دانشجوی شهید جانباز «سید ابوالفضل میر سلطانی»؛ من از قافله شهدا جا مانده ام...
پنجشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۶ ساعت ۱۴:۰۲
بعضی وقتها توی درد و دلهایش با من می گفت: مادر من از برادرم «حمید رضا» و همرزمانم جا ماندم اگر توی درس و تحصیل از او جلو تر بودم توی شهادت من ماندم و او پیشی گرفت و رفت...
شهید دانشجوی بسیجی « سیدابوالفضل میرسلطانی» فرزند «سید حاجی آقا و ماه جبین» در سال 1348، در تهران چشم به هستی گشود. وی سالهای درخشان تحصیلی خود را تا مقطع دیپلم ادامه داد و بعد از امتحان کنکور ورودی به دانشگاه پا به دانشگاهی دیگر گذارد تا مردانگی و فداکاری خود را به آزمون بکشد و بارها در این عرصه درخشید تا اینکه در شلمچه در حالیکه با برادر خود همرزم بود موفق به کسب درجه جانبازی شد و بعد از دو سال دست و پنجه کردن با آلام خود که گویی درد دور ماندن از قافله شهادت بیشتر از آسیبهای جانبازی بود به درجه رفیع جانبازی نایل آمد و به خیل همرزمان و برادر شهید خود پیوست.
حاجیه خانم «ماه جبین نویسی پور» شما مادر شهید دانشجو« سید ابوالفضل میر سلطانی» هستید از چگونگی اعزام شهید به جبهه بفرمایید:
سید ابو الفضل دیپلمش را گرفته بود و کنکور هم امتحان داده بود که برای اولین بار بعد از امتحان کنکور به جبهه رفت. سه ماه در جبهه ماند و برگشت. وقتی که برای بار دوم می خواست به جبهه برود؛ ما در تهران اوضاع خوبی نداشتیم و خیلی حمله هوایی می شد. ما به پناهگاه رفته بودیم ، من رفتم مسجد دنبال سید ابوالفضل که او را با خودم به پناهگاه ببرم . دستاش گلی بود. گفتم: چیکار می کنی همه به پناهگاه رفتند، بیا برویم که گفت: ما داریم با بچه های بسیج مسجد را تعمیر می کنیم وگفت : من نمی آیم .
چند ساعت بعد سید ابوالفضل با موتور آمد وگفت: من دارم می روم. گفتم: ابوالفضل کجا می خواهی بروی ؟ گفت : من می خواهم دوباره به جبهه بروم. گفتم : پس درست چی میشه تو باید به دانشگاه بروی... (سید ابوالفضل در کنکور رشته مترجمی زبان انگلیسی دانشگاه علامه تهران پذیرفته شده بود.) گفت: نه مادر جان! مگر نمی بینی که دشمن هر روز بمب باران می کند من چه جوری با این وضعیت سر کلاس درس و دانشگاه بنشینم.
ابوالفضل رفت و قبل از او هم برادرش سید حمید رضا رفته بود ، حمید رضا یک سال از ابوالفضل کوچیکتر بود و در شلمچه سرباز بود . اون روزها تو شلمچه غوغایی بود هر روز بمب باران؛ زرمنده ها داشتن شلمچه را پس می گرفتند که حمید رضا را شهید و ابوالفضل را زخمی آوردند. روز تشییع حمیدرضا خیابان فرشی از گل بود که حمید رضا را آوردند و تشییع کردند.
حمید رضای من توی تانک سوخته بود و ابوالفضل به پهلوش تیر خورده بود. ابوالفصل را به بیمارستان تهران آوردند و از شهادت برادرش اطلاع نداشت. ترکش در نزدیکی نخاع ابوالفضل بود و دکتر گفته بود نباید حرکت کند و هرگونه هیجانی ممکنه برای همیشه ویلچر نشینش کند. برای ما خیلی سخت بود که هم عزادار «حمید رضا» باشیم و هم پرستاری «سید ابوالفضل» را کنیم و به او روحیه بدهیم. تمام سعیم را می کردم که حمیدرضا متوجه نشود دلم خون بود و لبم خنده ... برای اینکه ابوالفضل بوی نبرد که برادرش شهید شده است.
سید ابوالفضل تیر به پهلوش خورده بود و ضایعه نخاعی شده بود و فلج مثانه شد بود. بعد از مدتی از ایران به آلمان برای مداوا اعزام شد و با برانکارد رفت و شکر خدا با عصا بازگشت. از قطع نخاع نجات پیدا کرد .
شهید بعد از اینکه تا حدودی مداوا شدند فعالیتهاشون رو چگونه آغاز کزدند باز به سنگر دانشگاه بازگشتند؟
به ایران که بازگشت و حالش بهتر شد. سید ابوالفضل جانباز 75% شده بود. با عصا به مدرسه برای تدریس و دانشگاه برای تحصیل می رفت. با اینکه شرایط مثانه اش سخت بود همه کارهاشو خودش انجام می داد و فعالیتهای اجتماعی خود را شروع کرد و اولین کاری که کرد به دانشگاه بازگشت و ادامه تحصیل داد و به استخدام اموزش و پرورش هم در آمده بود و مربی پرورشی و تربیتی بود . شهید سید ابوالفضل مربی بسیار تاثیرگذار بود و شاگردانش هنوز هم به نیکی از او یاد می کنند.
اهل موسیقی بود ودستی به سازی داشت و در مراسم مدرسه در گروههای سرود می نواخت. مدرسه سید در منیریه تهران بود ما اون موقع ساکن تهران بودیم.
شخصیت و منشش بسیار مهربان، دلسوز و جمع گرا بود. در دبستان قدس حوالی میدان منیره تدریس می کرد. بعضی وقتها توی درد و دلهایش با من می گفت: مادر من از برادرم «حمید رضا» و همرزمانم جا ماندم اگر توی درس و تحصیل از او جلو تر بودم توی شهادت من ماندم و او پیشی گرفت و رفت.
چه تاریخی سیدابوالفضل به شهادت رسید؟
حمید رضا در یکی از سفرهای زیارتی که از طرف بنیاد شهید به مشهد مقدس مشرف شده بودند دچار سانحه شد و به شهادت رسید. برای تشییع ابوالفضل گفتم خودم باید او را به خاک بسپارم و چادر به کمر بستم و او را در خاک گذاشتم. بعد از شهادت ابوالفضل از دانشگاه به ما خبر دادند که دانشجو نمونه شده بود .درد دل مادر شهید به عنوان سخن پایانی:
من کودکانم را در غربت بزرگ کردم. آن روزها زندگی در یکی از شهرهای استان کرمان،خیلی سخت بود بدون هیچ امکانات در آن زمان. من به بچه ها صداقت و کمک به هم نوعان را یاد دادم . آنها هم همیشه دست کمک به همه را پیش داشتند.
هنوز هم گاهی عطر ابوالفضل و حمیدرضا در خانه ما می پیچد من حضورشان را در خانه احساس می کنم. دو شهیدم یازده ماه تفاوت سنیشان بود . هم برادر بودند و هم دوست و رفیق ... همه کارهایشان با هم بود . اگر درس و تحصیل ابوالفضل و امتحان کنکورش نبود با هم به جبهه می رفتند. حمیدرضا که رفته بود ابوالفضل هم همه فکر و ذکرش توی جبهه بود امتحاناتش رو که داد رفت .
گفتگو از نجمه اباذری
نظرات بینندگان
غیر قابل انتشار : ۰
در انتظار بررسی : ۲
انتشار یافته: ۲
خدارحمت کنه سید ابوالفضل وروحش شاد وراهش گرامی باد . من دوره تحصیلی راهنمایی در پابدانا کرمان با ایشون هم کلاس بودم .وباهم دوست صمیمی بودیم
یادت گرامی .عجب حالی خوبی داشتیم در منطقه پابدانا همکلاسی شهیدم.