گزارش ویژه از خاطرات راوی گمنام دفاع مقدس:

از رد شدن در گزینش تا عروج در کوه‌های کردستان  

او را به خاطر "قد کوتاه" رد کردند، اما عشق به امام و جبهه، معیار سانتیمتر نداشت. اینجا روایت مردی است که با حیله "کلاه پسرخاله" خود را به پادگان رساند، آموزش دید، و در میان باران گلوله‌های دشمن زنده ماند، اما نه برای افتخار که برای اعتراف: "خدایا مرا با آتش دوزخ مسوزان... با توپ دشمن بسوزان!" اینجا داستان عشقی است که لیاقت شهادت نیافت، اما شرمنده شهیدان شد...

به گزارش نوید شاهد البرز؛  شهید "الله‌وردی آقااحمدی" یکم آذر ۱۳۴۴ درشهرستان کرج به دنیا آمد. پدرش عیسی و مادرش منیره خانم نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته اقتصاد درس خواند و دیپلم گرفت.  به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت.  دوازدهم تیر ۱۳۶۵ در مهران توسط نیرو‌های عراقی با اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید.  مزار وی دراامامزاده محمد(ع) زادگاهش قرار دارد.

 


از رد شدن در گزینش تا عروج روح در کوه‌های کردستان  

در آستانه چهل و چهارمین سالگرد دفاع مقدس، روایتی ناب از یکی از رزمندگان گمنام جنگ تحمیلی به دست ما رسیده است که حکایت از عشقی آتشین و روحیه‌ای جهادی دارد. این روایت یک خاطره خودنوشت از شهید "الله‌وردی آقااحمدی" است که در ادامه می خوانید:

"صبحی که قد من کوتاه آمد"

صبح پانزدهم آذر ۱۳۶۰ بود. نفس‌هایم را در سینه حبس کرده بودم، همان‌طور که پشت درهای چوبی پادگان شهید بهشتی کرج صف کشیده بودیم. بوی نفت سیاه و عرق مردان جوان در هوای سرد آذرماه می‌پیچید. دستانم را به علامت "V" پیروزی بالا بردم، همان‌طور که عکسش را روی دیوارهای شهر دیده بودم.

قدم اول: دیوار قد

نوبت که رسید، مثل بچه‌مدرسه‌ای‌ها پشت قدسنج ایستادم. برادر مسئول، خطکش فلزی را روی سرم گذاشت و اخم کرد: "۱۶۴؟ نه رفیق، شما که به ۱۷۰ نمی‌رسی..." دلم ریخت توی پاهایم. پسرک جوونی که پشت سر من بود، قدش را کش و قوس داد و با ۱۷۲ سانت قبول شد. من اما ماندم و آن نگاه سنگین برادر مسئول که انگار می‌خواست بگوید "جبهه جای بچه‌بازی نیست".

پله دوم: اتاق پزشکی

دستم را روی قرآن گذاشتم و قسم خوردم که "دندان‌م فقط یک‌دانه پوسیدگی کوچیک دارد". پزشک پادگان، همان‌طور که چراغ قوه کوچکش را توی چشم‌هایم می‌چرخاند، پرسید: "چرا اینقدر اصرار داری بری جبهه؟" گفتم: "همسایه‌مان محسن، هفته پیش شهید شد... من باید..." صدایم گرفت. پزشک دستی به شانه‌ام زد و برگه را مهر کرد، اما قد کوتاه مثل دیواری بود که نمی‌شد ازش گذشت.

سومین ایستگاه: آزمون دو

با کفش‌های پاره‌ام دور حیاط پادگان دویدم. پسرهای قدبلند از من سبقت می‌گرفتند. یکی از آن‌ها موقع عبور فریاد زد: "پاشو رفیق، جبهه جای لاک‌پشت‌ها نیست!" آخرین نفری بودم که از خط پایان گذشتم. مربی با ابروی گره‌خورده گفت: "حداقلش اینه که تسلیم نشدی..."

چهارمین مانع: مصاحبه

پشت میز فلزی سردی نشستم. برادر مصاحبه‌کننده عینکش را تمیز می‌کرد: "خب، تو که قدت کمه، چی کار می‌تونی توی جبهه انجام بدی؟" ناخودآگاه زبانم باز شد: "برادر، مگر سرباز باید درخت تناور باشد؟ من مثل موش توی سنگرها می‌لولم! دیشب توی حیاط پادگان، در تاریکی مطلق توانستم از سیم‌خاردار رد شوم و..." نگاهش عوض شد. برگه‌ای را پر کرد و گفت: "برو اتاق فرمانده."

پایان راه؟ نه، آغاز ماجرا

فرمانده پادگان، مردی با سبیل پرپشت، برگه‌ها را ورانداز کرد: "پسرجان، قدت برای خط مقدم کمه، اما..." قلبم ایستاد. "...اما توی پشتیبانی می‌تونیم ازت استفاده کنیم." اشک‌هایم را پنهان کردم. همان شب، با کلاه پسرخالم خودم را به جمع اعزامی‌ها رساندم. فردای آن روز، در حالی که برف آرام آرام روی شانه‌هایم می‌نشست، سوار کامیون شدم. کسی نفهمید من همان پسری هستم که دیروز به خاطر قدش رد شده بود...

                                                                         یادداشت پایانی:
امروز که به آن روزها فکر می‌کنم، می‌بینم شاید حق با آن مسئول گزینش بود. من برای خط مقدم ساخته نشده بودم. اما تقدیر چیز دیگری برایم رقم زد - تقدیری که مرا به جای شهادت، به بازگویی این خاطرات واداشت...

انتهای پیام/



برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده