«هرگاه ما را به اتاق اسدی می‌بردند، حالت غیرعادی و چهره برافروخته و فحش‌های رکیک و توهین‌آمیزی که لحظه‌ای از دهانش نمی‌افتاد و نشان از مستی‌اش می‌داد. به هر حال وقتی وارد اتاق اسدی شدم، گفت: چند روز در بیمارستان خوردی، خوابدی و سرحال آمدی، حالا باید موتورت را پیاده کرد! ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات خواندنی زندانی سیاسی قبل از انقلاب، مرحوم جانباز «محمدحسین خاکساران» است که تقدیم حضورتان می‌شود.


حالا باید موتورت را پیاده کرد!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، زنده‌یاد محمدحسین خاکساران در طول مبارزات، بار‌ها دستگیر، زندانی و شکنجه شده، علاوه بر شکنجه‌های عمومی، مورد اذیت و آزار شدید ساواک و بازجو‌های زندان قرار گرفت که تا زمان فوتش، هنوز آثار شکنجه در بدن ایشان باقی مانده بود.

وی در خاطراتش می‌گوید: دو روز بعد از مرخصی اجباری از بیمارستان، دوباره مرا به اتاق بازجویی بردند. این بار بازجوی من فریدون زند وکیلی بود که از اسم مستعار اسدی استفاده می‌کرد. اسدی به دلیل تخصصش در مشت زدن به مشت زن ساواک معروف شده بود.

اسدی زیر نظر بازجوی اصلی ما یعنی منوچهری که سربازجو محسوب می‌شد کار می‌کرد و گاهی به اتاق وی که در کنار اتاق بازجویی قرار داشت. می‌رفت و درباره سابقه من و اینکه حرفی زده‌ام و اعترافی نموده‌ام یا نه، مشورت و گفتگو می‌کرد و دستور‌های لازم را درباره روش‌ها و تاکتیک‌های برخورد با من می‌گرفت و می‌آمد.

نکته دیگری که درباره اسدی قابل ذکر است، اینکه هرگاه ما را به اتاقش می‌بردند، حالت غیرعادی و چهره برافروخته و فحش‌های رکیک و توهین‌آمیزی که لحظه‌ای از دهانش نمی‌افتاد، نشان از مستی‌اش می‌داد. به هر حال وقتی وارد اتاق اسدی شدم، گفت: چند روز در بیمارستان خوردی، خوابیدی و سرحال آمدی، حالا باید موتورت را پیاده کرد!

و بعد مرا به اتاق حسینی برد و به تخت بست و حسینی را صدا زد و هنوز ده، پانزده ضربه بیشتر نزده بود که خون از پاهایم جاری شد؛ در نتیجه کابل را کنار گذاشتند و با مشت و لگد به جانم افتادند و بعد از لحظاتی دوباره مرا به اتاق بازجویی آوردند و اسدی ورقه سین جیم را جلویم گذاشت و سوالاتی پرسید و من هم جواب دادم. بعد از حدود نیم ساعت اسدی متوجه شد که از زیر صندلی من خون جاری شده است که دستور داد مرا به سلولم برگردانند.

پس از تعویض شیفت از نگهبان خواستم که به وضعیت من رسیدگی کند. دوباره مرا به بهداری بردند و پانسمان پاهایم را که وضع بسیار بد و ناجوری داشت، باز کردند و دکتری را به بالینم آوردند. دکتر با دیدن وضع پاهایم پرسید؟ کی بیمارستان بودی؟ گفتم: تا دو روز قبل در بیمارستان بستری بودم. ناراحت شد و گفت چرا این آقا را مرخص کرده‌اید؟ وضع پای ایشان کاملا داغون و به هم ریخته است و نیاز ویژه‌ای به مراقبت دارد.

بعد مرا به اتاق دیگری برد و مقداری شیر به من داد و پاهایم را پانسمان کرد و گفت: هر روز باید به آن‌ها بگویی که تو را برای تعویض پانسمان به اینجا بیاورند که البته من می‌گفتم، ولی آنان گاهی قبول می‌کردند و می‌بردند و گاهی هم شانه خالی می‌کردند. بحمدالله با قدرت ترمیمی عجیبی که خداوند متعال در بدن و جسم انسان قرار داده با وجود سهل‌انگاری آنان، روزبه‌روز پاهایم بهتر می‌شد و رو به بهبودی می‌رفت.

منبع: کتاب خاطرات محمدحسین خاکساران

پوستر سالروز شهادت شهید «سلیمانی»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده