سه روز آخر
به گزارش نوید شاهد البرز، شهید «هادی مصباح» که نام پدرش یدالله است بیست و نهم دیماه 1361، در کرج به دنیا آمد. او سرباز ارتش بود و سیزدهم مردادماه1381، هنگام رزمایش در بویین زهرا قزوین به شهادت رسید. تربت پاکش در گلزار شهدای امامزاده محمد(ع) کرج است.
آنچه در ادامه میخوانید روایتی با قلم «محمدحسن مقیسه» است.
«جمعیـت مثـل آب خروشـان دریـا متلاطـم بـود و بـالا و پاییـن میرفـت؛ مـردم بـه چـپ و راست مـوج برمی داشـتند، از سـر و کـول هـم بـالا میرفتنـد و همـه میخواسـتند دستشــان را برســانند بــه ضریــح کــه در محاصــرۀ ســینهها و هیاهــوی دعاهــا، مثــل نگینــی بـرّاق در آینـة چشـمهای مـردم میدِرخشـید و ... و چقـدر سـخت بـود بـه چنـگ آوردنـش.
حـالا مـن رسـیده بـودم سَـرْدر ورودی، پشـتِ سـر زائـران و رو بـه روی ضریـح. چـه کنـم؟ ایـن جمعیـت و زیـارت! مگـر شـدنی اسـت؟ یکدفعـه پسـرم آمـد جلـوی چشـمم، گفتـم: هـادی جـّان، مـادر! کمکـم کـن. چیـزی نگذشـت کـه آن انبـوه زن و مـرد متراکـم، دو تکّـه شـدند؛ گروهـی بـه چـپ و گروهـی بـه راسـت، کوچـه دادنـد و مـن خیلـی سـریع خـودم را رسـاندم بـه ضریـح؛ بـه همیـن راحتـی!
الان آرام اســت. بچـهای کــه از دیــوار راســت بــالا میرفــت و هفتــهای نبــود کــه پــای مـادرش را بـه مدرسـه بـاز نکنـد بـه خاطـر شـیطنت هایش، پسـرکی کـه هیـچ گاه نتوانسـت و نخواسـت کـه بتوانـد بیـکار بمانـد و بیعـار، و دائـم دنبـال کار بـود و کسـب مهـارت و درآمـد حـلال، حـالّا سـاکت اسـت و سـاکن، سـرد و سـخت، و در سـکون و سـکوت؛ خوابیـده و آرامیـده؛ و چقـدر صورتـش مـاه شـده! چقـدر هـادی مـن، خوشـگل شـده!
از بیسـت و نهـم دیمـاه سـال ۶۱ تـا سیزدهم مرداد ماه 1381، راه طولانیای نیسـت؛ بـه انـدازۀ گُل عمـر یـک نوجـوان نـوزده سـاله، امّـا پـر از عطـر معرفـت و شـعور، بـا جوانههـای سـبز عـزّت و غـرور، اگـر دفتـرِ روزگار بودنـشُ را ورق بزنـی بـا سُـرور؛ از تـرک نشـدن نمازهـای واجـب یومی ـّهاش، تـا شـرکت در جلسـة ش ـبهای چهارشـنبه بـرای زیـارت توسّـل و بـه ترنـّمِ خـوشْآن دعــا را خوانــدن؛ از احتــرام بــه پــدر و مــادر و کمــک بــه آنهــا در منــزل و کار بیــرون، تــا دســت گیری از نیازمنــدان و کمکخواهــان؛ از حسّــاس بــودن بــه حجــاب خانــوادهاش، تـا سینهبه سـینه ایسـتادن در برابـر همس ـایهای کـه دخترانـش ایـن واجـب الهـی را آن چنـان کـه بایـد و شـاید رعایـت نمیکردنـد؛ و ... از تعهّـد بـه کشـورش، تـا تدیّـن، تـا ...، مطالـب فراوانـی میتوانـی بیابـی، میتوانـی بدانـی و میتوانـی بخوانـی. امّـا امـان از آن روز سـخت و واژگونـی تانکـر آب بـر روی ران هـادی و کبـودی و ورم کردگـی و درد و زجـری کـه کشـید تـا بـه خانـه رسـید و بعـد بیمارسـتان و درمـان و شـهادت، کـه از روز حادثـه در رزمایـشِ دهم مرداد 1381، ارتـش تـا سـیزدهم همـان مـاه، ایـن سـرباز واحـد 16 زرهـی قزویـن سـه روز فرامـوش نشـدنی در خاطـرات زندگـی مـا نوشـت، گذاشـت و گذشـت. مادرجــان! بعــد از شــهادتت، همزمــان بــا زیــارت عاشــورا، بــه دیــدن خانــوادۀ شــهدا مــی روم.
مــن فقــط دو هفتــه غفلــت کــردم، دو هفتــه غیبــت کــردم، دو هفتــه ...، امّــا تــو حواسـت جمـع جمـع اسـت؛ آمـدی و در آن رؤیـای صادقانـه بـا اشـاره بـه مـن فهمانـدی کـه بـروم بـه طـرف خانـوادۀ شـهدا. آن روز هـم یـادم نرفتـه، پنـج شـش سـال بعـد از پـر کشـیدنت، کـه کنـار سـتون وسـط خانه ایسـتادی و گفتـی: مامـان! ایـن قـدر ناراحـت نبـاش؛ مـن غـروب پنج ش ـنبهها می آیـم اینجـا بغـل سـتون تـا غـروب جمعـه، همینجـا نشسـتهام؛ فکـر نکـن مـن نیسـتم؛ نـه، مـن اینجـا هسـتم؛ مـن شـما را میبینـم، شـما مـن را نمیبینیـد!
گاهی تو را کنار خود احساس میکنم / امّا چقدر دلخوشیِ خواب ها کم است
انتهای پیام/