دلتنگیهایم را با سیداحمد در میان گذاشتم
به گزارش نوید شاهد البرز؛ معصومه قیطاسی نویسنده کتاب شهیدان قریشی در پی شهادت شهید سیداحمد قریشی ، هفتمین شهید از خاندان قریشی، دلنوشته ای را تقدیم مخاطبان سایت نوید شاهد کرده است. متن این دلنوشته را در ادامه بخوانید.
«امروز به رسم ادب و خداحافظی از سردار عزیز کرجی، حاج احمد قریشی اسنپ گرفتم و هشت و نیم صبح سر کوچه سیدکمال قریشی، حاضر شدم. قرار بود تشییع سید از کوچه ای باشد که نوجوانی و جوانی اش را در خانه و نجاری پدرش، گذرانده بود. نجاری پدر را بعد از ترورش غرق خون دیده بود و در بیمارستان کسرا بدن خون آلود و شقشقه سوراخش، دلش را خالی کرده بود. از همانجا فهمیده بود باید به جز برادری، پدری هم کند برای دو دختر دردانه سیدکمال.
کوچه خلوت بود و خبری از خانه دو طبقه و نجاری سید نبود، حتی خیاطی کنار خانه. همه در شش دهنه کرکره رنگ عوض کرده بود و پایین و بالا شده بودبانک قرض الحسنه ... نشستم روی پله سوپری روبهروی خانه قدیمی و در ذهن دیدم که سیدکمال دارد چوب اره میکند و سید احمد که عاشق بوی سوخته چوب است، مشامش پر شده و دارد کار دیگری میکند. کودکی اش که خرید خانه را کرده و از پله ها بالا میرود و...
نگذاشتم خاطرات ذهنم را شلوغ کند. رفتم سرکوچه. پسرعموی سیداحمد، همسرش و خواهر کوچکش هم بودند. همگی با هم رفتیم میدان شهدا. با آمدن ماشین حمل تابوت چشمانم پر از اشک شد و بغض گلویم را کیپ کرد.
صدا و ریز خندیدنش در گوشم پچپچه کرد:
ان شاالله کتاب هفت شهید قریشی را مینویسید و بعد ریز خندیدنش قبل گفتن این جمله لبخند بر لبم نشاند.
_ مادرم بعد از شهادت سید محمود میگفت: احمد جان، نکنه تو از پدر و برادرت عقب بمونی...
و من وقتی به مهر مادری دلم خالی شد، گفتم: روحشون شاد و خوش به سعادتتون به داشتن چنین مادری.
مارش عزا نواخته شد و شخصی که مجاهد افغان بود توجه ام را جلب کرد. رفتم و شماره تماسش را برای مصاحبه با فرمانده شهیدش گرفتم و قبل از آن دست روی تابوت سید احمد گذاشتم و از ته دل خواستم تا دعا کند بلکه من زودتر بتوانم کتاب های هفت شهید قریشی را بنویسم. حالا که دیگر خود نیز به آرزویش رسیده بود. کلی حرف زدم و فیلم گرفتم و بی قرار این ور و آن ور رفتم و بعد از اینکه ماشین حامل تابوت شهید عزیز حرکت کرد به سمت چهل و پنج متری و بعد بلوار هوشیار. من هم فوری ماشین گرفتم و خدا خیر دهد راننده را که میانبر زد تا زودتر و پشت سر ماشین رسیدم دم در امامزاده محمد (ع). پشت سر ماشین حرکت کردم و باز صحبتهای دیگر که در دلم کپه شده بود را با سیداحمد در میان گذاشتم.
چقدر دلتنگ روزهایی شدم که با همسرش می آمد و بسیار ساده و بی شیله پیله مینشست و من هم سراپا به صدای دلنشینش گوش میدادم.
موقع تدفین در قطعه سرداران، کنار ایستادم و تسبیح به دست صلوات فرستادم و ذکر گفتم و با سیداحمد باز دلتنگیهایم را در میان گذاشتم. سید احمد فرمانده لشگر فاطمیون مرد مهربان، خنده رو، مومن و عاشق مادرش بی بی زهرا مگر میشود خواسته های ما را که در دنیا گیر کردیم و راهی نداریم جز لطف خودشان، اجابت نکنند. گاهی چقدر حسادت لذت دارد و خود را آن قدر حقیر میبینی که به مقام والای شهدا هم حسودی میکنی و دست به دامنشان میشوی تا دستت را بگیرند و حواسشان باشد...»
انتهای پیام/