رویای بازگشت برادر در خاطر خواهر کوچک
نوید شاهد البرز:
«شهید سید حسین سجابی» در شهر «تهران» به دنیا امد. شهید تحصیلات خود را تا ششم ابتدایی ادامه داد و شهید در زمان جنگ به جبهه اعزام شد و با ارتش پیوست
شهید در تاریخ بیست و هفتم مهرماه 1370، در محل نفت شهر توسط دشمن به شهادت رسید و تا کنون پیکر مطهر شهید پیدا نشده است.
روایت خاطره ای از خواهر شهید« سید حسین سجابی»:
من خواهر كوچك سيدحسين مجابي مي باشم و در موقع رفتن ايشان من 4 سال داشتم و تنها خاطرات کوتاهی از ايشان در ذهنم نقش بسته است .ايشان با من نسبت به ديگر خواهر و برادرانم خيلي مهربان بود و به من محبت زيادي نشان مي داد و من نيز ايشان را بسيار دوست داشتم.
تا آن جايي كه يادم هست ايشان بسيار خوب در خانه رفتار مي كرد و كوچكترين بي ادبي نسبت به پدرو مادرم نداشت. او بسيار مهربان و دوست داشتني بود.يك روز او را ديدم كه چيزي در دست دارد و از خيابان عبور مي كند و من و حسین به همدیگر نگاه می کردیم . با مهرباني آن را به من داد و گفت: اين رو بگير و برو خونه و بعد بخور توي كوچه نخوري ها ... من هم با خوشحالي آن را گرفتم و به خانه آوردم و مشغول خوردن شدم .
روزي كه برادرم در حال خارج شدن از خانه بود يكي از بستگان ما نيز در خانه ما بود برادرم كه از خانه خارج شد و به سمت ايستگاه اتوبوس در حركت بود ناگهان فرزند كوچك همان خانواده گفت :مامان عمو که موهایش را تراشیده بود رفت .
آری او رفت و ما همچنان چشم انتظار او هستيم و منتظريم كه يك روز با لب خندان به خانه باز گردد و خانه ما را پر از شادي و نشاط كند . اما برادرم كه براي آخرين بار عازم رفتن شده بود گويا در تنهايي به مادرم گفته بود كه اگر من برنگشتم ناراحتي نكند كه من شهيد مي شوم.
اما نه تنها مادرم بلكه ما هم فكر شهادت اورا نمي كنيم و از خدا مي خواهيم هر جا كه هست سالم و سلامت باشد و هميشه خنده بر لبانش بدرخشد .حتي من كه خاطرات واضحي از او در ذهنم نيست البته بيشتر تعريف او را در خانواده شنيدهام من دوست دارم دوباره او را ببينم و با او به صحبت بنشينم و بگو و بخند داشته باشم.
با تمام اين حرف ها اميدوارم كه روزي بشود تمام اسيران به خاك پاك ايران دوباره پا بگذارند و به خانههايشان برگردند و از جمله برادر من شايد او الآن مرا در خاطره نياورد و اما مطمئن هستم كه به زودي بر ميگردد و من بيشتر او را خواهم شناخت و خاطرات شيرين تري از او در ذهنم نقش خواهد بست .
يك شب در خواب ديدم كه برادرم آمده و در يك اتاقك سياه و تنگ تاريك نشسته است و ما به ملاقات او آمده ايم. مادرم در حال ناراحتي و ريختن اشك بود و من در خواب به او مي گفتم ديدي گفتم كه حسين زنده است حسين زنده بود اما كسي خبر نداشت .شب ديگر ديدم كه دو تا گوسفند كوچك در زير بغل گرفته و آمده و مي گويد اين ها را قرباني كنيد .راستي اين را هم بگويم كه تمام چيز هايي كه درباره برادرم مي دانم نوشته باشم برادر من سرباز تكاور گيلان غرب بود و حسين در خانواده بيشتر با محسن برادر ديگرم نشست وبر خاست مي كرد و در سن نوجواني در يك صافكاري ماشين نزد يكي از دوستان پدرم مشغول كار بود و براي خود به اصطلاح پول جمع مي كرد.اميدوارم كمكي به شما كرده باشم و همچنين اميدوارم برادرم زنده باشدو به خونه بگردد با آرزوي ديدن او .
مريمالسادات مجابي ـ خواهر شهيد
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد
انتشارات، هنری