خاطره دست نویش شهید «محمود بابایی گلی»
شنبه, ۲۵ شهريور ۱۳۹۶ ساعت ۱۴:۳۳
...تمام سختيها رابه خاطر خدا تحمل كرديم و اردوي يك هفته اي تمام شد و به ما يك روزمرخصي دادند تابه خانه سربزنيم وبعداز دو روز به جبهه برويم ولي درخانه مادرم باز هم مــي خواست مانع رفتنم شود و چون داداش بزرگم هم درجبهه بود...
بخاطر خدا...

نویدشاهد البرز:

شهید« محمود بابایی گلی» فرزند حسن و ربابه در بیست و پنجم شهریور ماه 1345، در «گل آباد» تبریزدیده به جهان گشود . وی تحصیلات خود را تا مقطع دیپلم ادامه داد. در زمان جنگ تحمیلی به منطقه جنگی رفت و در شلمچه در تاریخ بیست و یکم 1365، بر اثر اصابت تبر به پیشانی به درجه رفیع شهادت نایل آمد و در گلزار شهدای امامزاده طاهر کرج به خاک سپرده شد.

از این شهید بزرگوار خاطره ا ی دستنویس به جامانده است که بیان می کنیم:

من موقعي كه وارد مدرسه نظري شدم و اول نظري را مي خواندم درموقع درس خواندن وياموقع تفريح همه فكرم دراين بود که خدايا انسان براي چه به وجود آمده و ارزش انسان درجامعه چيست؟ فكرم به جبهه هاي نبردحق عليه باطل رسيد و پيش خود گفتم: انسان چه بهتر است، درراه خدا شهيد شود ومردن بي خودي به چه درد انسان مي خورد كه تمام دوران تحصيلي درفكرم همين نگرش بود كه بعد از امتحانات دوم بود كه بچه ها را براي جبهه مي بردند كه من هم مي خواستم بروم كه ازخوشحالي نمي توانستم دريكجا بايستم كه مادرم اجازه رفتن به جبهه رانمي داد ولي من خيلي فشار آوردم ولي به هيچ وجه نشد و بعد از امتحانات نوبت سوم بود كه مدرسه تمام شد و روزسوم بود كه ازسپاه كرج براي ثبت نام به آموزش و سپس به جبهه سوال كردم كه گفت: روز پانزدهم خرداد 1361، اسم نويسي مي كنيم كه بعد از دو سه روز با دوقطعه عكس و يك عدد فتوكپي وارد سپاه شدم ولي چون سن من يك سال كم بود مي خواستند كه اسم نويسي نكنم كه باعث گريه در من شد و سپس گفتند يك رضايت نامه از پدرت بگير آمدم و رضايت نامه را از پدرم گرفتم و سپس به سپاه رفتم واسم نويسي كردم .

چنان خوشحال بودم كه اصلأ باورم نمي شد ما را روز نهم تیر ماه 1361، به پادگان امام حسين(ع) بردند ولي چون تمام پادگانها آنجا بودند نتوانستيم به آموزش برويم به ما گفتند روز چهاردم تیرماه به سپاه كرج برويد و بپرسيد ازبرادر آن سپاه كه كي مارا به آموزش مي برند؟ ما در ان روز به سپاه رفتیم و همان روز به آموزش رفتیم. ماروز هفدهم تیر 1361، وارد پادگان آموزشي 21 حمزه شديم و به ما روز اول لباس و پوتين دادند و به ما آموزش دادند.

روز اول و دوم آموزش سخت نبود چون تازه وارد بوديم ولي بعد از دو سه روز ما در صبحگاه مي رفتيم و بعداز سه جلسه كلاس داشتم كه اين برنامه 45روز ادامه داشت.

هرروز هميشه جلسه بود كه درسهاي ماعبارت بودند از كلاسهاي اسلحه، تاكتيك، عقيدتي، امداد، تخريب وچند درس ديگــر و بعضي وقتها نصف شب پاسدارها وارد آسايشگاه مـــي شدند و باتيرهاي مشقي وگازي بچه ها را مي ترساندند وسپس ازآسايشگاه بيرون مي آوردند وسينه خيز و پامرغي بچه ها را مي بردند اينقدر اذيت مي كردند كه نگو... ولي تمام اين كارها براي رضاي خدا بود تادر جبهه ها خوب عمل شود. درآخر آموزش بود كه مي خواستيم به اردو برويم كه مارا نصف شب بلند كردند وگفتند تند باشورت تاسه شماره پاشيد يعني مي خواستند زرنگي مارا آزمايش كنند كه بچه ها زود در آوردند و بعدگفتند تاسه شماره بپوشيد وهركس نتواند تنبيه اش مي كنيم و مي بريم بيرون تاسينه خيز برويد ولي بعدبرعكس اين همه حرفها گفتند هركس هندوانه وخربزه وهرچيز ديگر دارد بيرون بياورد بچه ها به اندازه يك مغازه خوردني بيرون آوردند و با همه تقسيم كردند و بعدگفتند: برويد بخوابيد تافردا براي اردو آماده شويد.

فردا سر رسيد و بچه ها تمام وسايل نظامي راگرفتند وبراي اردو ماشين سوار شدند وبراي اردو به طرف بيابانهاي گرم براه افتاديم اردوي ماهفت روزه بود كه بيابانهاي قم سوزي داغ و سوزاندني وشنهاي سرد و لرزيدني داشت كه انسان شبها ازشدت سرما مي لرزيد ومي خواستند تمام آموزشي راكه داده اند به ما عملي ياد بدهند كه شبها 40كيلومتر پياده روي مي كرديم وشبها 2ساعت نگهباني مي داديم و ازشدت سرما درسنگر مي لرزيديم تااينكه باتمام اين سختيها به خاطر علاقه كه به شهادت داشتيم و باتمام اين كم آبيها يعني يك قمقمه آب مي دادند ومي گفتند اين قمقمه ازصبح تاشب بايد باشد وديگر به كسي آب نمي دهيم يعني آن يك قمقمه راهم نمي گذاشتند بخوريم ولي تمام سختيها رابه خاطر خدا تحمل كرديم و اردوي يك هفته اي تمام شد و به ما يك روزمرخصي دادند تابه خانه سربزنيم وبعداز دو روز به جبهه برويم ولي درخانه مادرم باز هم مــي خواست مانع رفتنم شود و چون داداش بزرگم هم درجبهه بود و همان روزي كه به مامرخصي داده بودند به داداشم هم مرخصي داده بودند وداداشم يك روز جلوتر دوباره بعداز يك ماه كه به مرخصي آمده بود به جبهه رفت و من هم روز بعداز آن روز به پادگان امام حسين رفتم و بچه هاي گروهان هارا جمع كردند و600تومان به هرنفر دادند ومن بادوستم كه دير رسيده بوديم نگرفتيم و ماند تادر اسلام آباد بگيريم.

ماظهر آن روز به پايگاه منتظران دراهواز رفتيم و ما را سازماندهي كردند و به دبيرستان مطهري دراهواز بردند و به گروههاي 13نفري با مسئول دسته تقسيم كردند و مسئول دسته بچه ها را به سه تيم 7نفري تقسيم كرد و ازتخصص بچه ها پرسيد و من تخصص «آرپي جي» راداشتم كه آرپي جي زن شدم و دوستم بي سيم چي بود وچون بي سيم كم بود تك تيرانداز شد و بقيه بچه ها تك تيرانداز ومن هم با دونفر ديگر آرپي جي زن شديم و بعدبه كارها رسيدند و شبها مارا رزم شبانه مي بردند و صبحها قبل ازصبحانه به صبحگاه و دو مي بردند تا اينكه بعد از 12روز ماندن در اهواز مارا به اسلام آباد بردند ... ودراسلام آباد هم شبها براي رزم شبانه درتپه ها مي بردند و نمي گذاشتند كسي آب بخورد بعضي وقتها حال بعضي از بچه ها به هم مي خورد و به زمين مي افتادند كه آنها رابه پادگان مي رساندند صبحها قبل از صبحانه درتپه هائي كه به ارتفاع 600 يا700متر مي رسيد بچه هارا تمرين مي دادند يعني به بچه ها مي گفتند اين تپه صاف رابايد هرچه زودتر بگيريد تاببينند بچه ها چقدر قدرت جسمي دارند و بچه ها خسته وكوفته بالاي تپه مي نشستند و به زمين مي افتادند واگر كسي تشنه بود نمي گذاشتند آب بخورد ولي داخل پادگان بوفه وجاهاي گشتني بود كه من با يكي ازدوستانم كه رفيق صميمي من بود يك حلقه فيلم عكــــس 24 تائي روي خودروها وتانكها وعكـــس هاي غيره انداختيم تااينكه به ما گفتند: مي خواهيم شمارا به خط ببريم روز پانزدهم مرداد 1361، به ماگفتند: شب مي خواهيم به خط ببريم ولي نبردند روز بیست و دوم مرداد1361، كه آن روز هم روزي بود كه بايد مي رفتيم عكس هايمان رامي گرفتيم كه عكس ها را گرفتيم و مايك نامه و عكس رابه كرج فرستاديم تابه خانه برسد و وصيت نامه رانوشتيم و تمام وسايل شخصي رابه تعاون تحويل داده وسوار ماشين شده و به طرف خط حركت كرديم ولي مارابه 30كيلومتري خط برده بودند وچادر زديم پشت خط و براي دو ياسه روز درپشت خط مانديم.

تااينكه بعداز يك روز به ما تجهيزات يعني مهمات دادند وبايك خودرو به خط بردند وآن منطقه که تپه هاي پيرعلي در سومار بود رفتيم. روزاول درخط مقدم نبوديم يعني ارتشيها درخط مقدم بودند و در فاصله 200متري آن بوديم كه ما گفتيم بايد تاخط مقدم برويم كه شب آن روز به خط مقدم رفتيم وشبها دوساعت نگهباني مي داديم تا عراقيها به بچه هاي ما خداي ناكرده حمله نكنند وشبها دريكي از سنگرها كه براي نماز جماعت درست كرده بودم نمازجماعت مي خوانديم چنان بابچه ها انس پيدا كرده بوديم كه ديگر نمي توانستيم يكديگر را فراموش كنيم تااينكه روز جمعه به ما گفتند حملهاي درشب آغاز مي شود ولي آن روز حمله نشد درضمن درجبهه از خانه به ما بعضي وقتها نامه مي رسيد كه براي من در حدود 4 نامه درخط مقدم رسيده بود.


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده