


من متولد سال 1341، در مهدی شهر سمنان به دنیا آمدم. پیشینه خانوادگی ما شهادت است؛ برادرم «علی اکبر طاهرزاده» در دوران دفاع مقدس در شلمچه به شهادت رسید. برادرهای همسرم هم «علی و حسن توفیقیان» هم شهید شدند. علی هفده شهریور در میدان شهدا شهید شده است و حسن سال 61، در جبهه در منطقه «عین الخوش» شهید شده است. خانواده ما از اول انقلاب شهید دارد تا امروزکه محمود «شهید امربه معروف» شد. محمود درششم بهمن ماه 1364، به دنیا آمد و در سوم خردادماه 1387 به شهادت رسید.

صدایی که ماند/ هنوز نوای حسین حسینش به گوشم می رسد

ما بعد از ازدواج چون حاج آقا محل کارشان فردیس کرج بود به اینجا مهاجرت کردیم. من و همسرم نسبت فامیلی داریم. سال 59 ما ازدواج کردیم. اولین فرزند من دخترم «مرضیه » است و بعد پسرانم «حسن و علی» هم نام عموهای شهیدشان هستند و محمود آخرین فرزند من است.

محمود در «مهدی شهر» به دنیا آمد. زمانی که محمود به دنیا آمد پدرش در جبهه بود و ما تنها بودیم.محمود دوماهه بود که پدرش از جبهه برگشت. او تحصیلاتش را در مدرسه «بهار آزادی» و. دبیرستان را هم در حسین آباد سپری نمود. تا اینکه دانشگاه در رشته مهندسی مکانیک در شهر ری قبول شد.

*** از روز شهادت آقا محمود بفرمایید چگونه این اتفاق افتاد؟

محمود بسیار فرد کارآفرین و سازنده ای بود. با تلاش او و دوستانش کارگاهی راه اندازی شده بود و دوستانش که بیکار بودند را سر کار گذاشته بود. خودش هم مسئول آنجا بود.

بعضی از مسائلی که در جامعه به چشم می خورد او را ناراحت می کرد. یک روز به من گفت: کارهای منافی عفت را می بینم که انجام می شود و از این قضیه ناراحت هستم.

روز جمعه بود. محمود اهل هیات بود و مداحی می کرد. همه هیات های منطقه را تا آنجایی که می توانست می رفت. آن شب گفت: یا شب نمیام یا اگر بیایم خیلی دیر می ایم. تقریبا ساعت هشت بود ان روز جمعه دلم خیلی گرفته بود .

غروب گذشت و ساعت هشت شب بود که محمود زنگ زد و پرسید: کی خانه هست ؟ من گفتم: من و بابات و مادر بزرگت هستیم . گفت: محمد جواد نیست؟ خواهر زاده اش را می گفت: گفتم نه نیست. گفت: دلم گرفته بود می خواستم باهاش صحبت کنم. سربه سرش بذارم دلم باز شه.

شب نیامد و صبح که پدرش سرکارش رفت. من هم نوه ام «محمد جواد» را به مهد بردم. منزل بودم که پسرم سراسیمه به خانه آمد و گفت: محمود تصادف کرده است. باید به بیمارستان برویم.

به درمانگاه تامین اجتماعی که رسیدیم دوستان محمود را دیدم که داشتند از درمانگاه بیرون می آمدند. از ظاهر آنها این طور بر می آمد که اتفاق بدی افتاده است. به علی گفتم: علی مثل اینکه دیگر محمود نداریم. گفت: اره ! مادر محمود شهید شده است.

روز عجیبی بود. انگار ان روز خانواده شهدا را دعوت کرده بودند که انجا باشند و همین که من را دیدند هراسان وارد درمانگاه می شوم. خانمی آمد به من گفت: من مادر شهید هستم تا پسر شما را دیدم انگار پسر شهید خودم را دیدم.

خانم دیگری امد. گویی خواهر شهیدی به نام «نادری» بود. گفت: برادر من مفقودالاثراست. وقتی پسر شما را آوردند انگار برادرم را دیدم.

محمود را که دیدم یاد آن بخش از زیارت «ناحیه مقدسه» افتادم که می گوید: ریش امام حسین (ع) به خونش خضاب شد. چهره محمود غرق در خون بود و بغل سینه و پهلوهایش شکسته بود. به او گفتم: تو هم مانند بی بی فاطمه با پهلوی شکسته رفتی.

خدارا شکر که به کربلا رفتی قبر امام حسین را زیارت کردی. زمانی که با محمود در بیمارستان صحبت می کردم خواهر شهید به من گفت: پسرت کربلا بوده؟ گفتم: بله پسرم کربلایی است. گفت: من شب قدر بین الحرمین بودم. گفتم: من از آنجا کفن خریدم کسی را بفرست که بیاید کفن را برای پسرشما بیاورد.

قبلا شنیده بودم که محمود و دوستانش زمانی که به سفر کربلا رفته بودند یکی از دوستانش پیشنهاد می دهد که برویم برای خودمان کفن بخریم. محمود می گوید: چطور این کار را کنیم ارباب ما بی کفن ما برویم برای خودمان کفن بخریم.

شهادت محمود در شب قدر مقدر شده بود و امام حسین هم برای او کفن فرستاده است.

محمود در ستاد امربه معروف فعالیت می کرد. از سال 76، بسیجی فعال شد و مکبر مسجد بود و قران را به خوبی قرائت می کرد. از نوجوانی در بسیج فعالیت می کرد. او روحیه ظلم ستیزی داشت و اگر کاری خلاف قانون انجام می شد سریع اعتراض می کرد. در خیابان اگر موردی خلاف شرع می دید با آنها صحبت می کرد و می گفت که کارتان اشتباه است و... گاهی من به او می گفتم: محمود تو چیکار داری؟ می گفت: مامان غیرتم اجازه نمی دهد که در مملکت اسلامی همچین رفتارهایی ببینم.

صدایی که ماند/ هنوز نوای حسین حسینش به گوشم می رسد

* آقا محمود نسبت به چه مسائلی وارد می شدند و امربه معروف و نهی از منکر می کردند؟


محمود نسبت به مساله فساد در جنبه های مختلف حساس بود. در جایی دیده بود که بودجه را در محل خودش هزینه نمی کنند و به حرف محمود هم اعتنا نمی کردند. تصمیم گرفت مراجع قانونی را در جریان گذاشت. یک نامه را به مرکز سپاه و دادگستری و.. به جاهایی که باید رسیدگی می کردند فرستاد بعد از مدتی دیدم که فرمانده های حوزه عوض شدند و تغییر و تحولاتی اتفاق افتاد و کار محمود بی تاثیر نبود. محمود با فساد اخلاقی و اجتماعی و اقتصادی مبارزه می کرد تا اینکه شهید شد. امیدوارم کسانی باشند که ادامه دهنده راهش باشند.

*** حاج خانم شما چه کار کردید که همچین فرزندی در این حد از ایمان و وظیفه شناسی تربیت شد ؟
پدر محمود به شدت به لقمه هلال معتقد بود و از کارش مکانیکی بود با حاصل دسترنج هلال بچه ها بزرگ شدند. خانوده ما همه مذهبی بودند و محمود در محیط پاک و سالمی بزرگ شد. پدربزرگ من از طرف مادری روحانی مبارزی بوده است که زمان شکل گیری فرقه ضاله بهائیت علیه آن برخاسته است و در این راه شهید می شود. پدر محمود خیلی مسایل دینی را مراعات می کرد. بچه های ما همه از لحاظ اخلاقی و دینی خوب هستند و ما ثمره زحماتمان را گرفتیم.

*** حاج خانم فکر می کردید که محمود شهید شود؟

بله من از کارهای امربه معروف و اخلاقیاتی که داشت انتظارش را داشتیم که شهید شود. یکی از دوستانش شهرک وحدت زندگی می کرد. یک روز محمود آمد و گفت: محمد را کشتند .همان روز بود که از من پرسید: مامان می خوام ازت سوالی بپرسم جدی به من جواب بده. گفت: اگر من شهید شدم تو چیکار می کنی ؟ گفتم : باز داری شیرین کاری می کنی؟ گفت: نه مامان قول دادی جدی جواب بدی. گفتم مامان جونم بقیه شهدا شهید شدند مادراشون چیکار کردند یک عمری سوختند و ساختند و داغ بچه هاشون را تحمل کردند و زندگی کردند. خندید و گفت: من هم همین را می خواستم. پانزده روز بعد از این صحبت ها شهید شد.

تا چهلمین روز شهادتش من حضورش را در خانه امان حس می کردم. صدای محمود هنوز دز گوشم هست وقتی که در مداحی ها می خواند نوای حسین حسینش هنوز به گوشم می رسد.

صدایی که ماند/ هنوز نوای حسین حسینش به گوشم می رسد

محمود آنقدر رعایت حال دیگران را می کرد که از سر کوچه با موتور خاموش می آمد. ما متوجه آمدنش نمی شدیم. صبح برای نماز بیدار می شدم می دیدم محمود شب آمده خوابیده است. کتاب که مطالعه می کرد از چراغ با نور کم استفاده می کرد که دیگران اذیت نشوند.

گاهی اوقات مداحی که می کرد فیلم ها را می آورد تبدیل به می کرد و نگه می داشت. یک روز که داشت همین کار را انجام می داد به او گفتم: محمود چقدر تو عاشق صدات هستی و فیلم های خودت را سی دی می کنی؟ گفت: مامان یک روز دنبال سی دی من و صدای من می گردی. من هم گفتم: برو بابا اینقدر خودتو شیرین نکن خودت نباتی...


*** محمود رابطه اش با شهدا چطور بود؟

محمود همه قرارهایی که با رفیقهایش داشت در گلزار شهدای سرحد آباد بود. اولین نفر هم محمود سر قرارمی رفت. یک شهید مفقود الاثر به نام شهید طباطبایی که مزارش تو گلزار بود . همیشه می گفت: مامان مثل حضرت زهرا مفقودالپیکر است.
پاتوقشون سر مزار این شهید بود. رابطه خوبی با شهدا داشت ما چون اسم علی و حسن را که اسم عموهای شهید بچه ها بود. روی دو تا از پسرهایم گذاشته بودیم محمود خیلی اسم حسین را دوست داشت و همیشه می گفت : چرا اسم من را حسین نگذاشتید من دوست داشتم که اسمم نام «شهید» باشد که خودش شهید شد و نامش را بر نوه ام گذاشتیم. اسم محمود هم اسم شهید شد.

*** فکر می کنید محمود با جوانان هم نسل خود چه تشابه و تفاوتی داشتند ؟
درکی که محمود از این انقلاب داشت در خیلی از جوانان نمی بینم و اون اسلام را به معنای واقعی شناخته بود. او انقلاب، امام، ائمه و ولایت را شناخته بود. گاهی در بعضی از جوانان شمه هایی از درک محمود را می بینم اما نه به عمق و وسعتی که در محمود وجود داشت.

محمود از هر طیفی دوست و رفیق داشت با سنین مختلف و همه تلاشش این بود که همه را به مسجد ببرد و کوچک و بزرگ برایش فرقی نداشت به کسانی که مشکل داشتند کمک می کرد و برای نوجوانان کتاب مذهبی و دینی هدیه می داد و برای دختر بچه ها چادر کادو می داد

*** سخن پایانی

همه چیز برای تغییر و اصلاح باید از خود انسان در مرتبه اول و از خانواده در مرتبه بعدی شروع شود. برای درست کردن جامعه باید همه دست به دست هم بدهیم و از خانواده ها شروع کنیم با همت یک جوان اتفاقی نمی افتد و با یک گل بهار نمی شود. اگر بخواهیم منتظر واقعه امام زمان و پیروی ولایت باشیم باید دست به دست همدیگر بدهیم. نگذاریم خون شهدا هدر رود و رهرو نداشته باشند.

                                                 گفتگو و عکس از اباذری

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده