لباس خاکی برای دفاع از خاک میهن؛ همه آمدند و فرمانده نیامد
نویدشاهد البرز:
باید تمام قد ایستاد و سر تعظیم فرود آورد در مقابل نام و یاد و خاطره مردانی که در لباس خاکی به تن داشتند و به آب و خاک دل نبستند و جان فدای این آب و خاک کردند. آماده اعزام به جای جای این وطن بودند که مبادا دست نامحرمان میهن عزیزشان را آلوده کند. «شهیدسید حسین سید یعقوبی» یکی از این دلاور مردانی می باشد که در اولین روزهای جنگ بر لب مرزهای ایران اسلامی در مقابل دشمن بعثی قد علم کرد و این فرمانده ارتشی دلاور بعد از رشادتها و دلاوریهای فراوان مردانه جان خود را در راه ایران و انقلاب ایثار کرد و در «منطقه مهران دهلران» جاوید الاثر شد.
نوید شاهد البرز در هفته دفاع مقدس با همسر این شهید گرانقدر گفتگویی ترتیب داده است به یاد رشادتها و آرمان وخاطره شهید:
لباس خاکی... برای دفاع از میهن
من «صغری محمدی خواه» همسر «شهید سید حسین سید یعقوبی» هستم. سال ،1350 بود که من به اتفاق خانواده ام از شهر" بهار" به همدان آمده بودم. ما برای دیدار با خانواده خواهرم به همدان آمدیم که در آنجا با «شهید سید حسین سید یعقوبی» برای اولین بار آشنا شدیم . ایشان که اهل مراغه بود در خانه خواهرم مستاجر بود و من را دید و خواستگار من شد. والدینش به خواستگاری من آمدند و پدرم جواب رد داد و گفت: من دختر به نظامی نمی دهم. خلاصه از او اصرار و از پدر انکار ... تا اینکه با اصراز زیاد اوو خانواده اش پدرم راضی شد و من هم که از او خوشم آمده بود بله را گفتم .
پانزده ساله بودم که با سید حسین ازدواج کردم. در آن زمان شهید بیست و پنج ساله بود. در همان اول آشنایی به من گفت : من لباس خاکی به تن دارم ممکن امروز بروم و دیگر برنگردم وشاید هم ده سال دیگر بروم و هرگز برنگردم من همیشه اماده دفاع از کشور هستم و برای دفاع از میهنم این لباس را به تن کردم. من را با این شرایط قبول می کنی؟ من قبول کردم.
شروع زندگی مشترک ما در همدان بود و ما شش سال در همدان زندگی کردیم. سید حسین همیشه در ماموریت بود و من و بچه ها یک ماه دوماه او را نمی دیدیم. تا اینکه یک روز آمد و گفت: باید برای ماموریت به مرز برویم خبرهای بدی در راه است و می گویند: صدام قصد حمله به ایران را دارد.
یک ماه از حرکت به طرف مرز گذشت از آنجا برای ما نامه می نوشت و در نامه سفارش می کرد که هوای بچه ها را داشته باش. در آخرین نامه نوشته بود که به همدان نزد مادرم بروید صدام قصد حمله دارد و مشخص نیست کی برگردم. من در خرم آباد ماندم چون نمی توانستم با سه تا بچه جایی بروم.
روزها می گذشت و همه همرزمان به دیدار خانواده می آمدند و خبری از فرمانده نبود من و بچه ها در پادگانی که خانه سازمانی در آن قرار داشت تنها و منتظر آمدن سید حسین بودیم. تا اینکه یک روز پدرم آمد و پرسید: خبری از سید دارید. من گفتم: نه هیچ خبری از سید نیست نه آمده نه نامه ای فرستاده... با پدرم و مادر شوهرم به ستاد مشترک رفتیم و آنجا پدرم گفت: هر اتفاقی برای سروان افتاده بگویید ما را از این بلا تکلیفی رها کنید. آنها گفتند که سید هیچ اثری از خود به جا نگذاشته است.
لشکر زرهی خرم آباد
همرزمانش گفتند که در دومین روز از جنگ در حالیکه عراق به شدت به خاکمان پیشروی می کرد و بر سر ما تیر و توپ می انداخت وما در منطقه به نام بهرام آباد نزدیکی مهران – دهلران بودیم که پیکر بچه ها زیر چرخهای تانکها له می شد، ما در حال عقبگرد بودیم که سید به عنوان فرمانده ما هم بچه ها را به عقب فرستاد. به او که گفتند سروان خودت هم بیابرویم گفت من آخرین نفر می آیم و برای جلوگیری از حرکت عراقیها ایستاد و کسی نمی داند که شهید شده یا اسیر شده ... قصه بلاتکلیفی ما حل نشده به سالهای دراز کشیده شد و سالها ما چشم انتظار برگشتنش هستیم.
باهر صدای دری و با هر زنگ تلفنی ما می دویدم که نکند خبری از او در راه باشد. من از خرم آباد به همدان نزد خانواده ام برگشتم و اولین دخترم باید مدرسه می رفت. بچه ها در همدان بزرگ شدند و سال 84 بود که بنیاد شهید، « سید حسین سید یعقوبی» را شهید معرفی کرد.
پسرم «منصور» وقتی که ده ساله بود در حادثه رانندگی فوت کرد و سه تا دختر برای من ماند. من دخترها را بزرگ کردم و فریبا که متولد سال 51، می باشد در رشته بی هوشی و اتاق عمل تحصیل کرده و مشغول کار می باشد ، سهیلا که متولد سال 54 می باشد مامایی خوانده است ، سمیه متولد 60 ، بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد، معلم می باشد.
سید حسین فرشته بود هرگز بدی از او ندیدم، نمی توانم بگوییم ادم بود. ما ده سال در کمال عشق و محبت با هم زندگی کردیم . به لحاظ مالی حقوق کمی داشتیم اما زندگی پر برکتی داشتیم.با اینکه نظامی بود همیشه در کارهای خانه کمک می کرد.سید حسین فرد معتقد و مومنی بود و به مادرشان خیلی احترام می گذاشت و همچنین به والدین من. او فرزند اول خانواده بود و هوای همه را داشت. خیلی به تربیت بچه ها اهمیت می داد و دوست داشت بچه ها حجاب داشته باشند.
فرار از شاهنشاهی....
در دوران شاهنشاهی بود که یک روز سید حسین به خانه برگشت در حالیکه خیلی ناراخت بود. به من گفت: باید وسایلمون را بر داریم و فرار کنیم خیلی تعجب کردم گفتم چرا فرار کنیم مگه چی شده؟ گفت به ما دستور حمله به طرف مردم را دادند. من باید خواهر و برادرهای خودم را بکشم . من به برادرم گفتم در آن زمان برادر من از انقلابیهای دوران شاه بود و در کار پخش اعلامیه های امام بود . که برادرم آمد صحبت کردند و قرار شد فردا برود سر کار که فردا رفته بود و مردم به آنها گل داده بودند. وقتی امد خانه خوشحال بود که درگیری پیش نیامده است. هر روز با ناراحتی می رفت سرکار چون نمی دانست فردا چه اتفاقی می افتد تا اینکه یک روز آمد و گفت: بختیار فرار کرده است.
بعد از سه سال از پیروزی انقلاب با اولین لشکری که جلوی عراق ایستاد و در روزهای اول جنگ به شهادت رسید. هیچ اثری از شهید پیدا نشد او هنوز در حال پاسداری و حراست از مرزهای کشور می باشد. اولین شهید البرزی می باشد یک روز بعد از شروع رسمی جنگ شهید می شود.
در طول سالها حضورش را حس می کردم و هر وقت مشکلی داشتیم او را در خواب می دیدم که به من دلداری می داد انگار حواسش به ما بود. هر وقت در خواب می بینمش با لباس ارتشی است.
خیلی روزهای سختی را ما پشت سر گذاشتیم تا اینکه بچه ها کم کم بزرگ شدند درس خواندند و خدا به من خیلی صبر داد. خیلی بچه ها سراغ پدرشان را می گرفتند و وقتی می دیدند که رزمنده های دیگر می امدند می گفتند پدر ما چرا نمی آید . من بهشون می گفتم: پدرتان رفته جنگ و شهید شده است. سعی کردم که جای پدر را پر کنم ولی باز هم جای پدر باری خالی بود.
خوش به حال خانواده شهدا که پیکرشان برگشته و
خیالشان راحت است که همسرشان و پدرشان شهید شده است خانواده های کسانی که مفقود
الاثر هستند دلشان هرگز آرام نمی شود.
گفتگو از نجمه اباذری