خاطرات خودنوشت «شهید ابراهیم سلمان ساوجی»؛ غصه بی مادری
نویدشاهد البرز:
شهید «ابراهیم سلمان ساوجی» در سال 1337، در مهاباد در خانواده ای مومن و مذهبی دیده به جهان گشود.
دوران کودکی وی مصادف شد با از دست دادن پدر بزرگوارش بعد از فوت پدر تحت سرپرستی برادر بزرگش قرار گرفت و پس از گذراندن دوران کودکی به تهران مراجعت کردند و دوران ابتدایی و دبیرستان خود را در تهران (امیر اباد ) تحصیل نمود و سپس در کنکور سراسری شرکت نموده و در رشته های مختلف منجمله به وسیله ارتش پذیرفته شد و لیسانس و فوق لیسانس خود را از دانشکده افسری تهران در سال 1357 ، با شروع و اوجگیری انقلاب اسلامی اسلحه نظام سلطنتی را بر زمین گذاشت و به مردم و تظاهراتهای انقلابی پیوست و پس از پیروزی انقلاب در پادگان لویزان مشغول فعالیت شد و پس از ان در جبهه های داخلی کردستان به جنگ با دشمنان داخلی و منافقین و گروهکها پرداخت.
باشروع جنگ ایران و عراق به جبهه های جنگ شتافت و در عملیاتها و حمله های مختلفی شرکت نمودند که سرانجام در جزیره مجنون بر اثر درگیری با دشمنان بعثی و اصابت گلوله به ناحیه سر به فیض شهادت نائل امد و پیکر پاک شهید در امامزاده محمد حصارک به خاک سپرده شد.
خاطره خود نویس شهید«ابراهیم ساوجی»:روزي از روزهای دوران كودكي برايت بگويم كه با خواهر خود در پشت خانه يعني حياط خلوت خانهمان نشسته بوديم و ساعت تقريباً 3 بعدازظهر را نشان ميداد. از مادر دور بودیم و غصه و درد دلمان پر بود و همه ما دردسر داشتيم. باور كن خيلي مشكل است بيمادري! یکبار خواهر كوچكم با يك لحني آهي كشيد و گفت: اگر الان مادر اينجا بود مرا نوازش ميكرد و دستي بر سرم ميكشيد.
اي كاش مادر اينجا بود و گفت: داداش من دلم خيلي نان قندي ميخواهد. كمي خواهر كوچكم شكمو بود من كمي فكر كردم و در اعماق فكر غوطهور شدم در آن زمان تقريباً 16 سال داشتم و در فكر فرو رفتم مثل كسي كه در باتلاق فرو ميرود و درآوردنش مشكل است باري سرت را درد نميآورم و از جايم بلند شدم مثل يك كره كه پايههاش سست است. بقالي سر كوچهمان بود و برادرم سفارش كرده بود هر موقع فلاني چيزي خواست نسيه به آنها بده و حقيقتش زياد نسيه گرفته بودم به خاطر همين نتوانستم نسيه تقاضا كنم ولي يك طرف قضيه خواهرم بود كه نان قندي خواسته بود. باري با پاهاي لرزان به طرف مغازه حركت كردم و در راه فكر ميكردم. خدايا ! چرا بايد چنين باشد و ميگفتم اگر الان 5 تومان داشتم ميتوانستم نان قندي بخرم و آن زمان ميتوانستي با 5 تومان كل مشغوليات بخري خلاصه در فكر بودم كه يك دفعه چشمانم برق زد واقعاً درست ميبينم خوابم نيستم بسي درست حدس زدي يك 5 توماني شاهي در جلوي پايم بود.
اول خواستم رد شوم و آن را برندارم اما از يك طرف خواهرم و از طرف ديگر خجالت كشيدن از نسيه آوردن مرا وادار به خم شدن كرد و خم شدم و پول را برداشتم و دوان دوان به مغازه رفتم و 2 تومان نان قندي و 3 تومان نوشابه گرفتم و به خانه آوردم. خواهرانم تعجب كردند و خواهر كوچكم پرسيد داداش مگر تو پول داشتي گفتم: نه گفت: پس از كجا آوردي بايد به مابگي تا نان قندي را بخوريم حقيقتش را گفتم و در همين موقع اشك در چشمانم هر سهمان ميرقصيد.
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری