پسرم! محمدحسین
به گزارش نوید شاهد البرز، شهید «محمّدحسین باقرپور»، هجدهم تیرماه 1345، در تهران چشم به جهان گشود. پدرش میرزاباقر و مادرش، معصومه نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. کارگر سازمان آب بود. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. پانزدهم فروردین ۱۳۶۵، در سرپل ذهاب با اصابت ترکش خمپاره به بدن توسط نیروهای عراقی شهید شد. مزار او در گلزار شهدای باغ فیض واقع است.
آنچه در ادامه میخوانید متن روایتی از این شهید در کتاب «ستارگان راه» است.
«پسـر بیست ساله ام! روزی کـه تـو را دیـدم، هنـوز لبـاس رزم تنَـت بـود. بـرای مـن، تـو همــان روز متولـّـد شــدی؛ دلــم می خواســت ســرت را در آغــوش بگیــرم و برایــت لّالّایــی بخوانـمِ، امّـا در همـان لحظـه حـس کـردم جلـوی چشـمانم پـر و بـال گرفتـی و رشـد کـردی! سـرباز مدافـع دیـن و آییـن کشـورم، پسـرم! تـو همـان محمّدحسـین کوچکـم هسـتی کـه حـالّا جــوان بیست ســاله ام شــده ای و گفتــه بــودی بــه مســجد کــوی نصــر ببرمــت. میخواســتی دوسـتان و آشـنایان بـالّا سر پیکـر پاکـت جمـع شـوند؛ شـاید حرفـی از میعـاد و پیمـان، و قـراری از جنـس عشـق و آرمـان، بیـن تـو و دوسـتانت بـود. و یـا وقتـی از عروجگاهـت ،کوه هـای آسمان سـتیزِ کلّه قنـدی در گیلانغـرب، برگشـتی و بـر دوش دوسـتانت در زیارتـگاه بـاغ فیـضِ تهـران، کـه آرامـگاه تـو شـد، قـرار گرفتـی، میخواسـتی آن هـا را بـه چـه سـفارش کنـی؟ پسـر نازنینـم! چـه زیبـا شـده بـودی وقتـی بـرای آخریـن بـار در خانـه صورتـت را دیدیـم؛ گویـی تمـام آیـات قـرآن، کـه همیشـه ایـن کتـاب وحیانـی و الهـی را میخوانـدی، روی صورتـت سـایه انداختـه بـود.
پســرم! ای بزرگمــرد، تــو کــه در تمــام لحظــات، بــزرگ فکــر کــردی، خــوب تصمیــم گرفتـی و بـه نیکـی زندگـی کـردی، خیلـی برایـم عزیـزی. تـو همـان عزیـزم بـودی کـه حتـّی وقتـی سـنّ و سـالی نداشـتی و دبسـتانی بـوِدی، لقمه تغذیه مدرسـه ات را بـه همکلاسـی ات بخشـیدی، لبـاس گـرم تنـت را بـه پیرمـرد دسـتفروش محلّـه هدیـه دادی و گفتـی «خجالـت کشـیدم وقتـی دیـدم لبـاسَ گـرم تنـش نیسـت» و شـادی ات را بـه شـادی فرزنـدِ پیـرزن افلیـج همســایه گــره زدی؛ کــی؟ وقتــی او را میهمــان تلویزیــون خانه مــان کــردی. و ... و اینکــه تعجّـب نکـردم وقتـی یخچـال خانـه را هـم بـه او بخشـیدی! پسـرم! روزی امـام علـی(ع) از قـول پیامبرمـان، حضـرت محمّـد(ص) فرمودنـد:
هیـچ عملـی در پیشـگاه خـدای متعـال بافضیلت تـر نیسـت از اینکـه یـک مؤمنـی را شـاد کنیـد، یـا گرسـنگی او را برطـرف کنیـد، یـا شـدّت و فشـار او را برطـرف کنیـد، یـا قرضـش را ادا کنیـد، یـا لباسـی بـه او بپوشـانید.
و حـالّا کـه دوره می کنـم ایـن حدیـث شـریف را، می بینـم تـو بـه مـا گفتـهای: چشـمهای نـگاه نبایـد بـود، دسـتهای عمـل بایـد شـد.
پسـر نازنینـم! ایـن روزهـا همه سـربازانی کـه پوتیـن بـه پـا می کننـد و لبـاس خاکی رنـگ بـه تـن، عطـر تـو را بـه مشِـام بـاد و سـحر می رسـانند. مـن برایشـان از تـو خواهـم گفـت تـا بداننـد فرزنـدان دیـروز ایـن آب و خـاک بـه چـه می اندیشـیدند. و نیـز بـه آن هـا خواهـم گفـت کـه نمـازت را بـا حضـور قلـب می خوانـدی و تـرک محرّمـات - کـه آب حیـاتِ ایـن روزهـای دنیـا و آخـرت ماسـت - برایـت مهـم بـود. بلـه، مـن برایشـان خواهـم گفـت کـه بـا حضـور تـو، و هـزاران شـهید سـرخ روی چـون تـو، مـا...
یک آسمان ستارۀ سـیاّر می شویم / در چشـمهای آبیات ای تا افق وسـیع
از آفتاب چشم تو سرازیر میشویم/ هر صبح با سـلام تو بیدار می شـویم
یک آسمان ستارۀ سـیاّر می شویم / در چشـم های آبی ات ای تا افق وسـیع
بر روی شانهِهای شب آوار میشویم / یک آسمان ستاره و یککهکشان شهاب
چشـم انتظار لحظة دیدار میشویم / فردا دوباره صبح می آید از این مسـیر»
انتهای پیام/