گفت‌وگو با جانباز 45 درصد:
«عباس نوری مقدم» از جانبازان دوران دفاع مقدس می‌گوید: «به هوش که آمدم همان لحظه یاد واقعه کربلا افتادم و گفتم: یا ابوالفضل! توفیق این را داشتم که پدرو مادرم اسمم را عباس گذاشتند. یا ابوالفضل ابن عباس، شما دو تا دستتان را در راه آرمان هایتان دادید؛ در راه اسلام دادید؛ ما هم توفیق داشتیم یک دستمان را بدهیم و خداروشکر ان‌شالله خداوند این هدیه ناچیز را قبول کند.»

به گزارش نوید شاهد البرز؛ «عباس نوری‌مقدم» جانباز 45 درصد و متولد دی ماه سال 1346 در یکی از محله‌های جنوب تهران پا به عرصه وجود گذاشت. پدرش حاج مسیح‌الله و مادرش حاجیه زری نوری شش پسر و سه دختر داشتند که در سایه تعالیم دینی، مذهبی و پهلوان پروری که آن روزها در جامعه جنوب شهر تهران رایج بود، رشد و نمو دادند. عباس پنجمین فرزند این خانواده بود و دیپلمش را در رشته ریاضی و فیزیک گرفت.

ابوالفضل زمانه؛ هدیه ناچیز یک جانباز

 

او می‌گوید: «از خاطرات کودکی‌ام به یاد دارم که برای مدرسه رفتن لحظه شماری می‌کردم. هفت سالم که شد چون متولد نیمه دوم ساله بودم، گفتند: نمی توانیم ثبت نامش کنیم. من از مدرسه بیرون نمی رفتم و مسئولان مدرسه هر کار می‌کردند نمی توانستند من را بگیرند و تحویل مادرم بدهند. مادرم که دید من خیلی ناراحت شدم برای عوض کردن شناسنامه من به ثبت احوال مهرشهر کرج رفت و به سختی تاریخ تولد من را نیمه اول زد و من وارد مدرسه شدم.

عشق به مکتب و درس

عباس نوری ادامه می دهد: «اواخر راهنمایی و اوایل دبیرستان بودم که جنگ شروع شد. من هم به جبهه می رفتم و برمی گشتم. دیپلمم را در «مدرسه راهیان کربلا» که همان مدرسه ایثارگران و رزمندگان بود، گرفتم. سال 76، یعنی بعد از جنگ و دفاع مقدس مشغول به ادامه تحصیل و وارد دانشگاه تربیت معلم، خوارزمی کرج شدم. با توجه به مسئولیت هایی که بعد از دفاع مقدس در بسیج و سپاه داشتم موفق به حضور در کلاس ها نشدم. رشته ام را از ریاضی فیزیک تغییر دادم و در رشته فقه و مبانی حقوق ادامه تحصیل دادم.»


جانبازی اهل موسیقی

جانباز نوری‌مقدم که آواهای سنتی موسیقی مورد علاقه او است، از تفریحات دلخواهش چنین بیان نیز می‌گوید: «من شاگرد اول رشته ریاضی و فیزیک بودم اما با هنر و موسیقی میانه خوبی داشتم که اگر فرصتی حاصل می‌‍شد سمت موسیقی های سنتی می رفتم با وجود این اوقات فراغتمان را مجبور بودم کار کنم و کمکی برای معاش خانواده باشم.»

وی همچنین با یاد از دوستان دوران کودکی و نوجوانی‌اش شهیدان مسلمی و اسحاقی بیان می‌کند: «خیلی از دوستان دوران کودکی و نوجوانی ام شهید شدند. برادران شهید مسلمی و شهید احمد اسحاقی از آن جمله بودند. من بیشتر با شهیدغلامرضا مسلمی دوست بودم.»
 
این عضو تشکل‌های راویان ایثار درخصوص روایت خاطرات اعزام به جبهه تعریف می‌کند: «سال 1361 برای اعزام به جبهه به پادگان شهید باهنر اول جاده چالوس رفتم. ابتدا به من و چند نفر دیگر گفتند: شما سنتان کم است. بالاخره با اصرار آموزش دیدیم و ما به جبهه اعزام شدیم. اولین عملیاتی که من شرکت کردم سال 62 عملیات خیبر در جزیره مجنون با رمز یا رسول الله بود. خانواده من هم با اعزامم خیلی مخالف نبودند؛ فقط می‌گفتند: «صبر کن برادرت بیاید و بعد برو! ما سه برادر در جبهه بودیم و دو تای دیگر هم در خانه کنار پدر و مادرمان بودند. تا آنجا که امکان داشت ما به صورت نوبتی در خانه و جبهه بودیم چون ما محصل بودیم و رفتن به جبهه واجب کفایی بود. درس خواندن هم به نوعی واجب بود. ما بین دوتا واجب ها بودیم ولی بالاخره به هر ترتیب هر موقع اعلام نیاز می کردند به طور متناوب شرکت می کردیم. حول و حوش 6 دوره اعزام شدم که جمعا حدود یک سال و نیم شد.»
 
وی با تاکید بر اینکه 5، 6 بار به جبهه اعزام شده‌است، بیان می‌کند: «من یکبار مجروح شدم ولی فکر کنم توفیق نصیبم شد که در همان یکبار ترکش و خمپاره‌ای که بغل دستم خورد آن 5-6 بار اعزامی که داشتیم و سالم برگشته بودم تلافی شد و من با یکبار مجروحیت جانباز 45 درصد شدم.»

روایتی از ایثار در مینو

این جانباز دوران دفاع مقدس درخصوص نحوه جانبازی‌اش تعریف می‌کند: «آن اعزامی که منجر به مجروحیت ما شد. درواقع آموزش می دیدیم برای یک عملیات سراسری یک هفته مانده بود به عملیات که گفتند: هرکس آمادگی دارد، بیاید. ما هم آن موقع تیپ و لشگر سید الشهدا بودیم که اعلام آمادگی کردیم. گردان ما - گردان حضرت علی اصغر- یکی از گردان هایی بود که اعلام آمادگی کرده بود. به اصطلاح می‌خواستیم ارتش قزوین را از محاصر دربیاریم. فکر کنم دو یا سه روز هم بیشتر وقت نداشتیم که برویم با آن ناحیه آشنا شویم. هفته‌ها و ماه‌ها داشتیم آماده می‌شدیم که جای دیگر عملیات انجام بدهیم؛  فکر کنم جزیره مینو بود. آنجا به اصطلاح دشت فکه بود. رفتیم حمله شدیدی شد. تلفات زیادی هم دادیم. تا اینکه محاصره شکست و اکثر عزیزان ارتشی هم توانستند با ادواتشان از محاصره خارج شوند. آن شب بود که یکی از دوستان نزدیک تحصیلی‌ام و بچه محلمان که بعدها من داماد این خانواده شدم؛ شهید غلامرضا مسلمی و چندتا رفقای دیگرم هم، شهید شدند. من هم که لایق شهادت نبودم مجروحیت و جانبازی نصیبم شد.»

ایمان نجات‌بخش از مهلکه‌ها

وی در ادامه روایت نحوه به درجه جانبازی رسیدنش می افزاید: «نزدیک اذان صبح بود. حال و هوا هنوز روشن نشده بود که آن موقع ترکش خمپاره بغل دست من خورد. اینقدر آتش شدید بود که نشسته نمی توانستیم برویم، سینه خیز می رفتیم.  آن لحظه به وضوح برخورد ترکش خمپاره را متوجه شدم و حتی با آن ترکش نفر پشتی من شهید شد. نفر جلویی هم پایش درجا قطع شد. من؛ چندتا ترکش به دستم و سایر بدنم اصابت کرد. بعد طول کشید تا امدادگر بیاید و کمکمان کند. بعد دشمن به دلیل این تلفاتی که منجر شده بود و محاصره ای که شکسته شد، شاکی بود. به تلافی آن رزمنده های ما که نمی توانستند خودشان را عقب بکشند و امکان حمل مصدوم و امدادگر نبود که به عقب ببرند را تیرخلاصی می زد. هوا گرگ و میش که شده بود آمدند تیر خلاصی هارا بزنند. یکی از رزمنده ها گفت: "هرکس می تواند به هر نحویی سینه خیز یا بلند شود و به عقب برود چون دشمن نزدیک می‌شود. هرکس بماند چون اسیر نمی گیرند شهیدش می کنند. آنجا یک قدرتی بود که با وجودآتش شدیدگویی دستی به من کمک کرد و من ایستادم. ترکش از چپ و راستمان عبور می کرد اما به ما اصابت نمی کرد. بدنم هم از لحاظ فیزیکی آماده بود. الحمدالله توانستم به صورت لی لی بروم فقط پای راستم سالم بود. به جاده که رسیدم یک کاتیوشا رد شد که در حین عملیات بودند و توقف نکردند. چند لحطه بعد سه تا ماشین عبور کردند و سومی‌اش که آمد رد شود، من گفتم: برادر کمک! همین‌طور که با لی‌لی به عقب می آمدم تقاضای کمک هم می کردم. ماشین سوم که آمد رد شود خاموش کرد. من تا استارت بزند خودم را با لی لی به ماشین رساندم. خودم را بالای ماشین انداختم که روی پوکه‌های توپ 106 نشستم و آنقدر داغ بود که سوختم. به راننده گفتم: سوختم! سوختم! آن کمک راننده گفت: "برادر تحمل کن." گفتم: "از شدت جراحت خودم نمی گم. این پوکه ها خیلی داغ است که نگه داشت و این پوکه هارا پایین انداخت. آنها من را آوردند یک جای آرام تر پیاده کردند. گفتند: "همین‌جا باش بی‌سیم بزنیم آمبولانس بیاد. از من خون زیادی می‌رفت و شدت جراحت هم زیاد بود. خُب، به هر حال ذکر ائمه و خدا خیلی کمکمان کردند. اگر اعتقاد به برخی معنویات نبود دقایق هم برای تحمل آن وضعیت و شرایطی که ما داشتیم واقعا دور از ذهن بود. آمبولانس بعد از دقایقی آمد و مارا به بیمارستان صحرایی انتقال دادند و از بیمارستان صحرایی هم به بیمارستان عسیی بن مریم اصفهان منتقل کردند.


ابوالفضل زمانه
جانباز 45 درصد دوران دفاع مقدس از لحظه مطلع شدن از قطع دستش نیز تعریف می کند: وقتی به هوش آمدم یک دستم را قطع کرده بودند. گفتم: یا حسین، یا ابوالفضل عباس، وقتی که شما در راه برادر و آرمان‌هایتان دوتا دستتان را دادید. من فقط توانستم یک دستم را بدهم باز هم الهی شکر! همان‎جا شکر کردیم و با ذکر ائمه دوباره بی‌هوش شدم. برای بار دوم  که به هوش آمدم همان لحظه یاد واقعه کربلا افتادم و گفتم: یا ابوالفضل!  توفیق این را داشتم که پدرو مادرم اسمم را گذاشته بودند عباس، یا ابوالفضل ابن عباس، شما دوتا دستتان را در راه آرمان‌هایتان دادید؛ در راه اسلام دادید ما هم توفیق داشتیم یک دستمان را دادیم و خدارو شکر ان شالله خداوند از این هدیه ناچیز را قبول کند.»
 
این جانباز دوران دفاع مقدس در پایان بیان می کند: «امیدوارم خدا به شما سلامتی بدهد و کلیه عزیزانی که باعث می‌شوند راه، اهداف و وصایای شهدا و ایثارگران زنده شوند و به یادگار به نسل‌های بعدی انتقال داده شوند خداوند به آنها توفیقات روز افزون؛ صحت، سلامتی و عاقبت بخیری در پناه قرآن و اهل بیت بدهد.

انتهای پیام/ 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده