روایت های مادرانه و خواهرانه / گلدانهایت همچون نامت هنوز سبز و پرطراوت اند
نوید شاهد البرز:
شهید کلاس علم آموزیت را با خاکریزهای جبهه عوض کردی تا بیش از پیش ولایت مداریت را به نمایش بکشی. قلمت را با اسلحه و با جوهر خون نوشتی که اصل زیستن بر آزادگیست تا کلامت گیراتر باشد. آنگاه که پیک راه گشا شدی و بی پروا بر دشتها تاختی رد پای آزادگیت برای سالها حک شد.
گلهایی که با دستان خود پروراندی در خانه بد جوری بهانه تو را می گیرند. کبوتر که پرید، گلدانها هم حس تنهاییشان گل داد اما به همت دستهای پر مهر مادر سبز سبزند و پر طراوت .
کلامت حجاب حجاب حجاب... هنوز در گوش خواهرانت طنین انداز است و خاطر خوشت در دلشان ، شیفته خوش خلقییهایت هستند. مادر گل از گلش می شکفد وقتی یاد قربان صدقه هایت می افتد و پدر در فراغت خدشه ای بر شکر گذاری و مهربانیش نیفتاده است.
شهید دانشجو « قدیر ناصر بخت» که نام پدرش « خدا بخش» و مادرش« فخری» می باشد. در سوم آذر ماه 1343، در کرج چشم به جهان گشود. وی دوران تحصیلات پر افتخار خود را در دانشکده کشاورزی می گذراند که به عنوان رزمنده بسیجی راهی جبهه نبرد حق علیه باطل شد و بعد از حماسه آفرینی ها در تاریخ نوزدهم بهمن ماه 1361، به درجه رفیع شهادت نایل آمد و پیکر پاکش سالها در منطقه جنگی فکه باقی ماند و بعد از سال ها به وطن بازگشت و در جوار امامزاده حسن کرج به خاک سپرده شد.
گفتگوی اختصاصی نوید شاهد البرز با خانواده شهید «قدیر ناصر بخت» به مناسبت روز دانشجو :
روایتی مادرانه از شهید ناصر بخت:
«قدیر» فرزند دوم من بود که در «شاهین ویلا »کرج به دنیا آمد. در آن زمان در شاهین ویلا مدرسه نبود با پدرش که در سرم سازی کار می کرد به مدرسه انقلاب در حصارک می رفت. بعد از مدتی ما به حصارک نقل و مکان کردیم . قدیر شاگرد خوب مدرسه بود تا اینکه وارد دانشگاه شد و به دانشکده کشاورزی سمت محمد شهر (مردآباد) رفت. خیلی به رشته تحصیلیش علاقه مند بود و دایم با گل و گیاه سر و کار داشت . وقتی کشاورزی می کرد با عشق و علاقه این کار را انجام می داد.
اوایل انقلاب بود که در تظاهرات فعالیت می کرد. اعلامیه و کاست به خانه می آورد و آخر شبها می برد پخش می کرد. خیلی شجاع بود وقتی به او هشدار می دادم می گفت: من کارم مبارزه با رژیم شاهنشاهی و از چیزی نمی ترسم.
با همت قدیر و دوستانش پایگاهی در نزدیکی خانه ما تاسیس کردند. که در آنجا فعالیت می کردند. با بچه های بسیج فعالیت می کردند و گشت شبانه محله هم بود. قدیر هیچ چیزی را برای خودش نمی خواست. اصلا اهل اسراف نبود.در آن زمان که در پمپ بنزین نگهبان می گذاشتند هر کس از آشناها برای گرفتن بنزین بیشتر می رفت به او نمی داد و اصلا اهل پارتی بازی نبود. به فکر نگهداری از بیت المال بود . همه می گفتند که شما چه کار کردید که قدیر اینقدر پاک منزه بار آمده است. قدیر به حجاب خواهرش خیلی حساس بود.
وقتی برای بار چندم به جبهه می رفت گفتم: دیگه نرو بذار بقیه بروند می گفت: نه مادر من باید بروم، من رفتم ، با منطقه آشنا هستم و می دانم اونجا چی به چیه...
یه روز یکی از همسایه ها شاکی اومد در خانه مارو زد و گفت : پسر شما میاد بچه مارو به جبهه می برد ما به این رفتار معترضیم. قدیر که برگشت به او گفتم خودت می ری برو ولی با بچه مردم کاری نداشته باش. قدیر پذیرفت و گفت: باشه مادر دیگه من با آنها کاری ندارم.
چند بار به جبهه اعزام شد و یکی دوبار هم زخمی شد. گفتم دیگه نرو. گفت: باشه این بار
آخرین دفعه است . برگردم دیگه نمی رم که مفقود الاثر شد.می گفتند که پیک موتوری
بوده و به پاش تیری اصابت می کند و می
افتد و نیروها در حال عقب نشینی بودند و او را جا می گذارند و پیکرش ده سال در
منطقه ماند. بعد از ده سال پیکرش را آوردند. روزی که قدیر شهید شده بود قبل از
اینکه به من خبر بدهند یک کبوتر وارد خانه ماشد چرخی زد و پری زد و رفت.
من حس غریبی داشتم با خودم گفتم :این کبوتر خبر از قدیر داشت که چند روز بعد فرمانده غدیر خبر شهادتش را آورد و گفت: قدیر تیر خورد و در خاکریز عراق ماند ما نتوانستیم او را بیاوریم.
بعد از شهادت قدیر من خودم از گیاهان پرورش داده اش مراقبت کردم و رسیدگی به گل و گیاهانی که قدیر داشت سرگرمی من شد. اما ته دلم همیشه می گفت قدیر به دنیا آمده بود که به این راه برود.
قدیر گاهی که من خیلی از کارهای خونه خسته بودم می آمد قربان و صدقه من می رفت و تلاش می کرد خستگی ام را در آورد.
دانشگاهی که قدیر درس می خواند بارها به دیدار ما آمدند و چند تا تالار در دانشگاه به نام قدیر کردند.
روایتی خواهرانه از شهید«قدیر ناصربخت»:
من در زمانی که غدیر به جبهه رفت سن کمی داشتم اما به خاطر دارم که وقتی امام خمینی (ره) فتوا دادند که همه باید به جبهه بروند ما در اتاق مشغول دیدن تلویزیون بودیم که این فتوای امام را شنیدیم . غدیر همانجا محکم گفت که من هم باید بروم و از آن زمان بود که غدیر تصمیم گرفت به جبهه برود.
همان اوایل جنگ بود که رفت و آزادی خرمشهر بود که در عملیات بیت المقدس قدیر زخمی شده بود پشت کتفش تیر خورده بود و او را به تهران فرستادند و وقتی خرمشهر آزاد شد غدیر زخمی در بستر بود. خبر را که شنید خیلی خوشحال شد و در پوست خود نمی گنجید .
قدیر به خاطر جبهه درسش را رها کرده بود می گفت در جبهه به وجود من بیشتر نیاز دارند. تا اینکه مفقود الاثر شد و فرمانده اش « شهید شرع پسند» خبر شهادتش را آورد. او گفت: من دیدم که قدیر شهید شد اما بعضی ها به ما خبر زنده بودن و اسارت قدیر را می دادند . ده سال ما انتظار بازگشت قدیر را داشتیم حتی یک بار هم گفتند که قدیر داره می یاد ما اماده بازگشتش بودیم که گفتند اشتباه شده است. در این ده سال ما سراغ قدیر را از همه اسرا می گرفتیم تا اینکه گروه تفحص پیکر او را پیدا کردند.
برادرم در والفجر مقدماتی شهید شد وصیت کرده بود که در تشییع جنازم «شیون نکن مادر» را بخوانید. وقتی برادرم را آوردند ساعت مچی اش روی ساعت دو بعد ازظهر که شهید شده بود مانده بود و قمقمه آبش پر از آب بود. مزار شهید در جوار« امامزاده محمد» است.
اوایل محرم بود که پیکر برادرم را پیدا کردند و روز تاسوعا بعد از ده سال پیکر برادرم را تشییع کردند. بیشتر دوستان داداشم شهید شدند حسین مولایی، قره باغی، بهمن کمال زاده...
قدیر خیلی مهربان و شوخ طبع و در عین حال با جذبه بود. سحرهای ماه رمضان که بیدار می شد و سحری می خورد و روزه می گرفت به یادم مانده است.
گفتگو از نجمه اباذری