سید با استقامت
به گزارش نوید شاهد البرز، شهید «سیدعلی بهشتی»، هفتم مهرماه ۱۳۱۰، در شهرستان کرج به دنیا آمد. پدرش سیدمصیب و مادرش کشور نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. بنا بود. سال ۱۳۳۷ ازدواج کرد و صاحب سه پسر و دو دختر شد. در بسیج خدمت میکرد. بیست و پنجم مهرماه ۱۳۶۹، در دوکوهه هنگام ساخت نمازخانه به شهادت رسید. پیکر وی را در امامزاده محمد(ع) زادگاهش به خاک سپردند.
آنچه در ادامه میخوانید روایتی از شهید «علی بهشتی» از کتاب «ستارگان راه» است.
«اینجـا، روسـتای "قشلاق سـادات"، تکّـه ای از جغرافیـای شهرسـتان خمیـن در اسـتان مرکـزی و امـروز، هفـتِ هفـتِ سـال 1310؛ تـو و پـدر و مـادرت و اهـل فامیـل و گریههـای کودکانـهات. چیـزی نگذشـت کـه مـادرت خیلـی زود رخ در نقـاب خـاک کشـید و تـو بالیـدی، قـد کشـیدی و بـزرگ شـدی و بـرای سرپرسـتی و حمایـت از بـرادر و خواهـر کوچکـت بـه خوزسـتان رفتـی و کار و تـلاش و فعّالیـت سیاسـی علیـه ظلـم شاهنشـاهی، ظلمـی کـه از همـان دورۀ نوجوانـی آن را لمـس کـردی و چون در تیـررس نـگاه خفّاشـان سـاواک بـودی، مجبـور شـدی بـه تهـران بیایـی و از آنجـا بـه کـرج و در همیـن شـهر مانـدگار شـوی تـا روزگار قیـام امـام خمینـی (ره)، تـا شـروع جنـگ و تـا روز پرکشـیدنت از ایـن قطعه خـاک. امّـا تـو دستبردار نبـودی و بارهـا بـا سـفر بـه شـهرهای قـم و خمیـن، آنچـه را کـه تکلیـف بـود یـاد گرفتـی و عمـل کـردی. در محلّـه هـم همـه دیـده بودنـد کـه چقـدر از قــدم و زبانـت خیر میبــارد؛ برای سـاخت مســجد امـام جعفرصـادق(ع)، بـرای جمـع آوری کمکهـای مـردم بـه جبهههـا و ...، امّـا .... امّـا امـان از آن روز کـه مجبـور شـدی از کـرج تـا رامسـر را یکّـه و تنهـا و بـا اضطـراب و دلهـره طـی کنـی تـا در سـر پنجه افـراد سـاواکی گیـر نیفتـی و بـرای مدّتـی در منـزل حـاج جانعلـی ـ پـدر شـهیدان محمـود و داود محمّـدی ـ مخفـی شـوی تـا افتـادن آبهـا از آسـیاب و آن گاه بـه کـرج برگردی.
زمزمههای انقــلاب کــه بلنــد شــد، تــو هــم حرکــت کــردی؛ شــرکت در راهپیماییهــا و پخـش اعلامیـه علیـه رژیـم پهلـوی و ...، کـه زمیـن و زمـان رسـید بـه شـروع جنـگ تحمیلـی در 31 شـهریّور سـال 1359 و تـو حـدود یـک سـال بعـد، یعنـی در آبـان سـال 1360، همـراه بـا بسـیجیانِ رهبـرت در صـف راهیـان جبهـه بـودی و بـه جبهـه رفتـی و پابنـد آن خـاک پـاک شـدی تـا ... تـا مهـر سـال 1369؛ یعنـی حتـی دو سـال پـس از پایـان جنـگ؛ در جبهههـایغـرب و جنـوب؛ گاه راننـده بـودی و گاه توزیع کننـدۀ غـذا بیـن رزمندههـا؛ از خـطِّ مقـدّم تـا پشـتیبانی، تـا قـرارگاه و تـا دل کـوه و کمرهـا، کـه مـن، مـنِ نویسـنده، سردشـت و ارتفاعـات اطرافـش را یـادم اسـت، آن روزهایـی کـه لشـکر 10 سیدّالشّـهدا در آن یـال و دشـت و تپهّهـا اطـراق کـرده بـود و سـیدّ هـر صبـح و روز و شـب، بچههـا را تـدارک میکـرد.
حـدود نـه سـال حضـور در جبهـه و مناطـق عملیاتـی! یعنـی چنـد روز؟ چنـد مـاه؟ چنـد هـزار پلّـه اسُـتقامت؟ چنـد ده هـزار قلّـه پایـداری؟ چنـد ... ؟ کـه آن حادثـه ناگهـان، آن هـول غیـر منتظَـر، پشـت بـام حسـینیه و پرتـاب شـدن بـه زمیـن و ...، در پـادگان دوکوهـه، همان جـا کـه مـأوای سالهای فـراوان حضـورت بـود، تـو را از مـا گرفـت و مـا را از تـو دور کـرد؛ دورِ دورِ ... تـا ... سرچشمههای نـور، تـا فرداهایـی کـه اگـر حتـی خورشـید و سـتارگان و کوههـا نیـز در هـم پیچیـده شـدند و تیـره، و بـه رفتـار درآمدنـد، تـو شـهید باشـی و رخشـان؛ فدایـی باشـی و درخشـان و ...
کاش میشـد که پریشـان تو باشـم یـا نباشـم یا از آنِ تو باشـم تـو چنـان ابـر طربنـاک ببـاری مـن همه تشـنه باران تو باشـم در افقهـای تماشـای نگاهـت سـبزی باغ و بهاران تو باشـم چون که فردا شد و خورشید کدر شد من هم از جمله شهیدان تو باشم.»
انتهای پیام/