جبهه چگونه جاییست؟!
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید رضا ساروخاني دوقز، یکم فروردين 1345، در روستاي رضي آباد از توابع شهرستان شهريار به دنيا آمد. پدرش عوضعلی، در كارخانه كاشيسازي كار ميكرد و مادرش فاطمه نام داشت. دانش آموز سوم راهنمايي بود. از سوي بسيج در جبهه حضور يافت. سوم فروردين1361، در فكه توسط نيروهاي عراقي با اصابت تركش به شهادت رسيد. پیکر وي را در بهشت زهراي شهرستان تهران به خاك سپردند. برادرش محمد نيز شهيد شده است.
در ادامه خاطره خودنوشت شهید ساروخانی را بخوانید.
هدف آخر را گفتي. هميشه مشكل به نظر مي رسد. چه رسد به اينكه حرف آخر، آخر باشد. بايد حرفهاي تمام زندگیات را در چند جمله خلاصه كني و بنويسي. وصيتنامه رامي گويم. اينجاست كه مي فهمي كسي كه به هزار دليل زندگي میكند، هيچگاه نمي تواند به يك دليل بميرد اما كسي كه به يك دليل زنده است بههمان يك دليل هم ميميرد و آنگاه در مييابي كه چه رشتههاي دروغينی تورا با زندگي پيوند داده است.
خيال ميكني از همه چيز آزادي ولي وقتي مي خواهي بروي ميبيني چون عنكبوتي در تارهايي كه خود تنيدهاي گرفتار شدهاي. پاي داري توان رفتن نه، بال داري و توان پريدن نه. همه دلائل زندگي را خط باطل ميكشي كه رفتني هستند؛ يكي ميماند كه رفتني نيست وخودت هم راه ميافتي مي روي. وصيت نامه را لاي قرآن كوچكتر ميگذاري و راه مي افتي.
ساعت پنج صبح به سوي سوسنگرد بهراه افتاديم. جاده كمكم خلوت ميشد و بهجز ما افراد نظامي كسي ازآن رفت آمد نميكرد. سر راه تانكهاي سوخته و خودروهاي خرد شده، افتاده بود كه نشان از شكست واضح دشمن بود. او همچون كارواني كه مي رود خاكستري بر جاي ميگذارد. كاروان كافران رفته يعني گريخته بود و خاكسترش بهجاي مانده بود. تصور اينكه تانك دشمني رادر سرزمين خود ببنيم، چشمم را مي سوزاند.
باور نمي كردم آنها روزي تا اينجا آمده باشند. ديوارهاي دهات سر راه سوراخ، سوارخ شده بود ... از سوسنگرد گذشته و به سوي جبهه حركت كرديم اگر بار اولّت باشد، ازخود ميپرسي: جبهه چطور جايي است؟! آيا تعدادي گوني پراز خاك كه يك نفرپشت آن نشسته ومدام شليك ميكند؟ يا چيزي ديگري است.
كمكم به جبهه ميرسي و برادرت مي گويد: اين هم خط مقدم جبهه! نگاه ميكني خاكريز طولاني سنگرهاي زيرزميني... خبري از شليك نيست.... جبهه ساكت است. رديف سنگرهاي با فواصل معين، پشت يك خاكريز طولاني كه مرزهاي اسلام و كفر است. مي بيني كه برادران ارتشي وضوي ميگيرند.
برادرمسني نمازميخواند. برادران مجاهد عراقي مشغول گفتوگو هستند؛ برادران پاسداران دركنار همه آنها. يعني چه؟! عراقي آمده با عراقي بجنگد، مگر ميشود؟! عرب باعجم در مقابل عرب آنوقت مي فهمي كه انقلاب شده، اينجا ديگر عرب وعجم معني دارد؟! معيار نزديكيها و دوريها خاك نيست. نژاد نيست. مسافت نيست. چرا كه درچند صدمتري در عراق بهتو شليك ميكند و دركنار توهم يك عراقي نشسته كه به عراقي شليك میكند و ميفهمي كه باهم و بي هم بودن اين نيست كه در كنار هم باشيد يا دور ازهم. به ياد شعر مولوي مي افتي كه:
گر در يمني، چوبا مني پيش مني / گرپيش مني چو بي مني در يمني
معياردوري نزديكي را مي فهمي كه تنها عقيده است كه دور ميكند، نزديك ميكند تا عرب بودن، عجم بودن، شيعه بودن، سني بودن، ارتشي بودن، سپاهي بودن، هيچكدام ملاك دوري و نزديكي نيست. چرا كه اينجا نمونه عيني آنرا ميبيني. انگار خدا مخصوصاْ اين صفحه را به نمايش گذاشته كه تو در اولين برخوردت اينگونه برداشت كني. آنوقت تو با خود مي گويي: يادم باشد از اين پس هنگامي كه مي خواهم علل پيروزي مسلمانان در جنگها را به بچه ها درس بدهم بهجاي اينكه دلايل رايكي يكي مفصلاْ شرح بدهم اين بارديگر به جاي آنهمه دليل و علت بگويم بچه ها در دفترتان فقط يك كلمه بنويسيد: ايمان.