سیری در حیات طیبه شهید «سعید آخوندی»؛
سردار شهید «سعید آخوندی» از شهدای دوران دفاع مقدس است. او از سال۱۳۵۸،که جنگ با کوموله‌ها و دموکرات‌های کردستان شروع شده بود، به همراه بسیجیان برای آرام کردن شورش در کردستان به آن منطقه اعزام شد.

آخوندی سعید


به گزارش نوید شاهد البرز؛ چه پرغرور حماسه آفریدی، صدای گام‌های پرصلابتت هنوز به گوش می‌رسد. افلاکیان تن تشنه به انتظار نشسته‌اند تا تو را به آغوش کشند. سردار شهید سعید آخوندی فرزند شهید اسماعیل آخوندی و برادر کوچک شهید مسعود آخوندی دهم آبان ماه ۱۳۳۹ در شهرستان کرج دیده به جهان گشود. او فرزند چهارم خانواده بود. از همان آوان کودکی بسیار کنجکاو و ذهن پرسشگری داشت و سوال‌های عجیبی می‌پرسید، سوال‌هایش حکایت از آمال و آرزو‌های جوانی‌اش بود و می‌توان از همین پرسش و پاسخ‌ها به نبوغ خاصی که در وجودش بود پی برد.

مبارزات انقلابی
هنگامی که در اوّل دبیرستان تحصیل می‌کرد نسبت به رشته تحصیلی‌اش ابراز بی علاقگی کرد و تغییر رشته داد لذا این دگرگونی نتوانست تأثیری در او بگذارد به این دلیل درس‌های تئوری را کنار گذاشت. پیش از پیروزی انقلاب اسلامی با اینکه نوجوانی بیش نبود در تظاهرات ضدرژیم پهلوی شرکت عمده‌ای داشت، محمّد سعید شمّ سیاسی داشت و دارای هوشیاری خاصی بود، بسیار شجاع و بی‌باک بود و راهپیمایی‌ها و تظاهرات کرج را او برپا و اداره می‌کرد.

خواهرانه یک شهید
خواهر شهید خانم مریم آخوندی می‌گوید: روزی از او سوال کردم سعید جان تظاهرات میلیونی چگونه شکل می‌گیرد؟ در پاسخ من گفت فقط عاملش یک نفر می‌باشد، ولی آن یک نفر باید بسیار شجاع و قوی باشد کسی که عامل این کار است، اگر ایمان و یقین به راه خویش داشته باشد و فریاد حق طلبانه را سر بدهد در هر خیابان وکوچه‌ای هزاران انسان آزاده به او ملحق می‌شوند و مسیرش را ادامه می‌دهند. برادرم سعید شب‌ها به بالای پشت بام می‌رفت و با صدای رسا و بدون ترس و دلهره بر علیه رژیم شعار سر می‌داد. آقا مسعود برادر بزرگترم بار‌ها به سعید متذکر می‌شد که نباید بی‌مهابا کاری انجام دهد، ولی او توجّه نمی‌کرد، یک شب محمّدسعید الله و اکبر گویان به سمت خانه می‌آمد. آقا‌مسعود برای اینکه او را بترساند درب منزل را بر رویش بست. سربازان به دنبال سعید می‌دویدند که سعید خودش را زیر کامیونی مخفی کرد، مأمورین او را پیدا نکردند و در حالی که از محوطه دور می‌شدند. سعید از زیر کامیون در آمده شروع به گفتن الله اکبر کرد یک بار وی را دستگیر کردند، یک ماه در زندان قزل حصار زندانی بود و توسط ساواک بسیار شکنجه شد، ولی او در زندان هم دست از فعالیّت‌هایش برنداشت و در و دیوار زندان را مملو از شعار‌های انقلابی کرده بود، زمانی که انقلاب اسلامی به پیروزی رسید او جوان هجده ساله‌ای بود.

پیوستن به سپاه پاسداران
پس از پیروزی انقلاب اسلامی در برنامه‌های انتخابات فعالیّت‌های بسیاری انجام داد، محمّد سعید جزء اوّلین نفراتی بود که پس از تشکیل سپاه پاسداران به این نهاد انقلابی ملحق شد، در اوایل تأسیس سپاه نهاد‌های ضدانقلاب فعالیّت‌های گسترده‌ای بر علیه نظام و کشور انجام می‌دادند. او جزء نیرو‌هایی بود که با قاچاقچیان مواد مخدر و نهاد‌های ضد انقلابی مبارزه می‌کرد به قدری به وظیفه‌اش عشق می‌ورزید و احساس مسئولیّت می‌کرد که تمام وقت خود را صرف این موضوع می‌کرد و زمانی که برای استراحت به خانه می‌آمد از شدت خستگی بی‌هوش می‌شد، همین که خستگی اندکی از بدنش خارج می‌شد، مجدداً به راه افتاده و به سپاه جهت انجام وظایفش عزیمت می‌کرد.

مبارزه با کوموله ها
در تاریخ ۱۳۵۸ جنگ با کوموله‌ها و دموکرات‌های کردستان شروع شده بود، محمّد سعید به همراه بسیجیان برای آرام کردن شورش در کردستان به آن منطقه اعزام شد، زمانی که بازگشت از خیانت‌ها و ظلم‌هایی که این گروه‌های وطن فروش برعلیه مردم بی گناه روا می‌داشتند تعریف‌های بسیاری می‌کرد و می‌گفت: گروه‌های دموکرات و کموله‌ها در عروسی هاو به جای گوسفند پاسدار قربانی می‌کنند، از زنده به گور کردن زنان و دختران بی گناه تعریف می‌کرد، از پاسدار شهیدی تعریف می‌کرد که زنده به گورش کرده بودند و پس از بیرون آوردنش از زیر خاک بدنش به دلیل فاسد شدن متلاشی گردیده بود یا از در و دیوار استانداری سنندج که جای سالمی روی آن باقی نمانده بود می‌گفت، از پاسداران شهیدی سخن می‌گفت که چگونه سر‌های آنان را با درب قوطی حلبی روغن و سنگ می‌بریدند، از به ردیف شدن ده پاسدار در یک خط وگلوله به مغز اوّلی شلیک کردن و از سر دهمین خارج شدن سخن می‌گفت. زمانی که از کردستان بازگشته بود اوّلین جایی که رفت گلزار شهدای بهشت زهرا بود به حال شهدا بسیار غبطه می‌خورد و می‌گفت: خوشا به‌حال شهدا، سعید خسته از دلبستگی‌های زمین آرزوی شهادت می‌کرد.

با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران سعید پس از آموزش به گروه چریک‌های نامنظم شهید چمران پیوست، در همین جنگ‌ها گلوله‌ای به پایش اصابت کرد بر اثر این مجروحیت وی را به منزل باز گرداندند. او در کرج آرام و قرار نداشت و هر روز لنگان لنگان برای اعزام خود را به سپاه می‌رساند بالاخره با اعزام او به منطقه جنگی موافقت کردند. هنگام رفتن به خانه من آمد، قرآن را آورد و سوره مبارک محمّد (ص) را قرائت کرد وگفت ببین این سوره مبارک مصداق جنگ ما با دشمن بعثی می‌باشد، به او نگاه کردم و گفتم: سعید جان شما که می‌روی چگونه از وضعیّت شما مطلع شویم؟ با آرامش پاسخ داد اگر خبری از من نشد یعنی اینکه صحیح و سالم هستم اگر هم به شهادت رسیدم مطمئناً سریعاً خبرش به شما خواهد رسید. برادرم محمّد سعید از این دنیای فانی و مادیات کاملاً بریده شده بود، او حتی از لباس‌هایی که بدنش را می‌پوشاند رنج می‌برد، زیرا هیچ وابستگی به این دنیا نداشت. از جیب هایش مقداری پول در آورد نگاهی به من انداخت و گفت با این پول‌ها چکار کنم به او گفتم پیش خودت نگهدار به آن احتیاج پیدا می‌کنی، پاسخ داد چه احتیاجی من که دیگر باز نخواهم گشت مدتی از رفتن او می‌گذشت و خبری از او نداشتیم بسیار نگران و مضطرب بودم، روزنامه تهیه می‌کردم و اخبار گوش می‌دادم تا بلکه خبری از او به دستم برسد. یک روز برای شرکت در نماز جمعه به دانشکده کشاورزی رفتم خانمی در کنارم نشسته بود ودائما از شهادت برایم سخن می‌گفت احساس کردم منظوری دارد به خانه باز گشتم و از برادرم مسعود درباره سعید سوال کردم، ولی او نیز پاسخی نداد، از خانه پدر خارج شدم، باران شدیدی می‌بارید یکی از همسایه‌ها ناگهان اعلامیه‌ای به من داد عکس محمّد سعید را دیدم همسایه که شوکه شدن مرا دید اعلامیه را از دست من گرفت و گفت ما، چون شایعه شهید شدن سعید را شنیده ایم برایش اعلامیه به چاپ رسانده ایم. به منزل خود بازگشتم شهادت سعید را نمی‌توانستم باور کنم حس غریبی داشتم به خودم می‌گفتم اگر واقعاً سعید به شهادت رسیده باشد انتقام خونش را از دشمنانش خواهم گرفت، فردای آن روز در حالیکه از مدرسه باز می‌گشتم (در آن زمان معلّم مدرسه بودم) دیدم درب مغازه پدرم بسیار شلوغ است با نگرانی سمت پدر رفتم و پرسیدم چه اتفاقی افتاده است؟ او نگاهی به من کردو گفت محمّد سعید به شهادت رسیده و اکنون جسد او در سردخانه جهان شهر واقع در کرج می‌باشد. سعید جزء اوّلین شهدای کرج بود.

مادرانه‌ای از انقلاب تا شهادت
پسرم همه را با دین اسلام آشنا می‌کرد. او بسیار دانا و فهیم بود به گونه‌ای که حتی دبیرانش به او غبطه می‌خوردند که سعید یک نوجوان پانزده ساله چگونه این همه علم را در سینه‌اش جای داده است؟ اوایل انقلاب بود در زمان نخست وزیری بختیار سعید در منزل همیشه صحبت از این می‌کرد که من باید این رژیم راسرنگون کنم البته تکیه اش به مسعود برادر بزرگترش بود، مسعود حدوداً هفت سال بزرگتر از سعید بود و فرزند اوّل خانواده بود. زمانی‌که سعید محصل بود فعّالیت‌های زیادی داشت چندین بار به دست ساواک دستگیر شد و شکنجه‌ها و زجر‌های زیادی کشید، هنوز جنگ شروع نشده بود سعید خواست به کردستان اعزام گردد که من گفتم سعید جان سن شما کم و کردستان جای خطرناکی است صلاح نیست تنها بروی او گفت: مادر جان ما خدا را داریم باید برویم و بجنگیم و از میهن و مردم مظلوم ستمدیده دفاع کنیم. او به کردستان رفت و حدوداً چهل و پنج روز آنجا بود، وقتی که آمد خیلی چیز‌ها تعریف می‌کرد می‌گفت در آنجا اصلاً امنیت نداریم. کرد‌ها روز روشن با ما دوست هستند شب دشمن، خیلی به پاسداران آسیب می‌رسانند حتی آن‌ها را با سنگ‌های تیز شهید می‌کنند با تمام این اوصاف سعید خیلی بی باک بود. حتی برای دستگیری قاچاقچیان شب‌ها تا صبح فعّالیت می‌کرد، با موتور به منطقه‌هایی از شهریار و رباط‌کریم و جاده‌های خطرناک کوهستان یا اطراف کرج می‌رفت تا قاچاقچیان مواد مخدر را دستگیر کند. بعد از مدتی به عضویت سپاه درآمد. او از اوّلین نفراتی بود که در سپاه ثبت نام کرد بچه‌های سپاهی او را خیلی دوست داشتند وقتی به توانایی‌های او پی بردند دوباره او را به کردستان اعزام کردند، این بار حدوداً بیست و پنج روز آنجا بود جنگ تحمیلی شروع شده بود و باز او جزء اوّلین دسته‌ای بود که داوطلبانه به خرمشهر اعزام گردید. به او گفتم پسرم شما برای مردم و وطن خود وظیفه ات را انجام داده‌ای قدری هم استراحت کنید. گفت: نه مادر ما انقلاب کرده ایم و برای استقرار آن تا آخر باید ایستادگی کنیم محال است که من دست از جهاد بردارم. شما می‌بینید گروه، گروه جوانان و نوجوانان ما رهسپار جبهه‌ها هستند اگر قرار باشد هر مادری مثل شما بگوید: آیا فرزندم از جبهه‌ها باز می‌گردد یانه؟ تمام زحمات چند ساله ما به هدر می‌رود، ما باید این انقلاب را پایدار و استوار نگاه داریم تا به دست حضرت صاحب الزمان (عج) که صاحب اصلی آن است برسانیم. حدود سی روز در جبهه به سر برد و درخط مقدم می‌جنگید. اینگونه که خودش تعریف می‌کرد در عملیات ذوالفقاریّه آبادان عراقی‌ها پل را تخریب می‌کنند و او حدوداً چهل و هشت ساعت آن طرف پل از دست دشمن بعثی در نخلستان پنهان می‌شود، بالاخره نیرو‌ها پل را بازسازی می‌کنند تا اینکه او را بتوانند از آنجا خارج کنند که از پشت به یکی از پاهایش تیر می‌خورد و مجروح می‌گردد. حدوداً به او بیست روز مرخصی داده بودند تا استراحت کند. اصلاً استراحت نکرد هر شب خودش پایش را پانسمان می‌کرد حتی به پزشک مراجعه نکرد صبح که بلند می‌شد ساکش را می‌بست به او گفتم شما مرخصی داری استراحت کن و بعد از بهبودی کامل برو، ولی او قبول نمی‌کرد و می‌گفت: من هر روز صبح به سپاه می‌روم تا ببینم چه روزی مرا اعزام می‌کنند. یک روز به من گفت مادر اگر برگشتم که هیچ، اگر برنگشتم دیدار ما باشد برای قیامت مرا حلال کن، من خوابیده بودم ساعت یک نصف شب بیدار شدم نه لباس و نه ساکش بود او را به دستان مهربان خدا سپردم. مدت‌ها از او خبری نداشتم تا اینکه دوستانش خبر آوردند گفتند: یک شب که او تا صبح می‌جنگید، هنگامی که از روی خاکریز‌ها برمی‌گشت، از پشت سر دشمن او را هدف قرار می‌دهد و او تیر می‌خورد و پیکر مطهرش در نخلستان‌های ذوالفقاریّه آبادان بر جای می‌ماند، شبانه به ما خبر دادند پدرش تلفن منزل را قطع کرد تا من متوجّه نشوم. مسعود گفته بود اگر جنازه سعید یک‌سال هم پیدا نشد نباید به مادر چیزی بگوییم. پیداشدن پیکر محمّدسعید معجزه بود، به پدرش زنگ زدند و گفتند که پیکر پسرم را یافته و به کرج انتقال داده‌اند. محمّدسعید روز شهادتش به نوزده سالگی قدم گذاشته بود، او در عملیات ذوالفقاریه آبادان که مسئولیّت فرماندهی گردان را عهده‌دار بود در جنگ تن به تن تعدادی ازعراقی‌ها را به درک واصل می‌کند و دوباره در مرحله دوّم حمله با خنده اعلام می‌کند که اگر شهید هم شدم انتقام خودم را نیز گرفته‌ام، بار سوم که حمله می‌کند از ناحیه سر مورد اصابت ترکش خمپاره قرار می‌گیرد و در نوزده سالگی در تاریخ دهم آبان ماه ۱۳۵۹، شهد شهادت را می‌نوشد. پیکر مطهرش را در گلزار شهدای امامزاده محمّد(ع) به خاک سپردند.

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده