همچون پروانه ای خود را فدای یارانش کرد+ خاطرات منتشر نشده
اختصاصی نوید شاهد از کرج: سردار دلاور سپاه اسلام در آخرین اعزام که سِمت فرماندهی گردان حمزه لشکر ده سیّدالشهدا در مهران عملیات کربلای یک را بر عهده داشت در یازدهم تیرماه 65 برای نجات همرزمان از میدان مین به درجه ی رفیع شهادت نایل گردید و به دیدار معبودش شتافت و به خیل یارانش که قبل از او بار سفر بسته بودند پیوست.
در وصف این شهید بزرگوار چنین نقل میشود:
به روایت از ابوذر خدابین: از دوران طفولیت ایشان را می شناختم و به روحیات او آشنا بودم. در سن دوازده سالگی نوجوانان احساس می کنند دوران جدیدی از زندگی را شروع کرده اند. در این سنین علاقه مندی های سلمان حول دو یا سه محور می چرخید. یکی از آنها مسأله ورزش بود که ایشان یکی از ورزشکاران بسیار خوب فوتبال بود و بر پایه های صحیح ورزشی واقف بود. در همان دوران تیمی را به نام جامی تفنگدار تشکیل داده بود، زیرا قبل از انقلاب نام تیم ها در حوزه ادبیاتمان بود و سرپرست تیم ماشاالله ایزدیار بود. ایشان در عزاداری ها شرکت می کرد و با هم سن و سالان خود گروه عزاداری تشکیل می داد و برای تهیه لباس مشکی و امکانات دیگر برای برگزاری مراسم های مذهبی اقدام می نمود. خیلی مشتاق و فعّال بود، در دوران بعد از آن به بلوغ فکری رسید و سعی در جست و جوی تاریخ نمود. خلق و خوی جوانمردان و مردان بزرگ تاریخ را کنکاش می کرد. در سن هجده سالگی وی غیر از مباحث سیاسی، اعتقادی و ورزش فوتبال به ورزش باستانی نیز علاقه مند گردید. علت این بود که در این ورزش نام اهل بیت بسیار ذکر می شد و در ابتدا و انتهای آن دعاهایی خوانده می شد.
در آغاز انقلاب اسلامی سه یا چهار نفر با هم یک گروه بودند که شهید ایزدیار جزء اوّلین نفراتی بود که در حاجی آباد و جوادآباد کرج شعار مرگ بر شاه را سر می داد و مردم را تشویق به راهپیمایی در کوچه و خیابان می کرد و این حرکات باعث تشدید درگیری های زیادی می شد. حجت ا... کشاورز، سلمان ایزدیار و قدرت رئیسی گروهی بودند که بسیار خطر می کردند و در مجامع عمومی، تظاهرات و جبهه ها نزدیک ترین افراد به تانک و نفربرها بودند. ادامه و استمرار آنها را قانع نمی کرد، هر دو سه روز یکبار شهر کرج را ترک می کردند و به تهران می رفتند و در حرکت و کارهای میدان انقلاب و درب پادگان عشرت آباد حضور می یافتند تا اگر تغییری صورت پذیرفت در خطوط اوّل باشند. ارادت و علاقه ایشان به حضرت امام (ره) به حدّ زیادی بود. به یاد می آورم روز بیست و دو بهمن تمامی راه ها مسدود بود، به آنها گفتم امروز بیستم است، من به تهران می روم و می خواهم در آنجا بمانم، احتمال دارد در بیست و دو بهمن امام به ایران نیاید. سلمان با همان روحیه ساده ای که از وی سراغ داشتم گفت: اگر امام است سوار بر ابرهای آسمان می شود و می آید.
بعد از انقلاب در یکی از کمیته هایی که قبل از سپاه تشکیل شده بود مدتی را انجام وظیفه نمود تا زمانی که امام دستور فرمودند تمامی سلاح های گروهک های کوچک مانند فداییان اسلام و گروه های دیگر جمع آوری شده و همه اسلحه ها را تحویل کمیته و سپاه بدهند. از همان دوران گرایش ایشان برای ورود به سپاه بیشتر شد. گرچه وی زمانی که در کمیته مشغول بودند به عنوان یکی از محور های اصلی و عملیاتی در کمیته انجام وظیفه می کردند تا اینکه در سپاه ثبت نام کردند و در سال 1361 وارد این ارگان و نهاد اسلامی شدند. همیشه از من گله می کردند که چرا شما دست مرا نمی گیرید و وارد سپاه نمی کنید زیرا من جزء اوّلین نفراتی بودم که در سپاه ثبت نام کرده بودم. روزی هر دو شهید بزرگوار سلمان و کشاورز گفتند چرا ما نباید عضوی از سپاه باشیم؟ در آن دوران شهید احمد تهرانی مسئول گزینش بود. آنها یکی دو تا از سوال ها را نتوانسته بودند پاسخ صحیح بدهند و به جای پاسخ به سوال ها نوشته بودند تا خون در رگ ماست خمینی رهبر ماست. اگر امام بفرمایند وارد کوره آجرپزی شوید ما با جان و دل می پذیریم. من با آقای تهرانی صحبت کردم و گفتم پاسخ منطقی برای آنها وجود ندارد من خودم شخصاً رسیدگی می کنم. قبل از اینکه عضو رسمی سپاه شوند از طریق گروهک های فداییان اسلام در جبهه های سوسنگرد از خودشان ایثار و فداکاری های بسیاری نشان داده بودند به طوری که شهید دکتر چمران می گفت: منشاء تمام تحوّلاتی که تاریخ را برهم می زند انسان هایی بوده اند که از جان و مال و دنیا بریده اند و با خدای خویش وارد معامله شده اند. در سوسنگرد در عرض چهل و هشت ساعت با سنگین ترین سلاح های آرپی جی و خمپاره ششصد و چندتا توپ صدوشش در مقابل ارتش عراق ایستادگی و مقاومت نمودند تا افراد توانستند شهر را ترک و به نقاط امن تری پناه ببرند. قبل از اینکه عضوی از سپاه شوند مجروح شده بودند و در عین جراحت عقب نشینی نکردند و ثابت قدم ایستادگی کردند.
مادر بزرگوارش می گفت: یک روز سلمان که دوباره می خواست برای عملیات به جبهه برود با متانت و حیای خاصّی که داشت کنارم نشست و گفت: اگر به من اجازه بدهید به جبهه می روم اگر افتخار شهادت نصیبم شد به خودتان ببالید به او گفتم:سرت را بالا بگیر می خواهم چشمانت را ببینم هنگامی که سرش را بالا گرفت به سوی خدا دست باز کردم و گفتم: با این که برای به دنیا آوردن و بزرگ شدن و تعلیم و تربیت شما زحمت بسیاری کشیده ام اما نمی توانم آرزوهایت را نادیده بگیرم.پسرم رفت تا به ارزشها و آرمان هایش جامهی عمل بپوشاند هر وقت که او از دل خاکریزها به خانه باز می گشت می گفت:چرا شهادت نصیب من نمی شود. هم سنگرانم نزد امام (ره) می روند و به او می گویند برایمان دعا کن تا شهید شویم، مادر از شما می خواهم دعا کنی تا شهادت نصیب من شود.
پدر بزرگوارش روایت می کند: که یک روز در کرج او را دیدم که سر خیابان بهار ایستاده بود، خیابان بسیار شلوغ بود سلمان از بین جمعیت جلو آمد و به من سلام کرد، بلافاصله پرسیدم در اینجا چه می کنی؟ گفت: عدهای از منافقین را دستگیر کردهایم، آنان امنیت و آسایش را از مردم سلب کردهاند. یک روز وقتی از سر کار به خانه بازگشتم با صحنه دردناکی مواجه شدم، دیدم مادرش با چشمی گریان زخم های او را که ناشی از درگیری با ارازل بود پانسمان می کرد تا متوجّه حضور من شد به مادرش گفت: مادر لطفا دستت را بردار و بی تابی نکن چیزی نشده است و از شرم و حیا لباسش را که غرق در خون بود پایین انداخت، به سلمان گفتم کی می خواهی به این وضعیّت خاتمه بدهی؟ دیگر چیزی از شما باقی نمانده است، او شاخهی گلی را از روی میز برداشت و گلبرگ های آن را پرپر کرد و بر زمین ریخت، چهره اش پر از درد بود و با همان حالت گفت: زمانی که مانند این گلبرگهای سرخ روی زمین بیافتم با دشمنان می جنگم با این که رنج از دست دادنم را در موهای سپیدتان می بینم اما از نیّت خود صرف نظر نمی کنم. وی پس از پیروزی انقلاب اسلامی وارد کمیته شد و به اتفاق دوست و همرزم مجاهد خود شهید حجت الله کشاورز در فعالیّت های انقلابی شرکت کرد. از همان زمان او در جهت امنیّت و آسایش مردم و دستگیری ارازل و اوباش شهر نقش بسیار مهمّی داشت. و به فعالیّت هایش وسعت بیشتری بخشید و به مبارزات خویش بر علیه قاچاقچیان مواد مخدر منافقین و ضد انقلابیون ادامه داد و به آنان ضربات مهلکی وارد کرد به طوری که اکثر ارازل و اوباش از شنیدن نام سلمان ایزدیار به خود می لرزیدند. او و حجت الله کشاورز از اوّلین کسانی بودند که در مسجد به افراد علاقه مند آموزش نظامی و اسلحه شناسی می دادند وهدفشان آگاهی دادن مردم برای دفاع از جان خودشان بود. من در سال 1360وقتی که دفترچه آماده به خدمت را گرفتم برای خداحافظی نزد سلمان رفتم، آن شب او بسیار با من صحبت کرد و گفت: شما به درد سپاه می خورید ایشان که یک سال قبل از من وارد سپاه شده بود مرا به پذیرش سپاه معرفی کرد. مدتی گذشت سال1361بود که ماشین های گشت ثارالله در کرج راه اندازی شد، معمولاً افراد رشید به عنوان سرگروه انتخاب می شدند و چهار نفری برای گشت می رفتند، اکثر مواقع با سلمان به گشت می رفتم. درست روزهای اوّل جنگ بود که سلمان به جبهه رفت و جزء نیروهای نامنظم شهید چمران و یکی از افراد کارآمد آنجا شد. روزی در جبهه یک ترکش به ران پایش اصابت کرد، چون در منطقهی جنگی امکانات بیهوشی وجود نداشت ناچاراً این ترکش را بدون بیهوشی از پایش در آورده بودند. او می گفت: برای اینکه هنگام عمل جراحی سرو صدا نکنم ملحفهای را بین دندانهایم می فشردم و از شدت درد به خود می پیچیدم.
برادر محمودی می گفت: در عملیات بدر در کنار شهیدان سلمان ایزدیار و کریم آخوندی بودم همه تشنه بودیم و وضعیّت آبرسانی به رزمندگان اصلاً خوب نبود سلمان تصمیم گرفت چاهی را در آن منطقه حفر و از آب آن استفاده کنیم چون در رابطه با آبهای زیر زمینی آن منطقه ها آشنایی نداشتیم شروع به حفر چاه نمودیم و نزدیک به چهار متر از زمین را حفر نموده به آب رسیدیم بچه ها همه خوشحال شدند، زحمتی که چند روز کشیده بودیم بالاخره نتیجه داد.اوّلین لیوان آب را سلمان نوشید آب آن چاه بسیار تلخ و شور بود او تمام رزمندگان را صدا کرد که آب بنوشند وقتی آنها یکی پس از دیگری آب می خوردند من از سلمان پرسیدم که شما با وجود این که می دانستید آب بسیار تلخ است چرا این کار را کردید؟ گفت: این دشت را نگاه کن تقریباً مثل دشت کربلای امام حسین (ع) است می خواستم با این رفتارم به بچه ها بگویم که چگونه امام حسین (ع) و یارانش بر اثر تشنگی شهید شدند. او معلّمی بود که با عمل به تمام نزدیکانش درس ایثار و فداکاری می آموخت. سلمان دوست داشت افراد گروهش امادگی جسمانی برای عملیات ها داشته باشند زیرا ایشان ورزشکار بود و گروهی که سلمان فرماندهی آنان را عهده دار بود همیشه چند قدم جلوتر از دیگران حرکت می کردند او روحیهی بسیار والایی داشت و کسانی که در کنار او بودند در مناطق جنگی هیچگاه فکر نمی کردند در جنگ هستند، همیشه با رفتار و کارهایش به همهی رزمندگان روحیه می داد.
شهید سلمان ایزدیار از سال 1359 تا 1365 به طور مستمر در جبهه ها حضور داشتند. اوّلین دوره آموزشی ایشان از طرف سپاه در سعدآباد و پادگان امام حسین ( ع ) بین یک گروه پانصد نفری فقط پانزده نفر افراد برجسته بودند که وی یکی از آنان به شمار می رفت. او از نظر آمادگی جسمانی از بین افراد برجسته انتخاب و در همان جا به دوره تخصصی مربی تاکتیک راه یافت. دوره تخصصی را در پادگان امام حسین (ع) گذراند و بعد دوره تکاوری جنگل و دوره غربی را سپری کرد. وقتی که آمادگی لازم را پیدا نمود با اوّلین گروهی که به صورت سازمان یافته آموزش دیده بودند در عملیات فتح المبین شرکت کردند. به لحاظ اینکه در آن دوران رزمندگان سپاهی با سلاح های پیشرفته کمتر آشنایی داشتند وی جزء سه نفری بود که از سپاه پاسداران کرج با امکانات زرهی و تانک و نفربر آشنایی کامل داشت. من که از قبل در لبنان بودم در عملیات فتح المبین به این عزیزان پیوستم تا آخر عملیات رفتار و برخورد های ایشان را هرگز فراموش نمی کنم. شهید سلمان توانایی این را داشتند که هر تیپ و شخصیّتی را در گروه خویش پذیرا باشند. در عملیات های والفجر مقدماتی او را به عنوان معاون گردان انتخاب کرده بودند، بنده وقتی مجروح شدم این بزرگوار ادامه عملیات را در مرحله دوّم عهده دار بود، حامی ایشان هم حجت الله کشاورز معاون گردان یاسر بود. حدوداً زمان شش ماه تا یک سال شجاعت و لیاقت این بزرگواران بر همگان آشکار گردید و این شایستگی را تا رده فرمانده گردان توانستند اثبات کنند. با شروع جنگ تحمیلی از صحنه های نبرد دور نماند و در آستانه ی عملیات کربلای یک به عنوان فرماندهی گردان حمزه انتخاب شد، در شب اوّل عملیات گردان حمزه به فرماندهی شهید سلمان ایزدیار رزمندگان به خط دشمن حمله کردند. در آن هنگام یکی از دسته های گردان بیش از حد جلو رفت و اشتباهاً در محدودهی میدان مین به دام می افتند، شهید ایزدیار به جهت این که رزمندگان را از میدان مین بیرون بکشد همچون پروانه ای خود را در دل مین ها رها کرد تا یارانش را نجات دهد.
همسرش می گفت: مراسم خواستگاری ما بسیار ساده برگزار شد، او صادقانه به من گفت: من پاسدار هستم و باید در جبهه حضور داشته باشم. درهمان سال به عقد هم درآمدیم وچون سلمان ازتجملات بیزار بود بعد از پنج ماه مراسم جشن ساده ای بر پا کردیم. سلمان شب دامادیش لباس فرم سپاه بر تن داشت، چند سال بعد وقتی عمار به دنیا آمد ساعت شش صبح سلمان از جبهه خودش را به بیمارستان رساند و مرا به خانه برد و به مدت دو ماه شبانه روز از ما مراقبت و پرستاری کرد.یک روز به من گفت:با یکی از لباسهای فرم سپاه خودم برای عمار لباس بدوز زیرا من بسیار علاقه دارم پسرم نیز سپاهی باشد. سلمان یک شب به خانه آمد و عمّار را که خوابیده بود بیدار کرد و لباس سپاه را به او پوشاند، عمار در مقابلش رژه می رفت و او با دیدن این صحنه ذوق می کرد..