شهیدی که محبوب دل رزمندگان کرجی بود
به گزارش نوید شاهد البرز؛ سردار شهید محمود غلام حسینی، ای که عطر یادت از فضای ما پریده است، گاهی به دنیای سیاهمان سری بزن، ما بی شما بی کس شده ایم ای برادر.
سردار شهید محمود غلام حسینی در تاریخ هفتم آذر ماه ۱۳۴۱ درتهران چشم به جهان گشود. او از همان کودکی چهره بسیار نورانی داشت و علاقهی بسیاری به ائمه اطهارو طریقت آنها از خود نشان میداد.
نصرت قلیخانی مادر بزرگوار محمود میگفت: هنگامی که پسرم شش ساله شد ما در خیابان غیاثی (آیت الله سعیدی) زندگی میکردیم. نیمهی شعبان بود و همه مردم از شوق تولد امام زمان (عج) هر سال جشن بر پا میکردند و شهر چهره شادی به خود میگرفت، از خیابانی که ما در آن زندگی میکردیم تا میدان خراسان را آذینبندی کرده بودند و مردم در شوق و شور عجیبی به سر میبردند. به اتفاق محمود به مولودی امام زمان (عج) رفتیم. او بسیار خوشحال بود، در طول مسیر عکاسی که عکس فوری میانداخت به من گفت: خدا او را حفظ کند، پسر شماست؟ اجازه میدهید از او عکسی بگیرم؟ محمود با خوشحالی گفت: مادر اجازه میدهی؟ من هم برای خوشنودی او مخالفت نکردم و عکاس عکسی بسیار زیبا از او انداخت و به محمود هدیه داد. محمود تا کلاس سوم دبستان در تهران تحصیل کرد و سپس به همراه خانواده به شهرستان کرج مهاجرت کردند، وی تحصیلاتش را تا دورهی دبیرستان گذراند که مصادف بود با اوج گیری انقلاب اسلامی و او همراه با اقشار ملّت در راهپیمایی و تظاهرات شرکت میکرد. در همین دوران با پشتکار فراوان توانست مدرک دیپلم در رشته تجربی را اخذ کند.
مبارزات انقلابی
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی فعالیّتهای مهّم خویش را در پیشبرد اهداف انقلابی با تلاش و کوشش بی دریغ ادامه داد. با تشکیل سپاه پاسداران پس از تکمیل فرم به عضویت رسمی این نهاد مقدّس درآمد، درآن دوران او به همراه چند نفر از برادران بسیجی از دانشگاه پاسداری و حراست میکرد. یک شب گروهی از منافقین جلوی درب ورودی دانشگاه تجمع کرده و با قباحت درمقابل پاسداران بر علیه امام خمینی (ره) تظاهرات میکردند، محمود به هر سختی و از خود گذشتگی که بود جمع آنان را متلاشی کرد تا این که منافقان با ترتیب دادن تصادفی ساختگی قصد جان محمود را داشتند که در آن حادثه پاهای او از چند ناحیه شکسته و مجروح شد و دوستانش او را به سرعت به بیمارستان انتقال دادند. پس از بهبودی نسبی به دلیل عشق و علاقهاش به انقلاب و روحیهی ایثار و فداکاری که داشت بر سر پست و وظایف خویش بازگشت. بعد از آن واقعه منافقان خوابگاه دانشجویان را اشغال کردند. محمود چند روزی از بهبودیاش نمیگذشت که در مقابل دانشگاه به کمک دوستانش سنگری بنا کرده و در اسفند ماه ۱۳۵۷، شعارهایشان بر علیه منافقان "یا مرگ" یا "سیزده روز" بود، زیرا آن سال شهید رجایی فرموده بود؛ «امسال تعطیلی دانشگاه باید سیزده روز باشد.!» زیرا امتحانات دانشجویان در این مدت عقب افتاده بود به همین دلیل دانشجویان تحصّن کرده بودند.
انقلاب و دلواپسیهای مادرانه
حوادث بسیاری در این راستا جان او را تهدید میکرد. محمود قبل از انقلاب در شهربانی سابق و بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در کمیته امام و بعد از گذشت زمان اندکی در سپاه پاسداران ثبت نام کرد و همواره در برای خدمت و پاسداری از مردم و دانشگاه گام برمیداشت و شبانهروز کوشش و تلاش میکرد. شبی که منافقین سرکوب شدند دلم شور عجیبی میزد و بیتاب شده بودم، به دنبال او رفتم. دیدم محمود اسلحه به دست کنار سنگرش ایستاده به من گفت: "مادر من دیگر بزرگ شدهام این قدر دلواپس من نباشید"، من هم به او گفتم: "هر چه قدر هم که بزرگ باشی، باز هم فرزند من هستی، مواظب خودت باش!" و به محض این که کارت تمام شد به خانه بازگرد.
مسئولیت سنگین
ساعت یک بعد از نیمه شب بود، ولی از او خبری نشد تا صبح چشم روی هم نگذاشتم، درست ساعت 10 صبح درب خانه به صدا درآمد و دوستانش به من گفتند: "محمود دیشب مجروح شده و در بیمارستان هلال احمر بستری شده است"، من و پدرش به ملاقات محمود رفتیم. استخوان پایش از چند ناحیه شکسته شده بود و تمام بچههای سپاه به ملاقات او آمده بودند. در بیمارستان پای او را گچ گرفتند و بعد از چند روز که درد او التیام پیدا کرد او را به خانه آوردیم و شبانه روز از او مراقبت میکردم. در این مدت یکی از دوستان صمیمی او به نام غلامعلی اکبری درطول این مدت به محمود سر میزد. پس از مدتی او را به بیمارستان بردیم که گچ پایش را بازکنیم، اما متأسّفانه به تشخیص پزشکان برای نود روز دیگر پای او باید درگچ میماند. محمود بسیار ناراحت بود و میگفت: مادر من طاقت نشستن ندارم نمیخواهم بی مصرف باشم، من هر چه زودتر باید به صف مبارزین بپیوندم، مردم به حضور من احتیاج دارند و همکاران من دست تنها هستند. برای آرام گرفتن خود در آن مدت تمام دوستانش را در خانه دور خود جمع میکرد و روی ویلچر مینشست و مدام برای آنها از جنگ، جبهه و شهادت دوستانش صحبت میکرد. روزی پدر او به من گفت: بر اثر این حوادث مثل اینکه محمود عقل خود را از دست داده است. روزها روی این چرخ مینشیند و برای بچهها موعظه میکند، به او گفتم: نه اینطور نیست! او به دلیل مسئولیّت سنگینی که بر عهده داشت، احساس مسئولیّت میکند و نمیخواهد صدماتی که به او وارد شده جلوی فعالیّت هایش را بگیرد.
همرزمی با رفقا
بعدها که آتش دشمن شدت یافت تمام دوستان او چراغی، خمسه ای، قنبری، انوری، سلحشور و کبیری بعد از بهبودی وی با هم به جبهه رفتند و شهید شدند. محمود رفته رفته عاشق شهادت میشد و عشق امام (ره) در دلش رخنه کرده بود و از این که در خط او گام نهاده بود احساس سعادت و نیکبختی میکرد. او معتقد بود، با شهادت انسان به کمال میرسد. انسان یک روز به دنیا میآید و روزی هم دنیا را ترک خواهد کرد. این دنیای فانی بر پیامبران وائمه اطهار که آنقدر زجر کشیدند وفادار نماند چگونه میخواهد به ما وفا کند. آنها شهادت را بر ذلّت و خواری در این دنیا ترجیح دادند، محمود در تمامی درگیریهای کرج شرکت داشت علاوه بر کرج برای مأموریّت به تهران نیز اعزام میگردید. تنها خداوند شاهد بر رنج و زحمات این دلاور از جان گذشته است، محمود بر خلاف سن و سالش سخنان بزرگی بر زبان میآورد که حاکی از تفکرات بزرگ و تجربههای زیاد وی بود و همه را با سخنانش به چالش میکشید و به تفکر وا میداشت. او دو روز قبل از اینکه امام خمینی (ره) به تهران مشرّف شوند به یک باره از نظرها پنهان گردید، بعد متوجّه شدیم برای دیدن امام (ره) به استقبال او رفته است. آقای مجید ایزدیار که تحت آموزش او بود چنین میگوید: روحیه عجیبی در او حاکم بود به نحوی که هرکدام از برادران که او را میدیدند از او روحیه میگرفتند، همواره بین دوستان این حالت ایشان زبانزد بود. همیشه تبسم بر لب داشت، ایشان در سال ۶۰-۵۹ کار آموزش عمومی برادران بسیج را برعهده داشت.
تابستان سال ۱۳۵۹ بود که در ارتفاعات شمال کرج شهرک رسالت (عظیمیه سابق) به فرماندهی شهید محمود غلامحسینی مشغول فراگیری آموزش بودیم، در حین آموزش به دلیل سستی و سهلانگاری برادران در اجرای فرامین نظامی شهید دستور تنبیه همه ما را صادر کرد و گفت: در بیابان روی سنگها، علفها و تیغهای بیابان بغلطید، با حالتی بسیار جدی دستور را صادر کرد و بچهها نیز، چون روحیه او را میدانستند؛ همگی حین اجرای تنبیه زیر چشمی او را نگاه کردند به یکباره برادر غلامحسینی نتوانست جذبه خود را حفظ کند، لذا کمی تبسم کرد و تمام گروهان با صدای بلند شروع به خندیدن کردند و موضوع تنبیه بر هم خورد و او گفت: آخر ما نتوانستیم یک بار قیافه جدی به خود بگیریم و جدی بودن به ما نمیآید. یکی از دوستان محمود میگفت: در زمان ریاست جمهوری بنیصدر روزی شهید دکتر بهشتی برای سرکشی به پادگان ما آمد و خطاب به بچههای گردان فرمود: کدام طرفی هستید؟ آنها در جواب گفتند: هر طرفی که قرآن و محمود باشد. همان طرفی هستیم، او هم تبسمی کرد و هیچ نگفت، زیرا میدانست محمود نزد همگی ما چقدر محبوب است.
در سال ۱۳۵۹ با حکمی که از فرمانده سپاه دریافت کرد پا به منطقۀ جنگی گذاشت، ابتدا در کامیاران، اسلام آباد غرب در مخابرات به عنوان بیسیم چی انجام وظیفه میکردد. از سال ۱۳۵۷ تا ۱۳۶۱ اوج تلاش و فعالیّتهای او به شمار میرفت و خیلی کم به مرخصی میآمد و همیشه از او بی خبر بودیم. گاهی به اشتباه خبر شهادت وی را برای ما میآوردند و ما همیشه نگران او بودیم، هرطور بود به او خبر میدادیم و او برای بر طرف شدن نگرانی ما تماس میگرفت و با خنده میگفت: "نگران نباشید هنوز عزرائیل سراغ من نیامده است." تا اینکه محمود در یکی از روزها شبانهروز پی در پی با خانه تماس گرفت و ما پی بردیم حتماً خبری هست که یکباره محمود چندین بار تماس گرفته است. در آخرین تماس برادر کوچکش حمید را پای تلفن خواست و از او خواهش کرد که به گروه بپیوندد که هنگام دادن آدرس تلفن قطع شد و دیگر از محمود خبری دریافت نکردیم تا اینکه حمید تصمیم گرفت بعد از گذراندن یک دورهی کامل در پادگان امام خمینی (ره) تهران نزد محمود برود و او را در جبههها همراهی کند، ولی متأسّفانه آموزشهای حمید شش ماه به طول انجامید و محمود در تاریخ پنجم فروردین ماه به جمع شهدای راه حق پیوست.
در نیمهی دوّم سال ۱۳۶۰ میهن عزیزمان دچار بحرانهای سیاسی از قبیل سرکوب نشدن کامل منافقین و طرفداران بنی صدر خائن و جنگ تحمیلی هم از سوی دیگرحربهای بود که انقلاب از این بحرانها تاثیر منفی بگیرد.
به روایت همرزم
همرزم او میگفت: در همین دوران با جمعی از برادران جهانشاهی و شهید محمود غلام حسینی به جنوب برای طرح کرخه نور اعزام شدیم. خاطرم هست شهید غلام حسینی به بیت المال اهمیت فراوانی میداد به همین دلیل هنگامی که صدای تیر و ترکش دشمنان نمیآمد و مقر در امن و امان بود یا علی میگفت و در طول محور عملیات به جستجوی مهمات میشد که گروه قبل از ما بر اثر بی توجّهی در عملیاتهای دیگر در زمین مدفون کرده بودند یا به نحوی از دسترس شان دور گشته بود تمامی آنها را جمع آوری میکرد. گاهی اوقات من او را همراهی میکردم. این نکته برایم حائز اهمیّت بود که این بزگوار در آن زمان و موقعیّت حساس نیز برای بیتالمال ارزش بسیاری قائل بود و فشنگها را مرتب جمع آوری میکرد.
نکتهی جالب این که هر گاه چیزی مانند فشنگ، نارنجک و. پیدا میکرد به حدی خوشحال میشد که در پوست خودش نمیگنجید گویی به او هدیهای داده بودند و آن زمان یک فشنگ هم برای ما ارزش بسیاری داشت، زیرا از طرفی محاصرۀ اقتصادی ما را در فشار گذاشته بود و از طرفی در داخل کشور هواداران بنی صدر اغتشاش میکردند و عوامل تخریبگر داخلی هنوز کاملاً کنار زده نشده بودند. بعضی از محورها مثل محور ما حتی فشنگ برای جنگ اوّلیه نداشت. در محور کرخۀ نور در سال ۱۳۶۰ زمانی که به شدت نیازمند یک فشنگ بودیم و از نظر مهمات نیز در تنگنا به سر میبردیم و بچههای محور از جمله شهید غلامحسینی برای به چنگ آوردن مهمات از عراقیها خطر را به آغوش میکشید، زیرا از جبهه دشمن به دلایل امنیتی و زمینهای مین گذاری نمیتوانستیم مهمات برداریم و به شدت کمبود بودجه و مهمات داشتیم. او با شجاعت و از خود گذشتگی که داشت، شبانه روانه خاکریزهای دشمن میشد. قرار بود؛ ما هم او را همراهی کنیم، اما وی روزی بی اطلاع رفته بود و مقدارقابل توجّهی مهمات و فشنگ از جمله یک خمپاره شصت میلیمتری آورده بود که تاثیر بهسزایی در روحیهی بچههای محور گذاشت و رزمندگان از خوشحالی آن خمپاره را به طرف عراقیها شلیک کردند و عراقیها هر شلیک ما را در محور با آتشی بیشتر پاسخ میدادند و هیچ حرکتی از دید آنها پنهان نمیماند.
روایتی دیگر
همرزم وی آقای محمّد حسینخانی میگفت: در محور کرخه نور در سال ۱۳۶۰ شبی عراقیها اقدام به پاتک سنگینی کردند. حدود بیست نفر آرپیجی زن با هم روی پت کنار رودخانه میآمدند و یکدفعه با هم اقدام به شلیک آرپیجی میکردند که برای ما ترسناک و دشوار بود، زیرا فشنگ و نیروی کافی برای پاسخگویی مناسب به پاتک عراقیها را نداشتیم ولی در این برهه از زمان که خیلیها پناه میگرفتند شهید غلامحسینی به سازماندهی بچهها و نیروی خودش پرداخت و برای مقابله نیروها را سرو سامان داد و روحیه آنها را نیز بالا میبرد. پاتک چند ساعتی ادامه داشت، اما به حول وقوه الهی و کمک ائمه اطهار عراقیها بدون اینکه هیچ نوع صدمهای به ما وارد کنند مجبور به عقبنشینی شدند و به خاکریز خودشان بازگشتند ولی مدیریت و روحیه شهید غلامحسینی در این راستا بیتأثیر نبود. سرانجام این سردار رشید و دلاور پس از سالها رزم بی امان بر علیه دشمنان اسلام و انقلاب در جبهه رقابیه در تاریخ پنجم فروردین ماه 1361، با اصابت ترکش بر سر مبارکش در سن سی سالگی به درجه رفیع شهادت نائل شد.
روایتی دیگر
یکی از همرزمان او میگفت: بنده به علتی در اواخر سال ۱۳۶۰ از منطقه تسویه حساب کرده و به کرج آمدم ولی شهید غلامحسینی علی رغم تأکید بچههای سپاه و مسئولش مبنی بر اینکه مأموریتش مثل ما تمام شده است و باید به کرج بازگردد از این امر امتناع کرد و بازنگشت و، چون به قول معروف بیشتر از ما بوی حمله را استشمام کرده بود، در منطقه ماند و در بهار سال ۱۳۶۱ در عملیات فتحالمبین شرکت کرده و با اینکه مسئول گروه بود ولی به عنوان نیروی تیرانداز هنگامی که قصد خاموش کردن تیربار دشمن را داشت که از پیشروی نیروها جلوگیری میکرد سینه پرکینهاش از دست عدو هدف دشمنان اسلام و انقلاب قرار گرفت. هنگام عملیات، معمولاً مقدار شهدا زیاد بـود و شـهر نـیز امکانات خاصی برای نگهداری اجساد مطهر شهدا نداشت. اجساد اغلب در سردخانه بیمارستانها نگهداری میشد. هنگامی که جنازه شهید غلامحسینی را به کرج آوردند، بنده و یکی از دوستان که اغلب جنازهها را تحویل میگرفتیم و به سردخانهها میبردیم، چون جایی برای این شهید نبود. او را به یکی از بیمارستانهای دیگر بردیم که متأسّفانه سردخانه آنجا هم جا نداشت ولی با اصرار بنده و دوستان مسئول بیمارستان حاضر شدند تغییری در جابهجایی جنازههای خود بیمارستان بدهند تا این شهید بزرگوار را نیز در سردخانه قرار دهیم. وقتی که به سردخانه بیمارستان رفتیم برق بیمارستان و قسمت سردخانه قطع شد و ما به ناچار با چراغ قوه جنازههای بیمارستان را جابهجا کردیم و این شهید عزیز را در سردخانه گذاشتیم و بعد از چند روز خانواده و دوستان از شهادت این عزیز مطلع شدند. بعد از تشییع پیکرمطهرش را در گلزار شهدای بهشت زهرا به خاک سپردند.
انتهای پیام/