خاطره خود نوشت از شهید «محمد عبدالملکی» ؛ به سوی گمشده /بخش دوم
خاطره خود نوشتی از این شهید گرانقدر در دست است که در چند بخش پیاپی آورده می شود و اینک بخش دوم این خاطرات را در پیش رو دارید:
هرچه به ميدان كرج نزديك تر مي شديم. خودم را پشت پرچم مي بردم تا صورتم نمايان نباشد. خلاصه با هر ترتيبي كه بود سواراتوبوس شديم و به طرف جبهه راهي شديم. چون باراول بود كه به جبهه مي خواستم بروم نمي دانستم كجا مي رويم. تااين كه بچه ها گفتند به لانه جاسوس مي رويم تا لباس و پوتين بگيريم و به منطقه اعزام شويم. آن چنان هيجاني برمن مستولی شده بودكه وصف شدني نيست. لباس ها و پوتين هایم را گرفتم. البته چندتن ازبچه هاي محل هم برحسب تصادف با من هم سفرشدند و يكي ازبچه هاي مركز برادرجلال رستگارنيز با من اعزام مي شد.
غروب بود كه سوار اتوبوس شديم و راهي ديارعشق بهترين لحظات شوق اضطراب چه دوست داشتني بود. بدون اين كه بدانيم به كدام سوي جبهه مي رويم. فقط مي دانستم به سوي گمشده مي روم. گمشده اي كه روزهاي سختي را طي كرده بودم. تابه آن برسم. شب را به يك ترتيبي دراتوبوس خوابيدم.
فرداصبح كه چشم را بازكرديم درپادگان الله اكبر اسلام آبادغرب بوديم گويي راننده اشتباهي آمده بود و از آن جا به طرف ديگر راهي شديم و بعد از یک ساعت اتوبوس درحالي كه در سه کيلومتري اسلام آباد دركوه ها و جاده ها حرکت مي كرد. يك دفعه فرمان پيچيده شد وجاده خالي كه روي آن روغن سوخته ريخته بودند جلوي چشمان ما ظاهر شد و وقتي كمي جلوتر رفتيم جلوي ستاد لشگرحضرت رسول پياده شديم و بعد با چند تويوتا ما را به «گردان حبيب» بردند و ما سريع «خلاصه پرسنلي» پركرده و داخل گردان شديم و مسئول گردان عبدالله (عمران) بود بعد كه فهميديم بچه محل ها همه در«گردان سلمان » هستند. همين طور هيئتي ساك ها را برداشتيم و به سوي گردان سلمان راهي شديم.
درگردان سلمان حدود يك ماه بوديم كه درلشگر دنبال ما مي گشتند. فكر مي كردند كه ما فراري هستيم. تا اين كه پرسنلي لشگر ما را درگردان سلمان پيدا كرد و به ما امر كرد كه به گردان حبيب برويم كه ماگوش نمي كرديم تا اين كه گردان حبيب به منطقه رفت و پرسنلي لشگرمجبور شد به ما انتقالي بدهد و بالاخره به گردان سلمان راه پيدا كرديم و به گروهان يك «متقين» دسته سه كه مسئول آن بچه محل خودم بود، رفتم. آن قدربه كارهاي نظامي علاقه داشتم که اصلا از زیر کار در نمی رفتم. باآن جثه كوچک خود و بدون اين كه تا آن زمان آموزش ديده باشم به عنوان كمك تيربارچي ايستادم. همين طور روزها مي گذشت و صبح ها راهپيمايي مي كرديم و بدن ها روي فرم مي آمد.
ازلحاظ عبادي نيز بد نبود. گاه گاهي كه شبها رزم شبانه مي بردند و برمي گشتيم. ديگرنمي خوابيدم و مبادرت به خواندن نمازشب مي كردم. يادم مي آيد شب هاي اول يك شب بيرون ريخته و آتيش هم زياد بود. چند تا مين منفجركردند و براي من خيلي تازگي داشت و همان شب برحسب منفجرشدن يك نارنجك صوتي يك تركش به پاي چپ من اصابت كرد ولي چون شورفراوان داشتم هيچ به روي خودنياوردم كه تركشي به پايم خورده است. تا فرداي آن روزكه متوجه شدم تركشي به پايم خورده و جورابم هم سوراخ شده بود و به خاطر ترکش مجبور بودم هر روز به بهداری بروم و هر روز پانسمان مي كردم. شب ها و روزها و خوبي ها و بدي ها با لحظات جالب و زشت سپري مي شد. تا اين كه شبي خيلي باعجله ازچادرهاريختندبيرون وآن شب كه خيلي تاريك بودتجهيزات دادندومن هم براي اولين باربودكه تجهيزات مي گرفتم وآشنايي نداشتم بالاخره باكمك بچه هاتجهيزات رابسته آماده شدم ومي خواستم عمليات برويم كه نشدبعد آن رفتم و قبل ازرفتن خدا مي داندچه شوري داشتم ورفتيم درقرارگاه تاكتيكي ومهمات همه چيزگرفتيم وآماده شده بوديم براي عمليات كه نیروهای گردان كميل مي خواستند تسويه بكنندچون مأموريت آنها تمام شده بود.
