سیری در حیات طیبه شهید اصل دهقان:
سردار شهید «جمشید اصل دهقان» از شهدای دوران دفاع مقدس است. از او روایت شده است:«...در آن هوای سرد برهنه شد و چندین بار زیر آب رفت وضعیّت خیلی جدی بود از قصرشیرین همه به آن محل آمده بودند و لوازم و امکانات آورده بودند، اما او با شجاعتی که داشت به تنهایی وارد عمل شده بود.»

سردار

به گزارش نوید شاهد البرز؛ شبی مهتاب از پس پنجره بر من نگریست با چشمی که به رنگ نقره فام بود. نگاه دلنشینش مرا به میهمانی نور فرا خواند، آنجایی که دیگر صدای توپ و تانک و گلوله و انفجار مین به گوش نمی‌رسید، آنجا که مردانی آسمانی سپیدپوش و با خدای خویش نجوا می‌کنند و چه زیباست پل بستن از بیهودگی زمین تا به معراج، به راستی چگونه می‌شود انسان این اشرف مخلوقات چشم از لذایذ دنیوی بپوشد و خانه و کاشانه و خانواده خود را رها کند، به راستی که این عزیزان نزد پروردگار مقامی ازلی داشتند. آنان که بی مهابا دل به دریا‌های طوفانی سپردند و چفیه هاو را بادبان کشتی‌های حادثه جو کردند تا در مقابل حوادث قهرمانانه بایستند و لنگر ایثار، شهادت و رشادت را در مقابل دشمنان در دل دریا‌ها انداختند و سوار بر بیرق نور عاشقانه تاختند تا به لقاا... بپیوندند. آفرین به این عزیزان که با احیای خون پاک خویش اسلام را بیمه کردند و چگونه زیستن و به شهادت رسیدن را از مکتب انبیاء آموختند.

خداوند با آفریدن کودکی پاک نهاد جلال خود را بر همگان آشکار ساخت و سردار شهید صدر اسلام جمشید اصل دهقان ملقب به حاج روح الله که معبودش عاشقانه از روح خود در وجود و سرشت او دمید. وی در سال ۱۳۲۷ متولد شد. دیری نپایید که دوران ابتدایی را در زادگاهش که فاقد امکانات بود به اتمام رساند و به همراه خانواده به تهران آمد. پس از مدتی برای تأمین مخارج زندگی و کمک به خانواده در سن سیزده سالگی مدرسه را رها کرد و در سال ۱۳۵۱ در شرکت (فخر) ایران استخدام و شروع به کار کرد. وی در سال ۱۳۵۷ به خدمت سربازی فرا خوانده شد و از آن هنگام بود که شهید اصل دهقان وارد جریانات انقلاب اسلامی گردید، مدتی از خدمت سربازی نگذشته بود که به دستور امام (ره) از پادگان نظامی متواری و در ردیف ایستادگان بر علیه رژیم منحوس پهلوی شرکت کرد و گام در مرحله‌ی جدیدی از زندگی خود گذاشت و شخصیّت بزرگ شهید اصل دهقان به وضوح آشکار شد. سرانجام تصمیم گرفت برای پاسداری از مرز‌های اسلامی داوطلبانه به سوی جبهه‌های جنگ عزیمت کند، او با توجّه به دلاوری و شجاعتی که از خود نشان داد به عنوان فرمانده گردان خیبر منصوب شد و رفته رفته با سنگین شدن مسئولیّت هایش به تلاش خویش افزود.

این بزرگمرد غیور در سال ۱۳۶۲ دل به سنت نبوی سپرد و ازدواج کرد که ثمره زندگی او دختری به نام فاطمه بود که با تمام وجودش به او عشق می‌ورزید. در تاریخ ۱۳۶۵ به مکه مکرمه مشرف شد و بعد از پوشیدن لباس احرام و به جا آوردن حج به جبهه بازگشت و تا آخر عمر خویش را در قلب جبهه‌های جنگ علیه ظلمت سپری کرد تا جایی که به فرموده خانواده شهید اصل دهقان او هرگز در خانه دیده نمی‌شد و جبهه دانشگاهی بود که او به عنوان خانواده دوّم خودش انتخاب کرده بود و همواره در آن به طور شبانه روز خالصانه جانفشانی می‌کرد.

به روایت یکی از همرزمان

 این دریا دل بزرگ یکی از فرماندهان گردان در تیپ نبی اکرم (ص) باختران و گردان خیبر بود، شهید در طول دفاع مقدّس در عملیات‌های گوناگونی شرکت کرد و پیروزی‌های بسیاری به دست آورد. وی در عملیات نصر هفت که قلّه‌های دوپاز در آن وجود داشت فرماندهی گردان خیبر را نیز به عهده گرفته بود. یادم هست که چهار روز به عملیات مانده بود به اتفاق هم به میان خاک عراق نفوذ کردیم ساعت نه شب ما برای شناسایی توپخانه‌ی دشمن رفته بودیم که شهید دهقان از ما جدا شد حدوداً ساعت چهارصبح نزد ما بازگشت و گفت: شما همین جا بمانید تا من بروم و برگردم، وقتی که شهید برگشت ما در بلندی‌های جنگل عراق کنار قلعه دنیزه بودیم که شهید دهقان رفت تا برای ما آذوقه بیاورد، به او گفتم احسن بر شجاعت شما، اما چرا قابل ندانستید که برای شناسایی منطقه همراهی تان کنیم؟ او با مهربانی نگاهی کرد و در جواب به من گفت: سربازان امام زمان (عج) و یاران واقعی او هرگز شتاب نمی‌کنند و صبور هستند. یک روز بالاخره برای شناسایی باید حرکت کنیم، در آنجا عراقی‌ها یک پل درست کرده بودند که محل عبور آب و بسیار باریک بود، یک لوله‌ی فلزی عراقی‌ها در آن گذاشته بودند تا نیروهاو از روی آن تردد کنند، شهید دهقان با ما غذا نخورد. در آن منطقه نیزار‌های بلندی وجود داشت و شناسایی بسیار دشوار بود او از ما خداحافظی کرد، ما یک گروه چهارنفره بودیم او به ما گفت: هوا روشن شده است شما باید زیراین پل مخفی شوید آنجا بسیار تنگ و باریک بود و شهید دهقان نفر چهارم بود، جای بسیار وحشتناکی بود پر از گل ولای و لجن که ما به او اعتراض کردیم و گفتیم: ما نمی‌توانیم اینجا پناه بگیریم او گفت: من می‌روم زیر پل شما جای من برای شناسایی بروید آن‌ها گفتند: ما که شهامت شما را نداریم سپس آیه‌ای را خواند و گفت: پس در چنین شرایط حساسی به دستور من گوش کنید چاره‌ای نبود و ما تا ساعت 10شب در آن محل ماندیم، زمانی که او آمد ما بیرون آمدیم و به دو گروه تقسیم شدیم، من و شهید دهقان به طرف پشت خاکریز عراقی‌ها حرکت کردیم که یک سنگر عراقی آنجا بود او به من گفت: شما اینجا بنشین تا من بروم و برگردم و وقتی تیر بار عراقی متوجّه ما شده بود او رفت. حدود ده دقیقه بعد که من بسیار وحشت کرده بودم صدای تیر اندازی قطع شد و او برگشت سریع گفتم حالا که تیر اندازی قطع شده برویم؟ خواهش می‌کنم زودتر از اینجا برویم، او لبخندی زد و گفت: نیامده به کجا برویم؟ تازه ابتدای راه هستیم جگر شیر نداری سفر عشق نرو، بعد مچ دستم را گرفت و پیشانی مرا بوسید ناگهان دستم گرمای شدیدی را احساس کرد و متوجّه شدم دست شهید دهقان خون آلود است. تعجّب کردم. مانده بودم که او چگونه مجروح شده است تا به خودم آمدم گفت: دست مرا با چفیّه ام ببند، بسیار خونریزی داشت، اما لب به شِکوه نگشود و فقط زیر لب ذکر لا اله الا الله را می‌گفت. او با شهامت حرکت کرد و گفت: آرام پشت سر من بیا و از هیچ چیزی نترس، خداوند با ماست! او به من ایست داد و گفت روی زمین بخواب، دیدم مانند برق جلو رفت و دست و پای تیربارچی عراقی را گرفت! وقتی دقت کردم دیدم آن عراقی از ترس بی‌هوش به زمین افتاده گفت: رفتن ما به صلاح نیست از ابتدا گفتم اما... بنده هم اعتراض کردم و گفتم: تا اینجا آمده ایم آن وقت بدون نتیجه برگردیم و او با اینکه زخمی بود هیچ عکس العملی از خود نشان نداد و گفت: فقط می‌خواهم کمی نزدیکتر شوی، شما می‌دانی که نیروی کمین را از بین برده ایم الان متوجّه ما می‌شوند پسر جان! من نگران تو هستم اگر نه آرزویم شهادت است. سپس دست مرا گرفت و وارد سنگر آن تیربارچی شدیم و کمین کردیم و دهان سرباز عراقی را بستیم و گوشه‌ی سنگر پنهانش کردیم، چند لحظه‌ای آنجا نشستیم از ترس عرق سردی به روی تنم نشسته بود در آن هنگام شهید اصل‌دهقان به من گفت: شما اینجا بنشین من سریع برمی گردم سپس تسبیحی را از جیبش در آورد و به من داد و گفت: مبادا ترس و نگرانی به خودت راه بدهی. زمان به کندی می‌گذشت، حس می‌کردم ثانیه‌ها نمی‌گذرند هوا رو به تاریکی می‌رفت و من نگران شهید دهقان بودم. رفتم به اسیر عراقی سری بزنم، ببینم مرده است یا زنده که ناگهان سایه‌ی تنومند یک نفر را دیدم، با مقاومت سرنیزه ام را به دست گرفتم و به آن عراقی حمله کردم و او مچ دست مرا گرفت و گفت: منم جمشید! تعجّب کردم و گفتم: من خیلی نگران شما شدم این لباس‌ها را از کجا آورده‌ای؟ او هم خندید و گفت: نپرس! بعد گفت: کمک کن دهان این رزمنده عراقی را باز کنیم باید زود راه بیفتیم ما برای شناسایی آمده ایم و حق درگیر شدن را نداشتیم، اما چکار می‌شد کرد. ساعت حدود دو شب بود که ما به خط عراق نفوذ کرده و منطقه را شناسایی کردیم.

حدود ساعت پنج صبح بود که متوجّه شدم به روی زمین نشست و به من هم گفت: بنشین، مقداری آب از قمقمه‌اش به من داد و خوردم و تکه نانی را به دو تقسیم کرد و گفت: بخور می‌دانم که گرسنه و تشنه‌ای. تیمّم کن نمازت را بخوان. فکر نکن حواسم به شما نیست، یک مؤمن در هر شرایطی باید نمازش را بخواند، مرا نبین که خون آلود هستم، اگر خاک با زخمم تماس پیدا کند زخم‌هایم عفونت می‌کند. خلاصه به سخنان ایش گوش کردم و نمازم را خواندم، بعد از نماز ترسی تمام وجودم را گرفت. او گفت: من تمام منطقه را شناسایی کردم جلوتر باید رودخانه‌ای باشد همراهم بیا، کنار رودخانه که رسیدیم دیدم پوشش کم بود و دید فراوانی داشت. او با همان دست خون آلود یک شاخه نی را برید و داخل آن را با نیزه‌ی اسلحه خالی کرد و به من داد و گفت: اگر یک وقت خدای ناکرده چشمت به عراقی‌ها افتاد برو داخل رودخانه و اگر نفست تنگ شد با این نی زیر آب نفس بکش! او رفت و من کنار رودخانه نشستم تا ساعت نه شب خبری از او نشد و من از وحشت با تسبیح او ذکر الله اکبر را دائم زیرلب زمزمه می‌کردم! انتظار کشنده بود، خیلی نگران بودم، چون علاقه زیادی به او داشتم و می‌ترسیدم او را از دست بدهم و همراهی من بیهوده باشد، حدوداً ساعت 10 شب بود و من ذکر می‌گفتم که متوجّه شدم کسی به من نزدیک می‌شود به سرعت جایم را عوض کردم و دیدم شهید دهقان است، ما رمزی با هم داشتیم که بین خودمان بود و او مرا با آن رمز صدا کرد من هم جوابش را دادم از جایم جستم و او را به آغوش گرفتم انگار در آن لحظه با دیدار او دنیا را به من دادند. از کنار رودخانه آهسته بالا رفتیم او مقداری غذا به من داد و بعد به من گفت: عجله کن خیلی کار داریم من که از گرسنگی نمی‌دانستم چطور غذا بخورم از شادی گریه می‌کردم گفتم: الحق که فرمانده اید من از اینجا تا آخرت در رکاب شما هستم! با اینکه ترس و وحشت تاب و توان از جسم و جانم ربوده بود.
شهید اصل دهقان با زحمت مرا به جایی رساند همان جا چند درخت و یک چشمه آب بود. توپ خانه عراقی‌ها به ما بسیار نزدیک بود او کاغذی از جیبش بیرون آورد و گفت: من تعداد این‌ها را می‌شمارم شما هم سریع یادداشت بردار. بسیار وحشت کرده بودم که ما را دستگیر کنند و عملیات صورت نگیرد که یکدفعه دو سرباز عراقی که در حال گشت بودند متوجّه ما شدند به زبان عربی به ما ایست دادند! او هم با صبر و خونسردی با آن‌ها به زبان عربی صحبت کرد و، چون لباس عراقی به تن داشتیم آن‌ها گمان کردند ما مثل آن‌ها سربازیم و با هر قدمی که به سمت ما نزدیک می‌شدند دنیا به چشمم تیره و تار می‌شد از ترس به سینه‌ی خاکریز چسبیدم، اما هزار الله اکبر شهید اصل دهقان با آن‌ها در کمال خونسردی به مذاکره کوتاهی پرداخت. چند دقیقه بعد عراقی‌ها رفتند و به من گفت: هیچگاه در مقابل امتحانات الهی قالب تهی نکن و به خداوند اثبات کن خالصانه گام به سویش بر می‌داری، پیشانیم را با مهربانی بوسید و بعد سریع به شناسایی ادامه دادیم. او گفت: به خاطر اینکه از من ناراحت نشوی شما را به اینجا آوردم از آنجا خیلی زود دور شدیم و به منطقه خودمان بازگشتیم و به او گفتم: برای مداوای دستتان مرخصی بگیرید، او هم گفتند: نه نمی‌توانم احساس مسئولیّت به من چنین اجازه‌ای نمی‌دهد! به راستی که مردی با شهامت و بی باک بود.

سرباز امام زمان (عج)
شهید جمشید اصل دهقان یکی از سربازان واقعی امام زمان (عج) بود، او هیچگاه به ما اجازه نمی‌داد در کار‌ها به او کمک کنیم، شبانه هنگامی که نیرو‌های گردان به خواب عمیقی فرو می‌رفتند. پابرهنه به سنگر‌ها و چادر‌های اردوگاه‌ها برای سرکشی می‌رفت و ظرف غذای رزمندگان سپاهی و بسیجی را جمع آوری می‌کرد و می‌شست و به سنگر یا چادر آن‌ها می‌برد بدون اینکه یک قاشق جا به جا شود و یا کسی مطلع شود. بسیار متواضع و فروتن بود و به نظم و انضباط اهمیت فراوانی می‌داد. هر صبح که از خواب بر می‌خواستیم از هم می‌پرسیدیم چه کسی ظرف‌ها را می‌شوید و جابه جا می‌کند و، چون به او علاقۀ زیادی داشتم شک کردم که شاید کار او باشد از این رو یک شب او را تعقیب کردم دیدم آستینش هایش را بالا زده و ظرف‌ها را می‌شوید. کارش که تمام شد به طرف پوتین‌های سربازان رفت و شروع به واکس زدن آن‌ها کرد. طاقت نیاوردم و به سمت او رفتم و از پشت سر با دستانم چشمانش را بستم، او از جا برخواست و بسیار ناراحت شد و گفت: شما اینجا چکار می‌کنی؟ اگر خلع صلاحت نکردم، من راضی به کاری که انجام دادی نیستم! از او معذرت خواهی کردم و رویش را بوسیدم و گفتم: شما را به خدا حلالم کنید من بسیار کم و نالایقم که شما این کار‌ها را انجام می‌دهید. اوّلین حضور وی در اوایل جنگ به همراه نیرو‌های شهید دکتر چمران در منطقه عملیاتی اهواز بود. حضور دائمی شهید جمشید اصل دهقان از سال ۶۰ در جبهه‌های غرب آغاز شد. ابتدا در بسیج حضور یافت بعد به واحد خمپاره پیوست تا با آموزش تخصصی، بهتر در خدمت جبهه و جنگ باشد. اوایل جنگ بود و ما صلاح و مهّمات کم داشتیم، گلوله و خمپاره سهمیه بندی بود. روزی مثلاً سهمیه یک هفته‌ای را مصرف کرده بودیم، با دو سه تا از رزمندگان مشورت کردم تا چاره‌ای بیندیشیم، ما موقعیّت عراقی‌ها را دقیقاً شناسایی و سنگر مهّمات آن‌ها را مشخص کردیم. کار به درستی انجام شد معمولاً شب‌ها به سنگر مهمات عراقی‌ها می‌رفتیم که آنجا دقیقاً بالای سنگر نگهبانی قرار داشت و از این راه سهمیه مهّمات خود را تأمین می‌کردیم. فردای همان روز گلوله‌هایی را که از عراقی‌ها ربوده بودیم به روی سرشان می‌ریختیم. مدتی به این روال گذشت و این کار مداوم ادامه داشت و گاهی که عراقی‌ها متوجّه می‌شدند ما صبر می‌کردیم تا آب‌ها از آسیاب بیفتد. به طوری که برایمان عادی شد تا اینکه عراق از قله‌ها و بلندی‌ها عقب نشینی کرد. وی بسیار لایق و کارآمد بود گروه‌هایی که به سرپرستی او بود نظم بی مثالی داشت. از جمله واحد شهید علی اکبر، امداد، واحد ۷۹، واحد ۶۹، واحد ۳۹، واحد شهید چمران، واحد خمپاره، واحد نیروی هوایی و شهید بهشتی. شب‌ها هیچ کس اجازه تیر اندازی نداشت مگر به یقین برسد که دشمن حضور دارد، دستور این بود که اگر تیری شلیک می‌شد باید یک جنازه عراقی تحویل داده می‌شد. بعضی از روز‌ها در خط‌ها اصلاً یک تیر هم در طی شبانه روز شلیک نمی‌شد و آنجا معروف به خط سکوت و خاموش بود، علت معلوم بود اوّلاً علاوه بر جلوگیری از اسراف مهّمات که متعلق به بیت المال بود سنگر‌های نگهبانی کمتر مشخص می‌شد و از تیررس دشمن محفوظ می‌ماند و در نتیجه تلفات به حدّاقل می‌رسید، ثانیاً خطی که سکوت بر آن حاکم باشد به‌قول او برای عراقی‌ها بسیار آزار دهنده بود و خط نفوذ گشتی‌های عراقی کاهش می‌یافت. در سایه‌ی همین نظم در طول سه ماه مأموریّت در سنگر‌های نگهبانی فقط چند شهید دادیم، یکی شهید سیزده ساله بود که از پایگاه بسیج کارخانه قند کرج به نام شهید رضا پناهی به همراه دیدبان محور که برای دیدبان شهید چمران رفته بود مورد اصابت خمپاره ۶۰ واقع شد و دیگری شهید عباسعلی علیجانی از نظر آباد همراه برادری که مجروح شد هنگام تردد به واحد خمپاره در طول مقداری از جاده که در دید دشمن بود مورد اصابت قرار گرفتند. او مرتب به واحد و گروه‌ها سرکشی می‌کرد. گاهی برای سرکشی در شب می‌آمد و هر کسی که خواب آلود بود خلع سلاح می‌شد برای همین در انجام وظایف ذرّه‌ای قصور نمی‌کردیم. نکته مهّم در سرکشی او این بود که با رزمندگان در عین جدیّت بسیار گرم می‌گرفت اگر چه وجود او سکوت و آرامش خاصی داشت، اما کسالت بار نبود، زیرا او در برخورد اخلاقی میانه رو بود. دقت او در توزیع تدارکات به گونه‌ای بود که در محور تنها یک وانت داشتیم که از آن به عنوان جابه جایی تدارکات و در بقیه امور مثل انتقال نیرو کمک می‌گرفتیم. واحد تدارکات دو نفر بیشتر نداشتیم یکی به نام شعبان و دیگری شهید علی اکبری بود او با تأکید گفت: بچه‌ها تدارکات را ببرند، اما با محاسبۀ قبلی و از اصراف جداً پرهیز شود. وارد آوردن تلفات به دشمن با کمترین هزینه‌ی مادی و معنوی انجام می‌شد. در واقع یکی از خصوصیات او این بود که عصر‌ها تنها ۱۰۶ محور را به همراه خدمۀ آن که گاهاً بنده هم توفیق همراهی او را داشتم پر از مهمات و در طول جاده‌ی قصر شیرین خسروی در مواضع مختلف به صورت (خمپاره‌ای) به طرف عراقی‌ها شلیک می‌کرد و بعد از مدتی استراحت کوتاه در ستاد فرماندهی و گرفتن مهمات به محور باز می‌گشت بدون این که از ذخیره محور مصرف شود یا این که عراقی‌ها بتوانند این هدف متحرک را شکار کنند. شناسایی مرتب و گروه گشتی به فرماندهی شهید یونس و به فرمان خود شهید اصل‌دهقان برای شناسایی به داخل خطوط عراقی‌ها نفوذ می‌کرد به طوری که همه فعل و انفعالات و تحرکات دشمن و امورات را شناسایی می‌کردند، تمامی شهیدان به حق صاحبان فضایلی بودند که ریشه در فطرت و معرفت آنان داشت اگر بگوییم شهادت یک انتخاب است که مردان بلند همّت با معرفت تمام آن را بر می‌گزینند کلام به بی راهه نخوانده ایم. اگر زندگی و شهادت یک هدیه‌ی الهی باشد شهید کسی است که بهترین و برترین را انتخاب می‌کند. جسارت و شجاعت او مثال زدنی نبود وی نترس و ایثارگر بود.

به نقل از همرزم 
 از هنگامی که توفیق ملاقات وی را داشتم و از دیگران شنیده بودم با اصرار زیاد از او خواستم خاطره‌ای از زبان خودش بگوید که ابتدا امتناع ورزید، اما با این توجیح که سعی کردم به او بفهمانم ما مسئولیم و به هر حال بعد از شهادت تنها خاطرات از ما باقی خواهد ماند، خلاصه با هر روشی بود بعد از چند روز اصرار و سماجت قبول کرد تا به صورت مختصر یک خاطره تعریف کند: روز‌های اوّل بود که عراقی‌ها به منطقۀ قصر شیرین عقب‌نشینی کرده بودند و ما هم در تدارک زدن خط جدید بودیم و می‌خواستیم جای دشمن را به طور کامل و مفصّل شناسایی کنیم. به همراه دو نفر یکی دیده‌بان و دیگری بی‌سیم چی به خطوط عراقی‌ها نفوذ کردیم، شناسایی‌مان به درازا کشید، روز سوم به شدت گرسنه شده بودیم نه می‌توانستیم به عقب باز گردیم و نه می‌شد بمانیم. نزدیک غروب که شد دیدیم یک کامیون عراقی غذا آورده بود و مشغول پخش غذا به سربازان عراقی بود آن‌ها هم صف کشیده بودند ما از لابه لای نیزار‌ها به تماشا نشسته بودیم با خود گفتیم با دست روی دست گذاشتن کاری از پیش نخواهیم برد این بود که توکّلت علی الله گفتیم و تصمیم گرفتیم به صف بپیوندیم و غذا بگیریم بیسیم چی را گذاشتیم بماند تا اگر اتّفاقی افتاد به ستاد گزارش دهد یا علی گفتیم و به طرف تانکر آب عراقی‌ها به راه افتادیم و ظرف غذا پیدا کردیم، در صف ایستادیم خیلی شلوغ بود، یک سرباز عراقی ظرف را پر کرد و به خاطر دستمالی که به دهانمان بسته بودیم به زبان عربی غلیظی که داشت مثل خنده داری عنوان کرد و شروع کرد به خندیدن من هم به خنده‌ی او شدیداً خنده ام گرفت و یک آن احساس کردم که در مواضع دشمن قرار گرفتیم ناگهان که به خودم آمدم گفتم حالا بخند تا بعد به حسابتان خواهیم رسید. هر طور بود خطر از بیخ گوشمان گذشت و ما غذا را گرفتیم و به سرعت باد به جایگاه قبلی مان باز گشتیم و در لابه لای شاخه‌ها مخفی شدیم، کمی گذشت ما با نگاهی به اطرافمان همه جا را زیر نظر گرفتیم تا هوا تاریک شد، به طرف بیسیم چی برگشتیم وقتی به او رسیدیم از خوشحالی نتوانستیم سه نفره یک غذا را تمام کنیم ما باقی غذایمان را به آشپزخانۀ ستاد پشتیبانی قصر شیرین بردیم آن‌ها هم وا مانده بودند و تمام روز با بهت و حیرت به ما نگاه می‌کردند. خلاصه افتاد سر زبان‌های بچه‌های گردان که آقای دهقان رفته در دل عراقی‌ها و از آن‌ها غذا گرفته است.

به نقل یکی از رزمنده‌ها ایثار او روز‌های پر حادثه‌ای را از خود به یادگار گذاشته است آفتاب طلوع کرده بود، مه غلیظی سطح زمین را پوشانده بود دو تا بلندگو گذاشته بودیم که اذان پخش می‌شد تا تمامی افراد اوّل وقت به نماز جماعت بایستند. یکی از بلندگو‌ها جلوتر از خط خودی بود که برای عراقی‌ها در حقیقت برنامه‌ی عربی پخش می‌کرد و در اثر اصابت توپ و خمپاره سیم بلندگو‌ها از بین رفته بود رفتم از او در خواست سیم کردم و گفتم چند روزی است که اذان پخش نمی‌شود و بچه‌ها به نماز اوّل وقت نمی‌رسند. او هم گفت: تلفن‌های عراقی از کیفیت بالایی برخوردار است و بیابان خدا پر است از این سیم‌ها مانند آن روز صبح با شهید دهقان سوار موتور شدیم. نزدیک خاکریز عراقی‌ها با صدای موتور نگهبان عراقی شروع به تیر اندازی کرد. او موتور را خاموش کرد و به من گفت: این سیم‌ها را سریع جمع کن که الان خواهند رسید به کمک یکدیگر سیم‌ها را به سختی جمع کردیم و باز گشتیم، مه غلیظ‌تر شده و بالا آمده بود به اوّلین واحد که رسیدیم مرکز با وی کار واجبی داشت سریع به واحدی که لشگر فرماندهی در آنجا واقع شده بود، رفتیم. او ماجرا را از جویا شد و به او گفت: گشتی‌های شناسایی ما وقت بالا رفتن مه نزدیک عراقی‌ها محاصره شده اند و به خاطر تسلط و دیدن دشمن نمی‌توانستند به عقب باز گردند. وی بی درنگ اسلحه اش را به دوش گرفت و به طرف سنگر دیدبانی از پشت دوربین منطقه را نگاه کرد و به من گفت: باک موتور را پر از سوخت کن و با تجهیزات کامل اماده باش و به سمت محور سمت راست (محور رفیعی) با شجاعتی که داشت دوید، از دیدبانی آنجا محل را شناسایی کامل کرد در همین زمان یک گروه عراقی از خاکریز پایین آمدند تا شاید بتوانند گشتی‌های ما را به اسارت در آورند ما هم سریعاً به او اعلام کردیم و او که از بالا شاهد دیدن این صحنه‌ها بود خود را به آنجا رساند و به واحد خمپاره فرمان آماده باش داد تا به طرف آن شلیک کنند، به تمامی واحد‌های دیگر اعلام آماده باش کرد تا واحد چند نیروی آماده به خدمت داشته باشد که هنگام نیاز برای نجات رزمندگان اقدام کند، او در کارهاو دقت برنامه ریزی و نظم داشتند و سعی می‌کردند در تمام شرایط این اصول را زیر پای نگذارند. به فرمان او همه آماده بودند تا برای نجات بچه‌ها اقدام نمایند، ما سوار موتور شدیم و به طرف عراقی‌ها راه افتادیم نزدیک خط عراقی‌ها او دور عرضی و مواضی خط عراق با سرعت تپه‌ها را پشت سر می‌گذاشت. عراقی‌ها نیز هر چه آتش داشتند به طرف ما ریختند دور زدیم و به پشت تپه‌ای خزیدیم من موتور را روشن نگه داشتم تا او از بالای تپه منطقه را نگاه کند، او بلافاصله برگشت و گفت: الحمد الله خدا را سپاس زود باش اماده شو تا بر گردیم الان اینجا را تبدیل به جهنم می‌کنند، از او سبب شکر را پرسیدم در جواب گفت:خدا را شکر همان طور که می‌خواستیم شد، گفتم: منظورتان را متوجّه نمی‌شوم. گفت:عراقی‌ها حواسشان به ما مشغول شد و به طرف ما آتش کردند و فرصتی برای بچه‌ها پیش آمد تا خود را در شکاف پایین تپه از تیررس پنهان کنند. دیگر مأموریّت ما در اینجا با موفقیّت به پایان رسید. حالا برگردیم تا بقیه‌ی نیرو‌ها برای نجات دوستان اقدام کنند چیزی که از شهید اصل دهقان به چشم خود دیدم که او خودش را هدف تیر و خمپاره دشمن قرار داد تا نیرو‌های خودی سنگر بگیرند که مجروح و اسیر و زخمی نشوند، این فداکاری او مرا به سکوت واداشت، احساس می‌کردم خواب می‌بینم به هر حال برگشتیم و دو گروه از راه درّه به نزدیکی آن محل رفتیم او اجازه‌ی اقدامی به ما نمی‌داد به اتفاق حاج طالبی و شهید محمّد قنبری و بقیه رزمندگان تا غروب صبر کردیم، وی در توجیح عملیات می‌گفت: عراقی‌ها اگر در طول روز نتوانند هر طور شده حتماً ما را محاصره خواهند کرد و تا بچه‌ها را به اسارت در نیاورند نمی‌نشینند. من آن‌ها را به خوبی می‌شناسم و سالهاست که با آن‌ها در پیکارم همین که هوا تاریک شد هر کسی در جای خودش قرار گرفت تا از محاصرۀ گشتی‌ها جلوگیری شود و هنگام تبادل آتش بچه‌ها از فرصت استفاده کرده و به عقب برگشتند. هوا رو به تاریکی می‌رفت که ناگهان به فضل الهی صدای الله اکبر برادران به گوشمان رسید معلوم شد یکی از بچه‌ها نزدمان برگشته که صدایش حاکی از خوشحالی او بود، بقیه افراد گشت به هوای شنیدن ندای الله اکبر آمدند و او سریع محل را تخلیه کرد، زیرا با بلند شدن صدای ما عراقی‌ها آتش می‌ریختند به لطف خدا نیرو‌ها با هم به مقر خود بازگشتند از رشادت‌ها و فداکاری‌های این فرمانده‌ی سلحشور و شیر دل روایات بسیاری نقل شده.

به گفته یکی از دوستانش
یکی از شب‌های بهمن ماه ۱۳۶۱ که هوا بسیار سرد بود شهید دهقان به همراه رزمندگان ۱۰۶ قبضه مهمات را برای کمک به محور تپه گچی (مدوری که در مدخل در ورودی قصر شیرین واقع شده بود) که قصد یک تک ایفایی داشت حرکت داده بود. چند دقیقه نگذشت که دیدیم با عجله آمد و با فریاد و داد طناب و چراغ قوه می‌خواست که با شتاب برایش آماده کردیم. گویا جریان از این قرار بود که بعد از پایان مأموریّت بچه‌های گردان ما گروهی از برادران باخترانی جایگزین کرده بودند، در اوّلین تعویض نیرو به علت عدم آشنایی کافی به منطقه و عدم رعایت موارد ایمنی ماشین حامل نیرو در یکی از پل‌ها از جاده منحرف و بر گردانی که حدود چند متر آب برداشته بود سقوط کرده و سرنشینان آن به داخل آب پرتاب شده بودند و او در طول مسیر این حادثه دلخراش را دیده بود که آمد و طناب و چراغ قوه با خودش آورده بود، به محل حادثه رفت و در آن هوای سرد برهنه شد و چندین بار زیر آب رفت وضعیّت خیلی جدی بود از قصرشیرین همه به آن محل آمده بودند و لوازم و امکانات آورده بودند، اما او با شجاعتی که داشت به تنهایی وارد عمل شده بود، متأسّفانه ماشین به طور کلی در آب و گل و لای فرو رفته بود و اصلاً قابل رؤیت نبود، او به هر قیمتی بود طناب را به ماشین بست و با مشقّت فراوان ماشین را به کمک هم از آب بیرون کشیدیم. متأسّفانه سه نفر از سرنشینان جان به جان آفرین تسلیم کرده بودند. از خود گذشتگی او در این چند ساعت حاصلی جز پیکر بی‌جان و مطهر سه شهید بی‌گناه را نداشت و مدام فریاد می‌زد یا حسین (ع) یا زینب (س) و تا روز‌ها ناراحت بود و به شدت می‌گریست که چرا زودتر متوجّه نشده و ما هم به او دلداری می‌دادیم و می‌گفتیم: شما مقصر نیستید تقدیر الهی به این شکل رقم خورده و این پیشامدی بود که ما دیر از آن با خبر شدیم.

خداوندا ما را از بلای غرور و خود خواهی نجات ده تا حقایق موجود را بشنویم و به عظمت تو آنگونه که شایسته است پی ببریم تا چراغی به سوی آینده داشته باشیم و راهمان را گم نکنیم.
شهید جمشید اصل دهقان، این فرمانده غیور با ایثارگری‌های مستمرش بر همگان ثابت کرد که می‌تواند یک تنه برای اهداف اسلام و انقلاب شکوهمند اسلامی در مقابل دشمنان قهرمانانه جهاد کند.

شهادت
این شهید دریا دل در عملیات نصر هفت در تاریخ پانزدهم مردادماه ۱۳۶۶مصادف با عید سعید قربان به قربانگاه ابدیّت شتافت تا نصرت خویش را بر همگان آشکار سازد و بر سکوی برترین‌ها بایستد و مدال پر افتخار شهادت، شجاعت و ایثار را از آن خودگرداند و نامش با افتخار سالیان سال بر همه‌ی جهان، چون خورشیدی روشنایی بخشد، پیکر مطهر او را در بهشت‌رضای نظر آباد کرج به خاک سپردند.

 

 

 

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده