حس و حالِ روحانی و حضور شهدا را احساس میکردم
به گزارش نوید شاهد البرز؛ صدای جانبخش آقا مهدی فرزندم که در مدح سرور شهیدان عالم مطالبی را می خواند و به دلم جلا میداد، شیشه پنجره پایین بود و نسیم روح نوازی به صورتم می خورد پایم روی پدال گاز بود و (نشان) راه را به ما رهنمود میکرد. دلهره داشتم دل توی دلم نبود، گفته بودم باید برای مدعوینی که هم خانم بودند هم آقا، باید روایتگری میکردم.
کمی استرس داشتم ولی به شهدا توسل جستم که ناگهان خاطرات بیمارستان صحرایی برایم تداعی شد مثل فیلمی جلوی چشمم این خاطرات اکران میشد. کمکم به در پادگان شهید کلهر مقر راهیان نور نزدیک شدیم. کنار جاده توقفی کوتاه کردم که آقا مهدی پسرم لباس های رسمی اش را به تن کند. به پشت درب پادگان رسیدیم با صدای بوق ماشین من، سربازی آمد و نام مرا با احترام پرسید و سپس ما را به داخل پادگان هدایت کرد. ورودی پادگان با پرچم های رنگی و نوشته خیرمقدم راهیان نور مزین شده بود. ابتدای ورودی پادگان با کیسه های شنی و خاکریزها پوشانده شده بود و تانکی در وسط اردوگاه به چشم می خورد. ایستگاههای صلواتی که جهت پذیرایی زائران مهیا شده بود، زیبا بود. زائرین باشد با چفیه های که به دور گردن انداخته بودند در محوطه قدم میزدند. صدای مداحی زیبایی فضا را مالامال از عشق کرده بود.
کنار سنگر ماشین ما توقف کرد، مسئول معاونت فرهنگی امام هادی (ع) جناب آقای صرخه با همسرش به استقبال ما آمدند و خیر مقدم گرمی داشتند. به خوابگاه خواهران هدایت شدیم و به اتفاق همسر آقای صرخه و فرزند کوچکش که بسیار کودک خوش سیمایی بود. به آنجا رفتیم تعدادی از خواهران خادمیار که نشانه های رنگی خادمیاری را هم در دست داشتند به استقبال ما آمدند. خانم صرخه که هنوز کاملاً مرا معرفی نکرده بود، آنها با اشتیاق زیادی درباره جنگ و جبهه و شهادت به پرسیدن سوالاتی در این زمینه پرداختند.
پرچم های رنگی و کتاب های ارزشی دفاع مقدس دور تا دور سالن چشم هر بیننده را به خود جلب می کرد. عطر معنویت در فضا پیچیده بود. وارد اولین اتاق شدیم. تخت های دو طبقه دور تا دور اتاق چیده شده بودند. پس از پذیرایی نماز را به جماعت خواندیم پس از نماز مشغول پاسخگویی به سوالات دانشجویان حاضر در سالن بودیم که با من تماس گرفته شد که جهت اجرای برنامه در جایگاه حاضر بشویم. هوا سرد بود سرما رادر تک تک سلول هایم احساس می کردم.
برنامه شروع شد که مسئول پایگاه با کسب اجازه از من به معرفی کتاب الدوز که خاطرات من از دوران دفاع مقدس بود، پرداخت.
پله های جایگاه جوری مزین شده بود که حال و هوای جنگ را تداعی می کرد. موسیقی ملایمی به گوش میرسید قسمتهایی از کتاب الدوز برای حضار خوانده شد. شیوایی بیان خوانندهی کتاب، مخاطب را غرق در داستان میکرد.
حالا دیگر نوبت من شده بود. با قرائت آیه ای از قرآن شروع به صحبت کردم و خاطرات بیمارستان صحرایی را چنان توصیف کردم که هر شنونده ای خود را در آن فضا مجسم می کرد. حس و حال معنوی روحانی در وجود همه به خوبی نمایان بود. احساس میکردم شهید گمنام و شهید کلهر، حاضر است و به گفته هایم مهر تایید میزند و اشک در چشمانم حلقه بسته بود. هیجان از من و حرفهایم پیشی گرفته بود تا اینکه به انتهای مراسم رسیدیم که در این قسمت از مراسم به سه نفر از خواهران که نامشان فاطمه، هم نام خانم حضرت زهرا سلام الله بود، کتابم را اهدا کردم.
خدا را شاکرم که توانستم از هدفم برای جنگیدن در جبهه ها بگویم، از نقشی که زنان در دفاع مقدس داشتند، زنانی که تا به حال خاطراتشان سر به مهر مانده بود و اینک میتوانستم بازگو کنم از اندک دلاوری ها و ایثارگریهای این شیر زنان غیور.
باشد راه شهیدان استمرار داشته باشد و رهرو جاودان آن باشیم.
انتهای پیام/