آنهاجاي ماعمل كردند و مابه «قلاجه» برگشتيم و همه آن كارها يعني صبح ها و روزها آموزش ها شروع شد. تا اين كه چادرها راجمع كرده و به سوي عمليات ديگر كه مي خواست انجام شود رفتیم. در اتوبوسی كه ما بوديم «مصطفي نقدي» كنارم نشسته بود كه شهيدشد و ذكر زبانش «اني سلمن لمن سالمكم وحرب لمن حاربكم» بود. صبح موقع نمازبود كه به مقصدرسيديم و صبح شروع به زدن چادركرديم وچادرها با كمك بچه ها بر پا شد و چند شبي آن جابيشتربوديم كه كم كم بوي عمليات آمد و غروب بودكه بچه هارابا كل تجهيزات به خط كردند قابل توصيف نيست. چه شبي بود. بعد از اين كه «حاج همت» براي گردان صحبت كرد و بعد «برادراسكندرلو» و همه بچه ها پيشاني بند گرفته و بسته بودند و عجب شوقي دربچه هابود. بچه ها همديگر را بغل مي كردند و با گريه با هم سخن مي گفتند. همين طور با بچه ها روبوسي مي كرديم وحلالي مي گرفتيم كه چشمم به مصطفي افتاد. ديگرهيچي نفهميدم. دست ها جلو آمد و به حال دست دادن و آن چنان همديگر را در بغل گرفته بوديم وفشارمي داديم كه گويي مادربچه اش رادربغل گرفته و مي بوسد.
اشك ها شروع كردند به سخن گفتن فقط گريه مي كرديم. شايدخودم نبودم زيرا هيچ وقت فكرنمي كردم زماني برسد كه درچنين موقعيتي قراربگيرم. مصطفي آن چنان مي گريست كه گويي مي خواست چيزي را بگويد: من فكرمي كنم مي خواست بگويد محمد من مي خواهم بروم تو نمي آيي؟ او رفت و من جاماندم. خلاصه تمام اشك هاريخته شد و درآغوش كشيدن ها تمام شد و آماده سوارشدن به كاميون شديم و گروهان ما به ستون يك هردسته دريك كاميون سوارشديم و كاميون ها شروع كردن به حركت لحظات بحراني بود كمك به منطقه يعني نقطه رهايي نزديك مي شديم به جايي رسيديم كه خمپاره اي زدند و تقريباْ صد متري خورد و همه داخل كاميون نشستند.
الحمدالله چيزي نشد و به راه ادامه داديم. از روي خاكريز مانندي ماشين داشت رد می شد كه يكدفعه گيركرد و درحال چپ شدن بود كه بچه ها با گفتن «يامهدي» و امام زمان گفتن ماشين به حال عادي برگشتند و بعد از چند دقيقه راه رفتن از كاميون ها پايين آمديم و به خط شديم و گروهان ما شروع به حرکت كرد و به يك ستون جلو مي رفتيم. در راه همچنان فكرمي كردم وقتي با عراقيها روبرو شدم بايد چه كنم و هيچ ترسي به خودم راه نمی دادم. منورها پشت سرهم روشن مي شد. وقتي به رودخانه اي رسيديم و روي آن يك پل مانندي بودكه شكسته شده بود و چند تن از برادران آن جا ايستاده بودند بچه ها را كمك مي كردند تا
رد شوند و وقتي نوبت من رسيد من هم با كمك آن برادرها از روي پل عبوركردم و همين طوربه راهپيمايي ادامه مي داديم. هرآن به دشمن نزديك ترمي شديم.
بعد از مدتي به منطقه حساس رسيده و خمپاره هاي منور زيادشد و آن قدر اين جريان ادامه پيداكرد كه مجال اين را نمي داد و باید براي هر منورصبرمی كردیم و می خوابيد تا خاموش شود و ستون سرعت بيشتري به خود گرفت و با حالت دو از تپه كوچكي بالا مي رفتيم كه ناگهان صداي گوش خراش تانكي به گوش رسيد و تا صورت به طرفي كه صدامي آمد بر گردانم دوگلوله آرپي چي یازده به طرف ستون ازطرف آن دو پياپي روانه شد و چند تا از برادرها كه آرپي چي مي زدند به طرف آن خودروهارفتند و ستون به كلي ازهم پاشيد و هركس به طرفي رفت. درآن اثنا بودكه فكرهاي مخشوشي از ذهنم عبور مي كرد و گاه فكر مي كردم ديگر عمليات لو رفته و ما عمليات نخواهيم داشت.
ادامه دارد....منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری