فرماندهای با چفیه گلگون
به گزارش نوید شاهد البرز؛ هم سنگرش به او گفته بود هرگاه دیدی در روز آفتابی سایه نداری، آن روز انشاء الله به مقام شهادت نائل خواهی شد. هر روز صبح تا شب دیوانهوار میجنگید و مرتب حواسش به حضور سایهاش بود، ناگهان صدایی گوشخراش همراه احساس سوزشی در اعماق وجودش احساس کرد، با شگفتی دوباره اطراف پاهایش را نگاه کرد، سایهاش رفته بود، منظور هم سنگرش را به خوبی فهمید، او دیگر جسم زمینی نداشت.
درسال 1342 همزمان با شكوفایی اوّلین جوانههای نهال انقلاب، تهران پذیرای قدوم سردار شهید داود آجرلو، یكی دیگر از فرزندان اسلام و سربازان خمینی كبیر (ره) شد. او تحصیلات خود را تا سال ششم ابتدایی ادامه داد و پس از آن به كار روی آورد. در زمان اوج مبارزات انقلابی، پا به پای مردم جان بركف در را هپیماییها و تظاهرات شركت کرد و با فریاد «لبیك یا خمینی» نشان داد كه از همان نوجوانی حامی رهبر بزرگوارش و انقلاب است.
فعالیتهای انقلابی
در زمان انقلاب زمانی که داود نوجوانی بیش نبود دوشادوش مردم برای رسیدن به اهداف انقلاب بسیار تلاش و کوشش میکرد، منزل حاج سیف ا... آجرلو همیشه مرکز فعالیّتهای سیاسی نوجوانان محل بود. شبها نوار سخنرانیهای امام را که از نجف می رسید، تکثیر می کردند و روزها اعلامیه ها را پنهانی پخش می کردند، داود با وجود آنکه سن و سالی نداشت. روی تمامی دیوارها شعار مینوشت و به قول جوانان محل با خط بدی که داشت دیوارهای شهر را خراب میکرد، احمد برادر بزرگترش هم بیشتر فعّالیّتهای انقلابی غرب تهران را سازماندهی می کرد. پادگان جی تا خیابان هاشمی فاصلهی زیادی نداشت، با کوچکترین صدا خیابانهاشمی پر از سرباز میشد به همین دلیل همسایهها شبها درِ خانهها را باز می گذاشتند، مردم جمع میشدند در خیابانها و شعار می دادند و چند نفر هم در سر خیابان ها به نگهبانی میپرداختند. همین که مأموران ژریم میآمدند تمام تظاهراتکنندگان متواری میشدند این برنامهی همیشگی آنها بود.
آن شب از سرباز ها خبری نبود اما صدای فریاد مردم در خیابان می پیچید و اوج می گرفت به یک باره صدای جیپهای نظامی و بلندگو فریاد مردم را به سکوت بدل کرد و همه فرار کردند و هر کس به خانه ای پناه می برد، منزل حاج سیف ا... پر از جمعیت شده بود. هر جای خانه را که کنکاش کردند خبری از داود نبود، داود به سمت خیابان مضطرب می دوید و سرباز ها هم به دنبالش، قامت نهیف و لاغرش را در کنار دیواری پنهان کرد، سایه ی سربازی که وارد کوچه شده بود دلهره را به دل داود انداخت، یاد آیه وجعلنا افتاد اما شدت اضطراب همه چیز را از مغزش زدوده بود، فقط پشت سر هم زیر لب می گفت: وَجَعَلنا... سرباز طاغوتی قدم به قدم به او نزدیک تر می شد دقیقاً در یک قدمی او ایستاده بود، داود نفس نفس می زد اما یک دفعه سرباز با صدای بلند به دوستانش گفت نیست فرار کرده همان یک کلمه کار خودش را کرده بود.
داود آجرلو به این آیه از نوجوانی شدیداً معتقد بود. در آن زمان میدان ژاله از جمعیت بی داد می کرد سربازان منحوس پهلوی روبه روی مردم مظلوم و ستم دیده ایستاده بودند و با اسلحه سینۀ آنها را نشانه گرفته بودند، اما مردم بی توجّه به نگاه های خشمگین نظامیان شعار می دادند مرگ بر شاه و مشت های گره کرده متحد در هوا رها بود، صدای خوفناک تیراندازی اوج گرفت، سیلی از گلوله های آتشین به سوی مردم که در صدد عدالت خواهی بودند روانه می شد. داود اصلاً فکرش را هم نمی کرد که درگیری تا این حد شدید باشد گلوله ها بی مهابا شلیک می شدند و مردم یکی یکی بر روی زمین می افتادند. سفیر گلوله ها حریف فریاد رسای مردم نبود و او خودش را درون جوی کنار خیابان انداخت، صدای گلوله و صدای محکم پوتین سربازها که سریع به این طرف و آن طرف می دویدند در گوش او طنین می انداخت. صدای گوش خراش فریاد مجروحان در آسمان می پیچید او حتی نمی توانست سرش را از لبهی جوی آب بالا بیاورد اما دلش در میان جمعیتی بود که هراسان به اطراف فرار میکردند، فقط یک لحظه احساس کرد چیزی سنگین به روی پاهایش افتاد، کف کفش کسی روی سینۀ داود بود که چیز دیگری با شدت بیشتری کنارش افتاد. داود ترسیده بود نفسش بالا نمی آمد به سختی خود را جا به جا کرد نمیدانست آن دو نفری که جسمشان به روی او افتاده است زنده اند یا نه. چند ساعتی طول کشید تا صداها کمی آرام شد جسد سنگین آن دو نفر را کنار زد و سرش را بلند کرد، باورش نمی شد کف خیابان ها مملو از جنازه های خونین شهدا شده بود.
آغاز رزمندگی در دوران دفاع مقدس
با شروع جنگ تحمیلی به ادامه تحصیل پرداخت و در كنار دفاع از میهن اسلامی، موفق به اخذ دیپلم شد، پس از مدتی به دانشگاه امام حسین (ع) راه یافت. در مدت حضور در جبههها، مسئولیتهای مختلفی چون فرماندهی گردان حضرت علی اصغر (ع) در لشگر ده سیدالشهدا (ع) و یكی از گردانهای بیست و هفت محمّد رسول الله (ص) را عهدهدار بود.
پدرانهای فرماندهی گردان حضرت علی اصغر(ع)
در روایتی پدر بزرگوارش میگفت: وقتی داود به جبهه می رفت دیگر نمی توانستیم او را پیدا کنیم بعضی وقت ها فکر می کردیم که فراموش کرده است پدر و مادری هم دارد. خیلی دلتنگ او بودم آن قدر که ذوق دیدن داود مرا راهی منطقه های جنگی کرد، آدرس او را به سختی پیدا کردم گردان آنها در منطقه ای به نام دشت عباس مستقر بود. صدها نفر جوان و نوجوان مانند داود در آنجا حضور داشتند او را در میان جمعیت رزمندگان پیدا کردم، با دست جمعیت را کنار زدم، از دیدنش بسیار ذوق زده شده بودم دست هایم را با شادی باز کردم تا او را در آغوش بگیرم که با اشاره ای به من فهماند جلوتر نیا... داود آهسته سمت من آمد و گفت: پدر جان شما می توانید تمام این رزمندگان را به آغوش بکشید؟ نگاهی به اطراف انداختم و صدها بسیجی را که در اطراف ما بودند را از نظر گذراندم، متوجّه منظور او نشدم دوباره نگاهش کردم داود سرش را پایین انداخت و گفت: در اینجا تمام رزمندگان دلهاو برای پدر و خانواده هاو تنگ می شود به خودم گفتم وای به حال پدری که پسرش از او پیشی بگیرد. در سال 1360 آقای حیدری آمد و سراغ داود را از ما گرفت گویا برنامهای برای او در نظر گرفته بود و جانشینی فرماندهی گردان حضرت علی اصغر(ع) را می خواست به او پیشنهاد بدهد و داود بی خبر از همه جا این مسئولیّت را بر عهده گرفت. او رفت که از تیپ سید الشهدا (ع) تسویه اش را بگیرد چند ساعت بعد آقای کشاورز مسئول پرسنل لشکر بیست و هفت حضرت رسول (ص) آمد و با ناراحتی به داود گفت: این چه کاری ست برادر آجرلو هر روز تعدادی از رزمندگان برای تسویه حساب رجوع می کنند وقتی از آنان سوال می کنم که چرا ما را ترک می کنید در جواب می گویند به تیپ سید الشهدا (ع) می رویم، وقتی سخنان آقای کشاورز تمام شد داود سر بلند کرد و چشمان سیاهش را به صورت آقای کشاورز دوخت و با تندی به او گفت: من کاری به بقیه افراد ندارم هدف همۀ ما یکی ست. هدف خدمت به اسلام و جهاد در راه خداست فرقی نمی کند در کدام تیپ یا لشکر خدمت کنیم از وقتی به گردان حضرت علی اصغر(ع) وارد شد برنامه پذیرش نیروها تغییر کرده بود، هر کسی را به گردان راه نمی داد حتی اگر حکم داشت. از پذیرش سیگاری ها خودداری می کرد از او ایراد می گرفتند که آقای آجرلو شما نمی توانید نیروهای بسیجی را برگردانید اما داود گوشش به این حرفها بدهکار نبود، می گفت: گردان حضرت علی اصغر(ع) باید مانند نامش پاک و منزه باشد رفتار وی برای بچه های گردان الگو و سرمشق بسیار خوبی بود. طلوع خورشید را با زیارت عاشورا و شبها را با قرائت قرآن به اتمام می رساند، یک روز به برادر براتی گفت تعدادی بادگیر تحویل بگیر و پشت آنها بنویسید گردان حضرت علی اصغر(ع)، آقای براتی با تعجّب نگاهی به چهره ی او انداخت و گفت: چشم ولی چرا؟ جواب داد: در عملیاتهای قبلی تعدادی از شهدا در خاکریزها بر جای مانده بودند، شب بود و گرد و غبار هم بر روی اجساد نشسته بود ما نتوانستیم جنازۀ شهدا را از کشته های عراقی تشخیص بدهیم، نمی خواهم دوباره جنازۀ شهدا در وسط منطقه جنگی بی هویت بماند، با این حرف ها دل خودش هم به درد آمد و در آخرین کلماتی که از دهانش خارج می شد. سنگینی بغض را می توانستم احساس کنم. آقای براتی برای این که حال و هوای او را عوض کند با شوخی گفت: آقا داود ما که یک روز افقی خواهیم شد تا زنده هستیم کمی هم به فکر ما باش! گویی شوخی آقای براتی داود را از آن حال و هوا خارج کرد. او هم در جواب گفت: به فکر عمودی ها هم هستم. تعدادی پشه بند هم بگیرید که پشه های این منطقه بسیار آزار دهنده هستند. یک روز آقای عبدا... غفاری با نجوای محزون زیارت عاشورا چشم باز کرد، صدا از ضبط صوت کوچکی که کنار پای داود بود در فضای سنگر پخش می شد. داود هم سر به دیوار سنگر گذاشته بود و گاهی شانههایش با لرزش بالا و پایین می رفت، حال او جای تعجّب نداشت. چند وقتی بود به هر بهانهای سیل اشک بر روی گونه های استخوانی اش راه باز کرده بود و در محاسن مشکی اش گم می شد، حال و هوای داود دل عبدا... را محزون کرد و دیگر نتوانست طاقت بیاورد با ناراحتی گفت: چقدر گریه می کنی؟ ما آمده ایم بجنگیم خوب شهید هم می شویم، داود سرش را از دیوار سنگر جدا کرد لبهایش هنوز از بغض میلرزید و با صدای لرزان گفت: به این سادگی ها نیست شما عمق مطلب را درک نکرده اید، عبدا... گفت: داود جان در جنگ که حلوا خیرات نمیکنند. خلاصه دیر یا زود باید شهد شهادت را بنوشیم، داود امان نداد صحبت عبدا... تمام شود وسط حرف او دوید و گفت: من از قافله شهدا جا مانده ام باید تا حالا می رفتم ولی هنوز اینجا هستم. صدای ضبط بلند بود و لرزش شانه های مردانه داود در هق هق گریه هایش گم شد چند روز بعد داود کالِک عملیات کربلای پنج را باز کرده بود و محسن رضایی همانطور که گوشش به توضیحات بود سرش را کنار گوش احمد برادر داود برد و مطلبی را در گوش او آرام نجوا کرد. احمد چند لحظه به صورت برادر کوچکترش داود خیره ماند، جلسه که تمام شد احمد بیرون آمد. سوز سرمای دی ماه خوزستان مانند شلاق تند و تیز بر صورت می خورد اما او بی توجّه تا بالای تپه ها که در آن نزدیکی ها بود. راهش را ادامه داد و در آنجا روی تخته سنگی نشست، مدام سخنان آقای رضایی در سرش تکرار می شد و چهره ی معصوم داود در خیالش مجسّم می گشت. صدای گامهایی که به او نزدیک می شد. چند لحظه وی را از فکر و خیال جدا کرد، عباس برادرش بود که دستش را بر شانهی او گذاشت و پرسید: احمدجان! آقای رضایی به شما چه گفت که اینقدر ناراحت شدید؟ احمد مکثی کرد و نگاه اشک آلود خود را روانه چهرۀ پرسوال برادرش عباس نمود و گفت: آقای رضایی در گوش من گفت: داود خیلی از شما جلو افتاده است سعی کن خودت را به او برسانی داود گوشه ی سنگر به نماز ایستاده بود چهل و پنج دقیقهای از نماز می گذشت. محمّد عدالتی با صدای ناله ها و هق هق داود از خواب پرید در دو سالی که با هم دوست بودند. بارها نماز خواندن داود را دیده بود اما حال آن شب او را هیچگاه تجربه نکرده بود، او به سجده افتاده بود و بلند می گریست. دستپاچه و نگران از پشت او را هول داد و با خنده گفت: اینجا این همه آدم خوابیده است با این حالی که شما داری الان یک موشک به سنگر می خورد و همهی ما شهید می شویم، داود سرش را از سجده بلند کرد خنده از روی صورت محمّد محو شد، چشمان او از اشک سرخ بود حالش اصلاً خوب نبود به دیوار سنگر تکیه داد و به رو برو خیره گشت. عبدا... طاقت نگاه سنگین داود را نداشت آرام کنارش نشست و گفت:چه کار می کنی دلم را آتش زدی و داود گفت: لحظات آخر است و سرش را روی شانه های عبد ا... گذاشت، داود گفت: اگر من شهید شدم بچه ها را رها نکنید، همه را یکجا جمع کنید، امید من اوّل به خدا بعد به شماست. ابر سیاهی فضای آسمان را پوشانده بود و باران تندی می بارید و قرار بود گردان حضرت علی اصغر(ع) در مرحلهی دوّم عملیات وارد عمل شود، ساعت شروع عملیات مشخص نبود.
سردار فضلی گفته بود گردان ها در نقطهی رهایی آماده باشند تا دستور حرکت صادر شود اما داود بی قرار بود؛ بیقرار شنیدن رمز یا زهرا (س). مدام تماس می گرفت و ساعت عملیات را سوال می کرد آخر کار را به جایی رساند که سردار فضلی پیام داد به آجرلو بگویید این قدر تماس نگیرد ما خودمان اعلام می کنیم. ساعت دو نیمه شب بود شنیدن رمز یا زهرا (س) مانند آبی بود که آتش دل داود را خنک کرد، سریعاً گروهان بعثت را به فرماندهی مرتضی خلج جلو فرستاد. وِلوِله ای در شلمچه بر پا بود، آرام آرام خورشید از زمین سر در آورد. قرار بود عباس آجرلو با رزمندگان به دژ بزنند اما داود راضی به رفتن او نبود.گفت: عباس جان، شما زن و فرزند داری! اجازه بدهید من خودم بروم و منتظر جواب برادرش نماند با محمّد و جواد به سمت دژ رفتند. داخل کانال درگیری خیلی شدید بود، سربازان عراقی دژ را به توپ بسته بودند اما داود بیخیال از باران آتش دشمن که بر سرشان می بارید در درون کانال پیش می رفت. قسمتی از دژ هنوز در محاصره ی عراقیها بود. دشمن تمام توان خود را به کار بسته بود تا هر طور شده نگذارد دژ به دست رزمندگان بیفتد صدای انفجار ها حتی یک لحظه هم آرام نمی گرفت. آسمان از دود سیاه شده بود بوی دود و باروت مجالی برای نفس کشیدن نمی داد اما همه محکم ایستاده بودند، بیسیم چی گوشی را به دست داود داد و صدای پر اضطراب مرتضی خلج فرمانده گروهان بعثت از آن سوی خط شنیده می شد که فریاد می زد، داود عراقی ها در این جا نیرو پیاده کردند. دنیا دور سر داود چرخید، پرسید چگونه امکان دارد؟ خلج گفت: می خواهند ما را محاصره کنند، داود سریع گفت: حواستان را جمع کنید. هنوز نرفته محاصره شده اید و او جواب داد: نه خود ما در حلقه ی محاصره افتاده ایم. سوت ممتد بیسیم و قطع شدن صدای مرتضی از آن طرف خط داود را نگران کرد و او با اضطراب به محمّد گفت: متوجّه شدید خلج می گوید، در محاصره افتاده اند. محمّد عدالتی گفت: اگر اجازه دهید من بروم ببینم چه خبر است. داود هراسان گفت: شما نه چون دو تا فرزند داری که چشم به راه هستند، اگر شهید شوی بچه هایت یتیم می شوند و من نمی توانم پاسخگوی شما باشم. محمّد نیم خیز شد و گفت نه داود شما جایی نمی روید. از اوّل هم قرارمان همین بود. محمّد آنقدر قاطعانه سخن گفت که داود تسلیم شد و فقط با التماس به محمّد نگاه کرد او از گروه جدا شده به سراغ گروهان بعثت رفت و غافل از این بود که این دیدار آخرین دیدار او با داود است. داود از سنگینی باری که بر روی شانه هایش افتاده بود نمی توانست قد راست کند. محمّد و بقیۀ نیروهایش در محاصره افتاده بودند و از دست او هیچ کاری جز انتظار ساخته نبود گوشش را به گوشی بیسیم چسبانده بود و دائم با خودش کلنجار می رفت که ای کاش از رفتن محمّد ممانعت می کردم، جواد پیک گردان هم در گوشه ای دیگر از سنگر روی جعبهی مهمات از خستگی افتاده بود اما تمام حواسش به داود بود. همه جا سفید شد و صدای صوت انفجار موجی در سرش انداخت به سختی از بین حجم انبوه گرد و خاک نفسی به ریه هایش فرستاد، سرش سنگین شده بود و بدنش بی حس و کرخت اما هنوز فکرش پیش داود بود. گرد و غبار که خوابید داود به سجده افتاده بود به زحمت خودش را بالای سر او رساند وقتی سر او را از زمین بلند کرد ترکش خمپاره پیشانی داود را دریده بود بی آنکه فرصتی برای فکر کردن داشته باشد چفیه اش را به زور از دور گردنش جدا کرده و آن را روی زخم عمیق داود گذاشت اما خون از بین انگشتانش سرازیر بود چشمان نیمه باز داود آخرین چیزی بود که از او در ذهنش به یادگار ماند.
نزدیک غروب بود نیروهای کمکی به گروهان محاصره شدهی بعثت رسیده بودند و نیروهای عراقی عقب نشینی کرده بودند. محمّد و مرتضی به عقب برمی گشتند، باید حواسشان را کاملاً جمع می کردند تا شهید یا مجروحی روی زمین نمانده باشد، اما فکر محمّد پیش داود بود. بیسیم چی را صدا زد و گفت:با داود تماس بگیر و خبر شکسته شدن محاصره را به او بدهیم. صدای بیسیم چی داود بلند شد. داود در همین نزدیکی هاست.دلهره ای همراه با نگرانی به جان محمّد می افتد و با خودش می گوید با این شرایط حساس داود هیچگاه از گوشی بیسیم دور نمی شود، دوباره تماس می گیرد و مکرراً همان جمله را می شنود محمّد گوشی را از دست بیسیم چی گرفت و با اضطراب پرسید چرا همراه او نرفته اید و بیسیم چی از پشت خط گفت به من اجازه نداد. محمّد مدام با بیسیم در پی داود بود، اما جوابی که میشنید: صدای سکوت بود که بوی خوبی از آن به مشام نمیرسید. وقتی برگشت به همان جایی که آخرین بار داود را دیده بود نگرانتر شد و پرسید: چه خبر شده؟ بیسیم چی سرش را پایین انداخت و جرأت نمیکرد مستقیم در چشمان محمّد بنگرد. تمام دنیا و همۀ سنگینی آن با بزرگیاش به روی شانههای محمّد افتاد، فقط توانست یک جمله بگوید: آیا داود زنده است و بیسیم چی گفت: بله! هنوز نفس میکشد. محمّد جانش به نفسهای داود بند بود، اکنون نفس او به شماره افتاده بود، جواد خودش را به اهواز بیمارستان شهید بقایی رساند. سرتاسر سالن آنجا پر از مجروحین بود، در بین مجروحین داود را پیدا کرد، چفیهای که بر پیشانیاش بسته بود. هنوز سر جایش بود و خون از لابه لای آن تا زیر گردن داود راه باز کرده بود. کنار دکتر ایستاد. دکتر میگفت: باید او را عمل کنیم ولی قبل از آن باید از سرش عکس بگیریم اما برق بیمارستان قطع است و چاره ای جز انتظار نداریم تا برق بیاید. شاید یک ساعتی طول کشید که از سر داود عکس گرفتند و برای عمل بردند ثانیه ها و دقایق حرکت نمی کردند. جواد به خداوند پناه برد و نماز خواند و برگشت. ولی داود هنوز در اتاق عمل بود. حاج آقا حسینی که امام جماعت مسجد محلۀ آنان بود سر رسید. حتی آقای محمّدی که مسئول بهداری و ترابری جنوب بود هم خبر را شنیده بود و خودش را به بیمارستان رسانده و هر سه پشت در اتاق عمل لحظات نفس گیر انتظار را سپری می کردند. حاج آقا حسینی به سراغ پرستاری که در کنار در اتاق عمل ایستاده بود رفت تا شاید خبری از داود بگیرد، پرستار پرسید: شما چه نسبتی با مجروح دارید؟و او گفت: امام جماعت مسجد محله آنها هستم. پرستار گفت: آقای داود آجرلو شهید شد و به لقا ا... پیوست.
شهادت
او در عملیاتهای مختلف سه بار مجروح گردیده و به افتخار جانبازی نائل شده بود و سرانجام نوزدهم دی ماه 1365، داود با كولهباری از تجربه و خاطره، درعملیات كربلای پنج در شلمچه در بیست و سه سالگی با اصابت تركش خمپاره مجروح و از دژ شلمچه راهی دیار معشوق گشت پیکر مطهر وی را در گلزار شهدای بهشت زهرا به خاک سپردند. جواد با اندوه فراوان به برادران او احمد و عباس خبر داد تا داود را با آمبولانس به تهران ببرند. احمد تا تهران در آمبولانس بالای سر برادر تازه دامادش نشسته بود و نوحهسرایی میکرد، احمد از همه بیتابتر بود. داود هم رفت مانند تمام شهدایی که رفته بودند و فقط عکسشان برای احمد مانده بود. پیش خود فکر میکرد من و داود همیشه با هم به تهران می آمدیم و با هم به منطقه بر میگشتیم اما اینبار داود در بهشت زهرا ماندنی شد. چگونه تنها به منطقه برگردم؟ از روزی که داود شهید شده بود. احمد مدام می گریست، در محافل و مجالس اگر فرصت پیدا می کرد از سبقت گرفتن داود سخن می گفت و به شدت می گریست. احمد میگفت: به هر جای بدن او که میخواستم دست بزنم. میگفت: آرامتر آنجا ترکش است! از زمانی که داود شهید شد کسی خنده را بر لبهای احمد ندید. خواهرش فاطمه برای تسلای دل برادرش کنارش مینشست و میگفت: شما که همه را به صبر دعوت میکنید چرا اینگونه میکنید؟! و احمد در جواب گفت: من و داود قرار گذاشته بودیم با هم برویم ولی او رفت و من تنها ماندم. فاطمه بغضش ترکید وگریه کرد و احمد گفت: برای داود گریه نکنید بلکه راهش را ادامه دهید. فاطمه از او سوال کرد: پس خود شما چرا گریه می کنید؟ گفت: این اشکها برای جا ماندن خودم از داود است. حتماً یک جای کار من ایرادی داشته که شهید نشده ام. احمد یک سال بعد از شهادت داود درست در سالگرد شهادت داود به شهادت رسید و برای هر دو در یک زمان مراسم گرفتند. داود که شهید شد حاج سیف ا... از بین لوازم داود نوار کاستی پیدا کرد که روی آن نوشته بود محرمانه. دل او گرفت حالا که داود رفته بود چیز محرمانهای وجود نداشت. ضبط صوت را روشن کرده صدای گرم و گیرای داود در فضا طنین انداخت. چاره ای نداشتیم به جز اینکه از کنار پاسگاه عراقی ها عبور کنیم، دو نفر از آنها با چشمهای تیزی در تاریکی شب اطراف را می پاییدند ما باید با گردان از کنار نگهبانان عراقی می گذشتیم. آهسته زیر لب آیه وجعلنا را زمزمه و حرکت کردیم. وقتی جلوی پاسگاه رسیدیم یکی از نگهبانها محکم به سر آن یکی زد و با عصبانیت چند جمله گفت. از آنجا که کمی دور شدیم روحانی گردان به من گفت: "داود فهمیدی آنها به هم چه می گفتند؟" گفتم نه من عربی زیاد بلد نیستم. گفت: یکی از آنها گفت: عدّهای از جلوی پاسگاه رد شدند. آن یکی گفت: چشمت خوب نمیبیند اینجا که کسی نیست ...
انتهای پیام/