دوستی استوار و ثابت قدم بود
به گزارش نوید شاهد البرز؛ از پرنده شدن سخن میگفت، از پرواز تا فراز خوبیها، تا اوج ستاره چیدن، سبکبال به سرعت نور از ظلمت رهایی یافت، آن هنگام دیگر خود را اسیر دنیا ندید و زنجیر دنیا را هزار تکّه کرد. یکی از آن جوانان غیور سردار شهید رضا فتحی عباس آبادی بود.
پاسدار دلیری که خود را خدمتگزار ولی امر و مردم کشورش میدانست، او در یکی از روزهای سرد زمستان در تاریخ سیزدهم بهمن ماه 1339، در یکی از مناطق محروم کرج چشم به جهان گشود. وی تک پسر خانواده بود و تمامی اهل خانواده به او عشق میورزیدند، رضا در محیط پاک و روحانی در آغوش گرم و پر از عشق و محبت خانواده دوران کودکی را سپری کرد و در نوجوانی پدر مهربانش را که کارمند بانک بود بر اثر سرطان از دست داد و تحت تربیت مادری مهربان و دلسوز رشد پیدا کرد.
مبارزات انقلابی
او در دبیرستان شریعتی سابق و شهدای کنونی کرج درس می خواند، تحصیلات خویش را در مقطع دبیرستان نیمه تمام رها کرد، زیرا آن دوران مصادف با اوج گیری انقلاب اسلامی بود و رضا به صفوف راهپیمایان پیوست و در مسیر انقلاب جانفشانیها کرد. غیرت و غرور وصف ناشدنی این شهید بزرگوار در زمان نوجوانی نیز بر همگان ثابت شده بود، یکی از روزهایی که رضا در مدرسۀ راهنمایی (چهارصد دستگاه) درس می خواند با یکی از دوستانش قرار می گذارند که در مدرسه عکسهای شاه ملعون را پاره کنند به همین دلیل شبانه به مدرسه رفته و از یک دریچه وارد کلاسها شده بودند و رضا شروع به پاره کردن عکسها کرده بود. دوستش ترسیده فرار میکند و از صدای پاره شدن عکس ها فراش مدرسه بیدار شده و به شهربانی زنگ زده بود، رضا را دستگیرکرده و تحویل ژاندارمری داده بودند. مأموران رژیم او را شدیداً مورد ضرب و شتم قرار داده و شکنجه کردند. مادر بزرگوار او میگفت: ما هرچه منتظر رضا شدیم خبری از او دریافت نکردیم، روزها خیابانها به خاطر تظاهرات خیلی شلوغ میشد و شبها حکومت نظامی اعلام میکردند و کسی نمی توانست از خانه خارج شود به ناچار به یکی از آشنایان که آقای غزوی نام داشت و در دستگاه قضایی کار می کرد متوسّل شدیم، بعد از چند روز به ما خبر دادند که رضا را گرفته و در بازداشتگاه به سر میبرد. برای دیدن او من و پدرش سریع به آنجا مراجعه کردیم و توسط آقای غزوی او را آزاد کردیم. وقتی رضا را به خانه آوردیم، متوجّه کبودی هایی که بر اثر شلاق با کابل سیمی بر کمر و پاهای او بود شدیم. پسرم رضا را در بازداشتگاه چند روز گرسنه و تشنه فقط شکنجه کرده بودند. به طوری که تا دوازده روز نمی توانست بنشیند و یا بخوابد او از تحصیل در آن دبیرستان بیزار شد و ادامه تحصیل نداد. پس از اینکه انقلاب اسلامی پیروز شد مسئول شکنجه ساواک آقای ربیعی را دستگیر کرده و به تمام کسانی که توسط وی شکنجه شده بودند اعلام شد اگر شکایتی دارند رجوع کنند. من هر چه به رضا گفتم: پسرم شما هم توسط آن بی رحم شکنجه شده و از درس و مدرسه بیزار شدهای به آنجا برو و شکایت خود را اعلام کن. او به من گفت: مادر من او را حلال کرده و از او گذشته ام. امیدوارم خداوند نیز از گناهان او درگذرد. او بسیار مهربان و با گذشت بود. هنگامی که شنید حکم اعدام آقای ربیعی صادر شده و می خواهند او را در میدان شهدای کرج اعدام کنند به آنجا رفت و بعد از اعدام آن ملعون چند روز برای آمرزش او قرآن میخواند و اشک می ریخت و آن وقایع شروع مردانگیهای رضا بود. همانگونه که روزهای خوش نوجوانی خویش را در فعالیّت های مربوط به انقلاب سپری کرد پس از پیروزی انقلاب اسلامی نیز از فعالیّتهای خود دست بر نداشت و به مبارزه با ضد انقلاب و گروهک های محارب پرداخت و زمانی که سپاه پاسداران تشکیل شد. به عضویت این ارگان درآمد و در خدمت اسلام و انقلاب بود. من همیشه از خداوند فرزندی صالح و نیکوکار میخواستم. خداوند هم لطف کرد و او را امانت به من عنایت کرد. متانت و ایمانی را که از زمان کودکی در وجود او مشاهده کردم اصلاً قابل توصیف نیست، رضا به نماز اوّل وقت و مخصوصاً نماز جماعت بسیار اهمیت می داد و به ما هم توصیّه میکرد. هیچگاه با صدای بلند نمی خندید و همیشه تبسم می کرد. من هرگز صدای خنده های بلند او را نشنیدم. در طول شبانه روز دو سه ساعت بیشتر استراحت نمی کرد. اکثر شب ها به نماز و یا مطالعه می پرداخت و برای انکه مزاحم ما نباشد چراغ کوچکی را روشن میکرد و بیشتر اوقات شب را به مطالعه نهج البلاغه میپرداخت. برای او رختخواب پهن میکردم و اصرار می کردم که اندکی استراحت کند صبح که بر میخاستم میدیدم رختخواب را جمع کرده و بر روی زمین خوابیده است. وقتی اعتراض میکردم که پسرم چرا روی تشک نخوابیدی؟! و آن را جمع کردهای، میگفت: مادر جان! ما را در یک مشت شن و ماسه و اگر شانس بیاوریم خاک دفن خواهند کرد. مگر ما چقدر میخواهیم عمر کنیم که اینگونه به خوشیهای دنیا دل بستهایم پس از آنکه رضا به عضویت سپاه درآمد به مدت 9 ماه مسئولیّت حراست از امام خمینی (ره) را بر عهده داشت.
بادیگارد امام(ره)
او امام را بسیار دوست میداشت و مرید و رهرو او بود. روزی به من گفت: مشغول پاسداری و نگهبانی از امام راحل بودم و در محیط اسلحه به دوش قدم میزدم. امام آمد و به من گفت: جوان شما خسته نشدید بس که اطراف این حیاط راه رفتید. اسلحهات را به من بده و اندکی را به استراحت بپرداز. او با این که حراست از امام را بر عهده داشت. بسیار رازدار بود و حقوقی را که از بیت رهبری دریافت می کرد. بین محرومین و فقرا تقسیم میکرد. رضا در سن بیست و یک سالگی با دختری مؤمن و متدیّن در سپاه آشنا شد و بعد از رضایت هردو خانواده طی یک مراسم ساده ازدواج کرد که ثمره آن یک فرزند دختر بود.
با شروع جنگ تحمیلی به جبهه های جنگ حق علیه باطل اعزام شد، او با تمام علاقه ای که به همسر و فرزندش داشت، نبرد علیه دشمنان را وظیفه شرعی و قانونی خود می دانست. به همین علت آنان را به خدای بزرگ سپرد و راهی جبهه ها شد. در آخرین اعزام در تاریخ بیست و پنجم بهمن ماه 1362، که رضا شهید شد. هنگامی که میخواست خداحافظی کند دست او را گرفتم و از او پرسیدم: پسرم آیا اطلاع دارید که همسر شما باردار است؟ همسر تنها و جوانت را به چه کسی میسپاری؟ چرا به او فکر نمیکنی؟ پاسخ داد: مادر مگر من و یا شما او را آفریدهایم، آن کسی که او را خلق کرده است حافظ او هم خواهد بود. به وجود خداوند ایمان داشته باشید. همسرش میگفت: او دل به خدا سپرده بود و خدایی فکر میکرد در رفتارهایش تأنّی و خلوص خاصی داشت. همیشه ساده و بی آلایش زندگی میکرد و به من هم سفارش میکرد که همیشه مراقب اعمال خودم باشم و از آزمایشهایی که خداوند بر سر راه من قرار داده است، سربلند بیرون بیایم. زندگی کوتاهی که با او داشتم سراسر خاطره بود، او آخرین باری که برای دفعه چهارم اعزام میشد با من چنان صحبت میکرد که گویی وصیّت میکند. مرا به ایمان و عمل صالح سفارش کرد و او که همیشه کم حرف بود، با سخنان خود آن شب مرا متعجّب کرده بود. یکی از همرزمان او می گفت: رضا در جبهه همیشه رفتاری متواضعانه داشت و مراقب رفتار و گفتار خود با دیگران بود. با نهایت مظلومیتی که در چهرهاش همیشه نمایان بود با دوستان خود با احترام رفتار می کرد و هرگز نمیگذاشت کسی از او رنجشی در دل داشته باشد. یک روز به خاطر موضوعی خیلی ناراحت و خشمگین بود، با یکی از رزمندگان به تندی صحبت کرد و خودش بسیار ناراحت شد و تا چند روز در خود فرو رفته بود. من که علت را می دانستم او را دلداری دادم و گفتم: چرا خودت را اذیّت میکنی، آن بنده خدا حتماً شرایط شما را درک می کند مطمئن باش که از دست شما ناراحت نیست، او در جواب من گفت: مسلمان واقعی کسی است که بتواند خشم خود را به موقع کنترل کند شما از کجا اینقدر مطمئنی؟ من اصلاً برخورد درستی با او نداشتم، اگر او یا من در این عملیات شهید بشویم فردای قیامت من گرفتار میشوم. باید او راهر طور شده پیدا کرده و از ایشان عذرخواهی کنم. بعد از جستجوی فراوان آن برادر رزمنده را یافته و در جمع از او حلالیت خواست و صورتش را بوسید. ما همیشه از اعمال و رفتارهای او درس می آموختیم، او در دوستی استوار و بسیار ثابت قدم بود. هرکسی که با او دوست وهمراه می شد محال بود که از او جدا شود. شهید علی میرزایی، ابراهیم بیگی، نصرالله حیدر خانی از دوستان صمیمی رضا بودند که همگی شهید شده اند. آنها در وصیت نامه های خود قید کرده بودند که اگر ما شهید شدیم ما را در جوار مزار رضا به خاک بسپارید و بنا به وصیتنامه آنها بعد از شهادت در کنار رضا در گلزار شهدای امامزاده محمّد حصارک کرج آرمیدند. عقیده داشت تحمل سختی ها و مشکلات برای کسانی که به درجات بالایی از جهت ایمان و تکامل رسیده اند آسان است و به صورت عشق درمی آید. همیشه میگفت در جبهه ها انسان با دلبستگی هایش بیگانه میشود و آن علاقه روح به جسم عملا قطع میگردد. خبر شهادت برادران مهدی شرع پسند مجتبی امینی و غلامی او را بسیار متأثّر و غمگین کرد و برای انتقام و مقابله با دشمنان استوارتر از همیشه گام برداشت. شهید عباس آبادی پس از مدتها رزم بی امان و جهاد با دشمنان و حماسه آفرینیهای فراوان در تاریخ دهم فروردین ماه 1362 از ناحیه سر مورد اصابت ترکش خمپاره دشمن قرار گرفت و به درجه رفیع شهادت نائل شد. عملیاتی که پنجاه ساعت را بدون خستگی بی محابا در جزیره مجنون زیر آتش سنگین دشمنان جنگید. هنگامی که وارد جزیره شد مساحت هفده کیلومتر را از وجود اهریمن پاک کرده بود آخرین کلماتی که درهنگام شهادت در محاصره برزبان مبارکش جاری شد این بود به پیش سربازان امام زمان (عج) شما پیروز هستید سلاحتان را بردارید و دشمنان را نابود کنید. پیکر مطهر او را از دل خاکریزها غریبانه بیرون کشیدند و به خانواده بزرگوارش سپردند. هنگام خاکسپاری متوجّه جراحات و صدماتی بر پاها و جسم میشدند و تمام کسانی که در آنجا حضور داشتند، با دیدن این صحنه بسیار متأثّر گردیدند، زیرا حتی خانواده اش تا آن هنگام نمی دانستند که او از ناحیه پا و بدن مبارکش بارها در گذشته مجروح شده و مورد اصابت تیرو ترکش خصمانه دشمن قرارگرفته و در بیمارستان تبریز بدون آن که به کسی اطلاع بدهد بستری گردیده بود و چه غم انگیز است از دست دادن مردی چنین فروتن که بارها صدمه دیده امّا متواضعانه لب فروبسته بود.
شهید رضا فتحی عباس آبادی یکی از مجاهدانی بود که در عملیات خیبر به جاودانگی پیوست و به عهدی که با خدای خویش بسته بود وفادار ماند. هنگام شهادتش در جزیره مجنون عهدش را با صدایی که لرزه بر اندام دشمن انداخت فریاد زد. رضا با قلبی آرام که حاصل ایمانش بود به جاودانگی رسید.
انتهای پیام/