در سالروز شهادت شهید« یوسف کمال پور» منتشر می شود؛
دوشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۷ ساعت ۱۱:۴۶
برادر سالاري به درجه رفيع شهادت رسيد و بالا سر او رفتم و نگاهش كردم و چهره او را هيچ وقت فراموش نمي كنم هميشه نماز شب مي خواند و دعا مي كرد و چنان حرفهاي معني داري مي زد كه همه را شيفته كلامش مي كرد.
خاطراتی ناب از روزهای حماسه ساز کربلای پنج؛ نفوذ کلام زرمنده ای که شهید شد/ بخش دوم


نویدشاهد البرز؛ شهید «یوسف کمال پور» که نام پدرش«داوود » و مادرش « کبری» است در بیست و چهارم آذر ماه 1348، در تهران چشم به جهان گشود. وی تحصیلات خود را تا دوم دبیرستان ادامه داد و به عنوان رزمنده پاسدار در منطقه «ماووت» بعد از دلاور مردی های فراوان در تاریخ سی و یکم اردیبهشت 1367، به درجه شهادت رسید. تربت پاک شهید در گلزار شهدای «امامزاده محمد» نمادی از ایثار و شهامت در راه وطن می باشد.

خاطراتی از عملیات کربلای پنج به قلم شهید «یوسف کمال پور» در دست است که  مطالعه آن خالی از لطف نیست. بخش دوم این خاطرات را پیش روی داریم:

مرحله دوم ساعت 6:30 بعدازظهر بود كه وارد منطقه عملياتي شديم و در نزديكي‌هاي خط اول روي سنگ نشسته بوديم تا دستور حركت داده شود. در اين گير و دار دشمن به شدت اجراي آتش مي كرد و در اثر اين آتش يك تن از بچه ها دستش قطع شد و يك خمپاره هم به نزديكي چند تن از برادران ادوات خورد كه يك تن از آنها شهيد و دیگری نيز زخمي شد. بعد از مدتي فرمان حركت داده شد و ما وارد منطقه درگيري شديم. هنوز چند متر از خط پدافند دور نشده بوديم كه ناگهان چهار نفربر عراقي از لاي نيزار بيرون آمد و به عربي گفتند: «الدخيل خميني» و خلاص ما تسليم هستيم ولي اين كه يك كلك بود و ما مي دانستيم به همين دليل آنها را به گلوله بستيم و به درك فرستاديمشان و بعد ناگهان دو عدد دوشكا از طرف چپ و راست ما شروع به آتش ريختن كردند كه برادران با آرپي چي جواب آنها را دادند و آنها را به آتش كشيدند. بعد شروع به پيشروي داخل نيزار كرديم و چند عراقي در پشت درخت پنهان شده بودند كه با درگير شدن با آنها آنان را نيز به هلاكت رسانديم.

پس بعد از پاك سازي آن مناطق به سر جا بر گشتيم و پدافند كرديم و جاي شما خالي تا صبح از سرما لرزيديم و در شب هم چند تن از عراقي ها سينه خيز به طرف ما مي آمدند. تا نارنجك به طرف ما بيندازند كه توسط بچه ها ديده شدند و دو تن از آنها به هلاكت رسيد و در ضمن قبل از اينكه وارد نيزار براي پاك سازي شويم در اول نيزار جنازه سه عراقي كه يك تن از آنها سيمينوف داشت كه در جا هلاك شده بود و دو تن ديگر كه هنوز زنده بودند توسط بچه ها تير خلاصي به آنها زده شد و ما در آن شب يك شهيد تقديم انقلابمان كرديم كه كمك تيربار بود.

بعد از اينكه صبح شد جايمان را به گروهان بعدي داديم تا پدافند كنند و ما هم به پشت دژ یک - ج رفتيم و درون كانالها پدافند كرديم. در اين گير و دار يك عدد پدافند عراقي كه عراقي ها جا گذاشته بودند پيش ما بود كه از آن بر عليه هلی كوپترهاي دشمن استفاده مي كرديم و همچنين من و برادر شهيد «باقرزاده» يك قبضه خمپاره شصت پيدا كرديم و آن را درون كانال گذاشتيم و بر عليه نيروهاي دشمن از آن استفاده كرديم و هر كس هم از آنجا رد مي شد. يك خمپاره مي داديم بيندازد. البته با صلوات و بچه ها اسم آنجا را ايستگاه خمپاره صلواتي گذاشته بودند و خلاصه توي دژ نشسته بوديم در سنگر خودمان با دو همسنگر كه ناگهان صوت خمپاره آمد و وقتي به خود آمديم كه ديديم در پنج متري من خاك و دود بلند است. بعد از اينكه خاكها خوابيد.

ديدم سنگر برادران امدادگرمان روي سرشان خراب شده و دو تن از آنها زخمي و برادر سالاري به درجه رفيع شهادت رسيد و بالا سر او رفتم و نگاهش كردم و چهره او را هيچ وقت فراموش نمي كنم. هميشه نماز شب مي خواند و دعا مي كرد و چنان حرفهاي معني داري مي زد كه همه را شيفته كلامش مي كرد. بعد از اينكه جنازه او را در آمبولانس گذاشتيم به سنگر خود بازگشتيم بعد از مدتي برادر داوود آمد و گفتم: آن طرف ما چه خبر او گفت: برادر محمد ابراهيمي هم شهيد شده است و باز هم يكي ديگر از عزيزانمان پرپر شده بود يك چيزي را از او هيچ وقت فراموش نمي كنم اين بود كه وقتي واليبال بازي مي‌كرديم همه توپها را با ساعد مي گرفت و ما مي گفتيم: چرا وقتي مي تواني با پنجه بگيري با ساعد توپ را جمع مي كني و او مي گفت: با ساعد راحت تر مي توانم توپ را جمع كنم و خلاصه سه روز در آنجا پدافند بوديم و برادران «داوود خسروي» و «امامي زاده» و «چهاردولي» و چند تن ديگر از برادرهاي خوبم كه ماهها با هم بوديم و بارها فوتبال با هم بازي كرده بوديم اكنون در خاك افتاده بودند و در خون گرمشان فرياد سر دادند كه ما راست قامتان جاويدان در تاريخ خواهيم ماند و من هيچ وقت آنها را فراموش نمي كنم و تا آخرين قطره خون راه آنها را ادامه مي دهم.

مورخ سوم اردیبهشت 1366،

بگو بر مادر خوبم شهيد هرگز نمي ميرد
  ره عشق و شهادت را زمولايش علي یاد گيرد

تو اي مادر مكن زاري كه اكنون من بسي شادم
نمردم زنده مي باشم بود رنج تو در يادم


گوهر در رهي ميان خون بايد رفت
  از پاي فتاده سر نگون بايد رفت

تو پاي به راه در نه و هيچ مپرس

خود راه بگويدت كه چون بايد رفت

ما فصل سپيده از كتاب سحريم
در وادي تور عمر كاب سحريم

هر شب چو شفق به خون خود مي غلطيم

هر صبح دوباره آفتاب سحريم

منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده