شیدای امام خمینی (ره)
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید «احمد مطیعی نصرآبادی» بيســتم شــهريور 1338، در شهرســتان كرج ديده به جهان گشود. پدرش حســن و مادرش فاطمه نام داشت. تا اول راهنمايی درس خواند. به عنوان ســرباز ارتش خدمت میكرد. سوم فروردين 1358، در سنندج هنگام درگيري با نيروهای حزب كومله با انفجار بالگرد حامل وی به شهادت رسيد. مزار وی در امامزاده محمد زادگاهش قرار دارد.
آنچه در ادامه میخوانید روایتی از «احمد مطیعینصرآبادی» از کتاب «ستارگان راه» است.
«عکـس امـام (ره) را برداشـت، سرمسـت از گُل سـرخی کـه روبـه روی خورشـید چشـمانش گرفتـه، زُل زد بـه قـرص مـاه، آن را بوسـید و گفـت: فدایـت شـوم!
به وفای تو کزان روز که دلبند منی / دل نبستم به وفای کس و در نگشادم
نـه ریـا کار بـود، نـه بازیگـر؛ نـه آدم رنگ به رنـگ؛ نـه پرهیزکننـده از نـام و ننـگ. احمـد از آن روز کـه بـه «حـاج آقـا روحالله» شـناخته میشـد، از آن روز کـه نامـش را بـه راز و بـه رمـز در قفـس سـینهها نگـه میداشـتند و بـه نجـوا بیـان میکردنـد، شـیدای امـام (ره) شـد. همیـن بـود کـه وقتـی شـنید حضرتشـان فرمـان دادهانـد کـه سـربازان از پادگانهـا فـرار کننـد، خـودش راه افتـاد، هفـت سـرباز دیگـر را هـم راه انداخـت، تـا همگـی توانسـتند از ایسـتادن در زیــر پرچــم شاهنشــاهی در پــادگان شــهر شــاِهرود شــانه خالی کننــد و در ســینه کش سایهسـار آفتـاب ولایـت باِیسـتند. بلـه، حـالا امـام جان هـا آمـده بـود؛ امامـی کـه: ...
مـردی زتبـار بوذر و سـلمان بود / بـر روی لبـش تبسّـم ایمـان بود
در جامه خاک، روح افلاکی داشت / آمیـزهای از فرشـته و انسـان بود
احمـد از آن روزهـا والـه افـکار امـام (ره) شـد؛ چـرا کـه می دانسـت آزادی در گرو خدمتگـزاری به اوسـت:
من از آن روز که در بند توأم آزادم / پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم
میـوۀ درخـت انقـلاب کـه بـه بـار نشسـت، بـاز بـه پـادگان برگشـت و داوطلبانـه راهـی کردسـتان شـد، تـا بـه انـدازۀ تـوش و توانـش در خامـوش کـردن آتشـی کـه دشمنان بدخـواه داخلـی در سـنندج روشـن کـرده بودنـد، سـهیم باشـد؛ هرچنـد در بیــن راه بالگــرد آن هــا بــه تیرهــای گزنــدۀ کُردهــای ضدّ انقــلاب گرفتــار آمــد و بـا جراحـت شـکم و پـای احمـد، چـاره ای نداشـتند جـز اینکـه او را از جبهـه برگرِداننـد بـه بیمارسـتان شـمارۀ 2 تهـران؛ بیمارسـتانی کـه در آنجـا و پـس از چنـد روز کوتـاه، بـر پیشـانی اش نوشـتند: شـهید.
احمـد، پـس از ورود رهبـرش بـه کشـور، دیگـر فقـط فدایـی امـام خمینـی (ره) نبـود، مدهــوش بــوی گُل یــاس انقــلاب اســلامی هــم بــود و همیــن انگیــزه و همــان ایــده، نمیتوانســت خانه نشــینش کنــد؛ چــرا کــه وقتــی آمــادۀ رفتــن شــد، بــا کلامــی پرُمغــز ،مــادرش و در اصــل، مــا را خطــاب قــرار داد کــه:
مـیروم تـا بـا ایـن منافقهـای کـوردلِ از خـدا بیخبـر کـه بـه انقـلاب حملـه کردهانـد، مبـارزه کنـم. مـن انقـلاب را تنهـا نمی گـذارم.
انتهای پیام/