قصه جذاب شهید علی عنری از زبان خودش / منتشر نشده
نوید شاهد کرج: من در اول فرودين ماه سال 1336 در روستاي از اطراف همدان ،بخش رزن به نام پاينده متولد شدم پدرم كشاورز بود و مادرم خانه دار ،هر دو بي سواد بودند ومن آخرين فرزند خانواده بودم، من پنج ساله بودم كه برايم شناسنامه گرفتند منتها 3سال كوچكتر از سن واقعيم( 1339)آنها به اين دليل سنم را در شناسنامه كوچكتر از سن واقعيم گرفته بودند كه من به سربازي نروم، درست يادم هست شش ساله بودم كه مرا به مكتب فرستادند روز اول تمام حروف الفبا را تا حمد ياد گرفتم مكتب دار متوجه هوش واستعدادم شد و به پدرم سفارش كرد كه مرا از مكتب باز ندارد چون كارهاي كشاورزي و دامپروري اجازه نمي داد.
بالاخره موفق شدم كه دو سال به مكتب بروم و در مدت اين دوسال قرائت قرآن و كتاب گلستان ونصاب ،جوهري ،سراج القلوب و چند كتاب را خواندم ، هشت ساله بودم دانش آمد من به مدرسه رفتم و امتحان داده به كلاس سوم ابتدايي قبول شدم ولي وقتي آخر سال رسيد با اين كه شاگرد اول بودم ، به من كارنامه نداده علت را پرسيدم گفت تو پنج ساله اي بايد 3سال ديگر به كلاس اول بروي، به پدرم گفت شناسنامه ام را اضافه كند وپدرم اين كار را نكرد، سپاهي مرا از مدرسه اخراج كرد ،اجباراْ درست چهار سال ترك تحصيل كردم و اين كار به نفع پدرم بود زيرا در مزرعه در كارهاي كشاورزي به آنها كمك مي كردم و در دامپروري هم همچنين بالاخره همه حريف بودم،علف مي چيدم ،گندم درو مي كردم بيل مي زدم ،باغباني مي كردم ،گاو وگوسفند مي چراندم تمام كارهاي يك نفر روستايي كه همه را نمي توانم ذكر كنم.
بعد از چهار سال ترك تحصيل دوباره راهي مدرسه شدم اما اين بار هوشم خيلي فرق كرده بود زيرا اتفاقي برايم در كار روستايي رخ داد كه هوشم را عوض كرد، 9ساله بودم سوار الاغ شدم چون الاغ بود و پالان و مهار نداشت جفتك زد به هوا و من با كله به زمين خوردم ومدت يك هفته گيج وسراسيمه بودم و كسي مرا به دكتر نبرد تا به تدريج خوب شدم، ولي هواس پرتي پيدا كردم باري بعد از چهار سال ترك تحصيل راهي مدرسه شدم كه دراين موقعيت من دو كار مي كردم هم بايد به كارهاي روستاي مي رسيدم وهمه به مدرسه مي رفتم...
تنها من نبودم كه در ده پاينده اين طور سختي مي كشيدم ،رفقاي من هم بودند كه تعدادي از آنها هم به سرنوشتي چون من گرفتار بودند تا كلاس چهارم ابتدايي به هر نحوي بود در ده پاينده خواندم، آبان ماه پاييز سال 1350بود كه ما از ده به كرج كوچ كرديم برادرم علي مرا به مدرسه برد و ثبت نام كرد و مدير دبستان نمي پذيرفت تا اين كه از آموزش وپرورش نامه آورديم ومرا ثبت نام كرد من به كلاس پنجم ابتدايي رفتم چون همان طوري كه یادآور شدم امكان درس خواندن نبود از رياضيات من چيزي نمي دانستم و اما اولين ديكته اي كه معلم گفت بيست گرفتم در كلاس پنجم عقب ماندگي رياضيات را جبران كردم و توانستم در آن سال امتحان نهايي شاگرد اول كلاس شوم...
سال بعد به اول راهنمايي رفتم چون مدرسه بود ومن هيكلم درشت به نظر مي رسيد به اين خاطر مرا ثبت نام نمي كردند بالاخره با سماجت زياد مرا ثبت نام كرد..
من پسري درس خوان نماز خوان سر به راه و سربزير بودم و من بعد از چند ماه نظر مدير و ناظم را به خود جلب كردم ، بالاخره راهنمايي را تمام كردم ،من از مدرسه و از اجتماع تجربيات خوبي كسب كرده بودم فهميده بودم كه از من بدبختر هم هست كساني را مي ديدم كه نان شامشان را ندارند در عوض عده ديگر ميليوني بودند ساختمان هاي باشكوه داشتند و ماشين هاي آخرين سيستم و زندگي مجلل و تجملي در آن موقع من درك مي كردم و اين طور به خواص طبقاتي مرا رنج مي داد، از اين رو معاشرت با غريبان بي كسان وتهديدستان را دوست داشتم ، رازهاي نهفته دلم را در زندگي آنها مي يافتم تا مي توانستم به مظلومان به اندازه خودم كمك مي كردم .
مهر ماه سال 1354 بود كه من به دبيرستان رفتم و با بچه هاي زيادي از همسالانم آشنا شدم و با دبيران زيادي سروكله زدم درد دل هاي آنها را گوش مي دادم ومي دانستم هر كس يك دردي دارد .
دبيرستان ما دبيرستان دولتي دهخدا بود به قول جاي لات ولوت و به قول من دبيرستان محرومان چون آنجا همه شان فرزند كشاورز و كارگر بودند، با اين كه دبيرستان هاي ديگر دبيران خوب ،آزمايشگاه كارگاه و تأسيسات ورزشي داشتند اما ما از همه اين ها محروم بوديم، يك دبيرستان ادبي را به تجربي رياضي اختصاص داده بودند و آن موقع يك دبيرستان مخصوص رشته رياضي و تجربي را (فارابي )به رشته بازرگاني داده بودند و وميليون ها تومان وسايل آزمايشگاهي در آنجا روش گرد وخاك مي نشست، بچه هاي ما حتي رنگ اسيد سولفوريك را هم در دوره نظري نديدند.
بگذريم با هزاران رنج و بدبختي دوره چهار ساله نظري را هم تمام كرديم .در سال 58ـ57 موقع پيروزي انقلاب من ديپلم را گرفتم و در كنكور شركت كردم چون در رشته دل خواهم قبول نشدم به فوق ديپلم هم نرفتم و راه سوم را انتخاب كردم به سربازي رفتم دوره آموزشي را در بيرجند ديدم به وضع ارتش و تعليمات نظامي آشنا شدم .من با اين كه معدل خوبي داشتم سرباز صفر شدم و به طور كلي همه ديپلم ها سرباز صفر شدند و ما اين وضع را به خاطر اسلام و ايده و اعتقاد به مكتبمان پذيرفتيم .
آري در ارتش آشنا شديم بعد از دوماه دوره آموزش ما را تقسيم كردند من به لشگر 77 مشهد افتادم از آنجا به قوچان و از قوچان به امام قلي مرا فرستادند .
سرماي 35درجه زير صفر را در امام قلي تحمل كرديم تازه بوي بهار مي آمد ده روز مانده به عيد به ما مأموريت خورد گروهان ما را به بانه آوردند يك ماه اول (فروردين ) در بانه آرامش بود از چهارم ارديبهشت درگيري به وجود آمد .در طي اين درگيري تاكنون 59/3/4 حدود پنجاه نفر شهيد و بيش از صد نفر زخمي و چندين نفر گروگان را داده ايم .اما همه ما تا در رگ خود خون داريم مي جنگيم تا اشرار دست از نبرد خلق قهرمان ما بردارد اگر چه ممكن است همه ما دراين مأموريت شهيد شويم ولي آينده روشني براي سربازان ديگر وهم وطنان پيش بيني مي كنيم انشاءالله پيروز خواهيم شد ان الله علي كل شي قدير .مختصري از زندگيم علي عنبري مورخه:59/3/4
یادداشت های زیبای شهید
دنياي خود را آباد كنيد به فكر آخرت هم باشيد .
يكي
اين كه از خدا بترس به ويژه از عدالتش ديگر از كسي بترس كه از خدا نترسد .
لقمان :فرزندم دو چيز را هيچ گاه فراموش نكن اول خدا دوم مرگ علي عنبري .
بين
مرگ وزندگي فقط اندازه يك مو فاصله است وقتي كه زنده اي مرگ را فراموش مكن .
وجدان يگانه محكم است كه احتياج به قاضي ندارد .
دنيايي
كه براي ائمه (ع) واجدادت وفا نكرد دل مبند.
طمع قتل الناس حرص وطمع مردم را به كشتن مي دهد.
هر كس كه وظيفه خود را بشناسد و به حريم ديگران تجاوز نكند اداره مملكت آسان مي شود .
در دنيا آن كساني موفقند كه صبر وحوصله بيشتري داشته وبا مردم سازش دارند.
به هيچ كس ظلم نكن وهيچ موجودي را نياز او زيرا هر موجودي براي خود عالمي دارد.
اشك
يتيم عرش را به لرزه مي آورد يتيمان را نوازش نسبت به آنان محبت كنيد.
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری