"عکسی بالایِ دستها" روایتی از روزهای انقلاب
به گزارش نوید شاهد البرز؛ کتاب «عکسی بالایِ دستها» مجموعه داستانهای برگزیده چهارمین جشنواره داستان انقلاب رمانی است که با قلم «محبوبه قاسمیایمچه» و با کوشش انتشارات سوره مهر برای رده سنی بزرگسال تدوین شده است.
این کتاب برای نخستین بار توسط انتشارات سوره مهر در سال 1392، در قطع رقعی و در 160 صفحه چاپ و با شمارگان 2500 نسخه و بهای 8000 تومان وارد بازار کتاب شد. در این کتاب بعد از مقدمه و فهرست 12 عنوان داستان آورده شده است که هر بخش از زبان یک انقلابی با ذکر نام او آورده شده است.
در پشت جلد این کتاب آمده است:
«اول ها! اول ها فقط پست میدادم با اینکه ششم را داشتم. به وقت خودش سواد کمی نبود. سر به راهم را که دیدند، من را بردند دفتر رئیس شهربانی، ثبت نامه، تحویل نامه، دریافت نامه؛ فقط نامههای عادی. آب و جاروی دفتر هم با من بود. میزها را دستمال می کشیدم و به میانداختم. چند بار به خاطر همین تشویق شدم. داشتم میز چوب گردویی جناب سرگرد را دستمال می کشیدم که او هم همراه سرگرد آمد. شق و رق ایستادم و محکم پا چسباندم. جلو آمد و خیره شد به من. بعدش هم سراپای من را برانداز کرد. یک هوا از من بلندتر بود. من هم زل زدم به کراواتش زرشکی بود، با خط های نازک مشکی. عادت ندارم جلوی کسی خم و راست بشوم؛ همیشه همین جوری بودم. از این هایی که دستشان را می گذارند روی سینه و کمر خم میشوند جلوی هر کس و ناکسی بدم می آید. همیشه بدم میآمد. اصلا نفرت دارم. چه معنی دارد آدم جلوی یکی، مثل خودش، هم سرخم کند؟ هرچه قسمت باشد همان میشود، تا خدا چه بخواهد...»
برشی از «داستان عکسی بالای دست ها» که نام مجموعه هم به همین نام است:
«.... مردم شعار میدادند و آمدن امام را فریاد میزدند امام گفته بود که میآیم و مردم منتظر بودند. دیگر کسی از داشتن عکس امام نمیترسید. عکس امام بالای دست ها بود. شهر پر از خمینی شده بود. با مادر و سارا به خیابان رفتیم. سارا از اینکه هر روز بیرون بود، کیف می کرد. امروز هم که پیش من آمده بود آرام و قرار نداشت. گفت: هر روز با مادربزرگ و عمه ها بیرون می رویم. به مغازهها عکس میدهیم. عمه از همه جا عکس میاندازد. بابا که خانه نیست اگر هم بیاید برای ما کلی عکس میآورد. خندهام گرفت که سارای شش سال هم انقلابی شده است. دلم آشوب بود. مادر هم خواب و خوراک نداشت. دلنگران بابا بود. بابا هر روز زنگ میزد. مادر التماس میکرد که به خانه برگردد و با طناب مقدم و باقریان توی چاه نرود. ۱۵ سال پیش بابا با این دو نفر از اهواز به تهران آمد. دوستان قدیمی بودند. همشهری و هم زبان خودش بابا به آنها اعتماد داشت....»
انتهای پیام/