«مردی از تبار حماسه»
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید «علی ابراهیمی»، سال 1346 در کرج چشم به جهان گشود. او تحصیلات خود را تا سوم راهنمایی ادامه داد. در دوران دفاع مقدس به عنوان رزمنده از سوی ارتش در حین دفاع از کشورش بیست و هفتم مهر 1366 به شهادت رسید. تربت پاکش در گلزار شهدای یزد میعادگاه عاشقان و عارفان دلسوخته است.
یادداشتی از محمد ابراهیمی با موضوع زندگینامه شهید علی ابراهیمی را در ادامه بخوانید.
آخر يک روز بايد از اين دنيا رفت چه بهتر که مرگ با افتخار نصيبم شود.
خداوندا، همه چيز تويی و غير از تو همه هيچ.
خداوندا، تو عزيزی و غير از تو همه ذليل.
خداوندا، تو غنی و غير از تو همه فقير چشم درشت بين تاريخ تنها کردهای برجسته و خيره کننده شخصيتهای بزرگ را می بيند و بر صحيفه خاطر خوش ثبت می کند ديدگان تاريخ تنها بر قله و چکادهای بلند حماسه ها و شور گستریها می نگرد.
اينک رادمردی را برگزيدهايم تا نکات ناخوانده وجودش را از باغستان خاطراتی که از او بر يادها مانده است بخوانيم مردی از تبار حماسه ....
اين جملات را با درد و داغ مینويسم به ياد آن عزيز شهيد که فرزند ملت بود و مقلد امام.
8 سال بيشتر نداشتم آن شب خانه پدر بزرگم ماندم. عمه ام تازه ازدواج کرده بود و خانه پدر بزرگم زندگی می کرد. شوهر عمهام يک ارتشی بود و يک رزمنده. پدر خودم هم يک رزمنده بود ولی مدتی بود که برگشته بود. صبح ساعت 6 صبح با صدای صحبت از خواب بيدار شدم وقتی از اتاق بيرون آمدم عمهام را ديدم که اشک در چشمانش حلقه زده بود و در حالی که سينی آينه و قرآن در دستش بود به آرامی اشک میريخت و مادر بزرگ هم با عمه ام همدردی می کرد.
آن صبح را هيچ وقت فراموش نمیکنم؛ شوهر عمه ام مانند دفعات قبل خداحافظی نمی کرد. البته با شکوه تر و با شوق بيشتر و پشت نگاههای عميقش رازی را پنهان میکرد که همه را در شک و ترديد انداخته بود. او بسيار شوخ بود و در حالی که ديگر برنمی گشت و خودش هم می دانست بازهم می خنديد و شوخی می کرد ولی هنگامی که از در خانه بيرون رفت. اشکهايش سرازير شد و خودش را در آغوش پدربزرگ انداخت. آن روز گذشت و درست يک هفته بعد روز 29 آبان ماه سال 66 به خانه يکی از بستگان تلفن زده بودند و گفته بودند که او زخمی شده است.
نزديک ظهر بود که به پدرم خبر رسيد و عمه ام و اکثر فاميل با خبر شدند ولی وقتی پدرم خواست به بيمارستان برود. به او گفتند که او به درجه شهادت دست يافته است.
او در ميان خانواده خيلی محبوب بود و چون که 5ماهی بود که به خانواده ما آمده بود و با عمه ام ازدواج کرده بود. بسيار بسيار دوستش می داشتيم.
از طرفی او نسبت نزديکی همچون پسر عمو با پدرم و عمه ام داشت و 21 سال بيشتر سن نداشت. برايمان اين داغ خيلی بزرگ بود. او در محل سومار شهيد شد بود و خمپاره تمام سر او را با خود برده بود.
در قسمتی از وصيتنامه اش هم با کلماتی درشت نوشته بود: «آخر يک روز بايد از اين دنيا رفت. چه بهتر که مرگ با افتخار نصيبم شود. ساعت 10:30 صبح روز نهم آذر ماه بود که صدای آمبولانس تمامی فضای خيابان راپر کرده بود. جلوی در خانه بسيار شلوغ بود و وقتی آمبولانس به داخل کوچه آمد. جمعيت بيشتر می شد وقتی جنازه را از آمبولانس بيرون آوردند صدای شيون مردم بلند شد. جنازه روی دستها می چرخيد تا اين که آن را به داخل خانه آوردند و تمامی بستگان با او وداع گفتند و جنازه را دوباره به سردخانه بردند و بعدازظهر همگی عازم يزد شديم. خانواده او در يزد زندگی می کردند. آمبولانس جلو حرکت می کرد و ماشينهای عزادار هم به دنبالش فردا صبح به يزد رسيديم.
ارتش مراسم باشکوهی ترتيب داده بود. خنچههای عقد و کانترينرهای ميوه و در جلوی جنازه عکسهای بزرگ و به دنبال آن جمعيت انبوه مردم ديده میشدند. به گلزار شهدا که رسيديم مادر و پدر و خواهر و برادر شهيد با او وداع كردند و عمه ام هم با كوله باری از غم و اندوه با او وداع گفت و او را به خاک سپرديم.
انتهای پیام/