روایتی مادرانه؛ شهید انقلابی سند جنایت آمریکا
نوید شاهد البرز:
شهید «منوچهر رضایی سوادکوهی» در تاریخ دوم آذر ماه سال 1341 ، در شهر تهران در خانواده ای مومن و متدین به دنیا آمد. وی دوران کودکی را در دامان مادری عفیف و پاکدامن و پدری زحمتکش و مهربان سپری نمود. پس از طی دوران کودکی در سن هفت سالگی جهت کسب علم و دانش قدم به مدرسه نهاد و دوره ابتدایی و راهنمایی را با موفقیت پشت سر نهاد و تا کلاس دوم هنرستان تحصیل نمود.
شهید منوچهر رضایی در زمان انقلاب و اوج گیری آن همپای دیگر جوانان و نوجوانان در مبارزات مردمی و راهپیماییها شرکت می کرد. ایشان در تظاهرات علیه رژیم در حالیکه با داشتن اسلحه روی تانک بود از طرف تشکیلات ژاندارمری در خیابان امیریه تهران مورد اصابت تیر قرار گرفت که به گردن شهید خورده و باعث شهادتشان می شود. اری! وی بعد از مبارزات پی در پی علیه رژیم ستم شاهی در بیست و سوم بهمن ماه 1357،در تهران به شهادت رسید و پیکر پاکش در بهشت زهرا تهران به خاک سپرده شد.
روایتی مادرانه از شهید انقلابی « منوچهر سوادکوهی»:
آن روزها در اوج تلاش های مردم مبارز برای پیروزی انقلاب و نابودی رژیم ظالمانه شاهنشاهی بودیم. ما در چهار راه گمرک «امیریه» ساکن بودیم. منوچهر هم مثل دوستانش درگیر مبارزات انقلابی شده بود و اصلا در خانه پیدایش نبود. من خیلی نگران بودم. وقتی می آمد خانه از کارهایی که بر علیه رژیم انجام داده بودند تعریف می کرد.
یادم می آید می گفت: ما همچون زنجیری به هم پیوسته دست هایمان را به هم می دهیم و در مقابل نیروهی گارد شاهنشاهی سینه سپر می کنیم که اگر تیراندازی کردند تیر به ما بخورد و به کسانی که پشت سر ماهستند، اصابت نکند.
وقتی کسی توی فامیل به او می گفت: دست از این فعالیت ها بردار ممکن است کشته شوی . می گفت: ما برای ساختن آینده مبارزه می کنیم. می خواهیم ایرانی آزاد و آباد داشته باشیم.
خلاصه منوچهر شب و روزش را وقف انقلاب کرده بود. من همیشه از خود می پرسیدم : خدایا منوچهر کجاست؟ وقتی می آمد تعریف می کرد که در هوای سرد و برفی وقتی که یک متر برف باریده می رفتند در خانه ها را می زدند و می گفتند ما از طرف امام خمینی آمده ایم برف های پشت بامتان را پارو کنیم. شب ها تا صبح در خیابان بود . آن شب که فرداش بیست و دوم بهمن ماه بود اصلا به خانه نیامد، نزدیک های صبح بود که خسته و کوفته به خانه امد و خوابید.
من برای کاری از خانه بیرون رفتم وقتی برگشتم دیدم در خانه نیست و رفته است.
گفتم: خدايا چه كاركنم؟ كجا رفته است؟ تا اینکه نزديك هاي ساعت دو بعد ازظهر بود او را در خیابان دیدم. دو تا اسلحه دستش بود و مردم ریختند او را غرق در بوسه کردند. انگار او با دوستانش پادگان را گرفته بودند. به خانه امد و دست و صورتش را شست که ناگهان صدای گلوله و رگبار شدیدی به گوش رسید به من گفت: مادر چرا صدای گلوله می آید؟! نکند دوباره به طرف مردم تیراندازی کردند. گفت: کی را می ترسانند؟! بیرون رفت و اسلحه ها هم بغل دستشویی ماند. من داشتم نماز می خواندم نزدیک غروب بود که باز صدای تیر شنیدم به پشت در رفتم و دیدم مردم پشت در جمع شدند و قیامتی به پا شده است. یک غریبه به من گفت که خانم رضایی کیست؟ تیر به پای پسرتان خورده بیایید.
باور نکردم به طرف بیمارستان رفتم و منوچهر روی تخت خوابیده بود و غرق در خون بود تیر به گلویش اصابت کرده بود.
فردا صبح رفتیم پیکرش را تحویل بگیریم اولین شهیدی بود که راحت به بیرون از بیمارستان منتقل شد و تا نزدیک های ظهر بود که ما به بهشت زهرا رسیدیم و همه به بهشت زهرا آمده بودند روز تاریخی بود این شهید سند جنایت آمریکا بود .
یادم می آید روزی که نیروی هوایی را گرفتند کت شلوار پوشیده بود خیلی قدش بلند شده بود. همه از او تعریف می کردند وقتی شهید شد سه روز بود که وارد هفده سالگی شده بود.
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری