خاطره خودنوشت شهید "نصرالله ایمانی" (19)
نوید شاهد - شهید "نصراله ایمانی" در دفتر خاطرات خود می نویسد: « یادم نيست آن روز بهمن رفت يا نه بعد از اينکه ناهار گرفتيم بهمن اذان گفت، صدای اذان بهمن تا اندازه ای با روزهای قبل فرق می کرد که...» متن کامل خاطره خودنوشت این شهید گرانقدر را در نوید شاهد بخوانید.

نوای اذانی حزن انگیز در جبهه های جنگ

به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد "نصرالله ايمانی" یکم فروردین سال 1337 در خانواده ای روحانی در کازرون دیده به جهان گشود. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد و پس از گذراندن دوران تحصیلی موفق به اخذ مدرک دیپلم شد. سال 1356 به سربازی رفت و در پادگان هشتگل اهواز مشغول به خدمت شد. با آغاز جنگ تحمیلی عازم جبهه شد و سرانجام 20 اردیبهشت سال 1362 در اثر اصابت خمپاره‌ به شهادت رسيد.

متن خاطره:
"بهمن شجاعی" در هنگامه نبرد ظاهری خشن داشت ولی قلبی مملو از لطف و محبت و اما بعد ابوالفضل (شهيد ديده ور) که تعداد معدود و انگشت شمار و تمامی از اوائل جنگ سوسنگرد باقی مانده بودند در خاکريز دهلاويه در کمترين فاصله با مزدوران سنگر داشتند. همانطور که گفتم «قهرمانانی چون بهمن شجاعی و رحمان رضازاده و رسول رضوی و اکبر دهقان، غلام صفائی ، اکبر ميراب و عبدالرحمن شکوهی، جاسم طرفی که از بچه های بومی سوسنگرد بودند و همتی معروف به دائی منوچهر قناد زاده از بروجرد و قدرت الله آقا برادی از تهران.

خبری در راه است
روز سه شنبه 23 شهریور ماه 1360 خورشيد طلوع کرده بود. اوضاع شهر اندکی دگرگون جلوه می داد. انگار خبری در پيش است. هوا به شدت گرم بود. رفت و آمدها در اطراف سپاه پاسداران اوج ديگری گرفته بود. در اطراف مسجد و گردان علم الهدی سرو صدای زيادی بود. اياب و ذهاب فرماندهان زياد صورت می گرفت با چند نفر از دوستان روانه دهلاويه شدم. هوا شرجی بود و گرمی هوا بی اندازه مرا رنج می داد. عرق از سر و رويم می ريخت وقتی به دهلاويه رسيديم ديدم بهمن در سنگر است سلام کردم خسته نباشی دو سه روز بود نيامده بود شهر کمی دلم سوخت گفتم: بهمن بيا برو استراحت کن. گفت: در شهر کاری ندارم می مانم همين جا. اخلاق بهمن به کلی عوض شده بود با لحن ملايمی صحبت می کرد در جمع که نشسته بوديم حرفی نمی زد.

ماشین یخی
علی خسروانی با ماشين يخی آمد با مجيد محمدلو همراه بودند. بعد از سلام و احوالپرسی مقداری يخ گرفتيم گذاشتم داخل صندوق. بهمن در سنگر ديده بانی ايستاده بود. قيافه اش مظلوم جلوه می داد به دلم اثر کرده بود که بهمن همين روزها شهيد می شود. سعی می کردم در اين چند روز از من ناراحت نشود چرا که قبلاً زياد از من دلخور شده بود. نزديکی های ظهر، ماشين غذا جلو سنگر ترمز کرد (حسين کاظمی پور) از بچه های بومی بود که هر وقت می آمد می گفت: شير بهمن بيا ناهار بگير و بلافاصله بهمن می رفت و ناهار می گرفت.

نوای اذانی حزن انگیز در جبهه های جنگ
يادم نيست آن روز بهمن رفت يا نه بعد از اينکه ناهار گرفتيم بهمن اذان گفت، صدای اذان بهمن تا اندازه ای با روزهای قبل فرق می کرد، سوز و گدازش بيشتر شده بود. وضو گرفتيم. من بودم با اکبر دهقان و رحمان رضا زاده و اکبر ميراب و قدرت اله آقا برادی و رسول رضوی و غلام صفائی و عبدالرحمن شکوهي برای اينکه يک نفر جلو برود به هم تعارف کرديم فوراً ديدم که بهمن رفت و جلو ايستاد. مو به بدنم سيخ شد. غرق در تعجب شدم. چطور شد بهمن هيچ وقت تا به حال نرفته بود جلو. ولی امروز ظهر رفت. اقامه اذان گفت و نماز را شروع کرد.

سجده ای عاشقانه
نماز را با لحنی موزون و سوزناک خواند گريه ام گرفت. در سجده سوره انا انزلنا خواند. ديگر به طور قطع برايم ثابت شده که بهمن تا 24 ساعت ديگر بيشتر مهمان ما نيست. بعد از نماز به طور هميشگی چند مسئله از رساله امام برای برادران خواندم بعد ناهار خورديم. بعضی از برادران خوابيدند. بهمن هم خوابيد. من برای مدتی بيدار ماندم.

انتهای متن/

منبع: پرونده فرهنگی، مرکز اسناد ایثارگران فارس

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده