به گزارش
نوید شاهد البرز؛ عباس در سال 1368
به دنیا آمد. مثل همه کودکان به تحصیل علم همت گماشت و بعد از اخذ مدرک
دیپلم در رشته ی هوا و فضای دانشگاه آزاد قزوین درس خواند. خیلی به هیئت و
حضور در مساجد و ذکر اهل بیت(ع) علاقه داشت. او همیشه با وضو و مراقب
رفتارش با دیگران به خصوص نا محرمان بود.
آسمیه در جوانی به استخدام سپاه پاسداران درآمد. مدتی به عنوان تیرانداز نمونه انتخاب شد. به علوم اسلامی علاقه مند
بود. لذا به مطالعه کتاب های حوزه روی آورد. در دی ماه سال 1394 داوطلبانه
برای حراست از حرم آل الله به سوریه رفت و در روز بیست و یکم دی ماه سال 1394 در سن 26 سالگی در حلب جان به جان آفرین تسلیم کرد. پیکر پاکش هنوز به خاک وطن باز نگشته است.
«شهیدی که با هدیه دادن بچه ها را تشویق به خواندن قران می کرد»
برادر شهید عباس آسمیه در خصوص برادر خود چنین روایت می کند: از اخلاقهای حسنه برادرم این بود که سعی میکرد بچهها را با دادن هدیه
به حفظ قرآن تشویق کند. به خانه ما که میآمد، همیشه یک جایزه با خودش داشت
تا اگر دخترم سورهای حفظ کرده باشد، آن هدیه را به عنوان جایزه به او
بدهد. از قِبَل توجه عباس، الان دخترم چندین سوره قرآن را حفظ کرده است.
در طول هفته یک برنامه منظم برای خودش طرحریزی کرده بود. شنبهها
از منبر و مجلس مسجد جامع کرج استفاده میکرد. یک شنبهها به مسجد حضرت
معصومه(س) در محله 13 آبان کرج میرفت. دوشنبهها به مسجد امام حسن(ع) در
دهقان ویلای کرج میرفت و از درس عرفان و تفسیر قرآن دکتر روحی که از
شاگردان آیت الله بهجت هستند بهره می برد. سهشنبهها با آقای عباس
چهرقانی که بعدها همرزمشان شد، در هیئتی شرکت میکرد که گاهی در منزل آقای
چهرقانی برگزار میشد و گاهی در مسجد امام جعفرصادق(ع) در فاز یک شهرک
اندیشه. چهارشنبههایش هم وقف عملیات شبانه(گشت، ایست و بازرسی و...) در
کوهسار تهران بود که با دوستش آقای صالح خضرلو در آن شرکت میکردند.
پنجشنبه هم که مسجد فلکه دوم فردیس دعای کمیل میرفت. جمعه صبح در همان
مسجد فلکه دوم دعای ندبه شرکت میکرد و عصر جمعه دوباره به شهرک اندیشه و
به مسجد امام حسن(ع) میرفت.
«تلاش برای خودسازی»
وی همچنین می گوید: برادرم تلاشش خودسازی بود. دو گوشی قدیمی داشت که از آن ها استفاده میکرد.
یکبار برایش گوشی هوشمند خریدم و گفتم: عباس جان، الان گوشیهای جدید آمده،
تلگرام و واتساپ و این چیزها هست. تا کی میخواهی از موبایل قدیمی استفاده
کنی. گفت: نمیخواهم این چیزها من را از خودم دور کنند و از فعالیتهایم
فاصله بگیرم. اما گوشی را گرفت و گفت از آن استفادهای میکنم که بعدها
میفهمی. بعد از شهادتش موبایل عباس را چک کردم و دیدم به گفته استادش دکتر
روحی که تأکید کرده بود؛ احادیث اهل بیت را حفظ و به آن عمل کنید، عباس در
گوشیاش احادیث را ضبط و آنها را حفظ میکرده است. برادرم متولد 1368
بود. جوان همین دوره و زمان بود اما سعی میکرد مشغلههای زمانه او را از
خودش و اعتقاداتش غافل نکند.
«تواضع و مهربانی»
عباس تواضع و مهربانی عجیبی داشت. در محل کارش، هوافضای سپاه، مسئول
ارزشیابی شایستگی پاسدارها بود. با کلی سرباز سر و کار داشت، اما همیشه در
برخورد با زیردستانش یک دست روی سینه داشت و با تواضع و مهربانی برخورد
میکرد. آقای ابوالفضل محمدی یکی از سربازان برادرم بعد از شهادتش با
همشهری مصاحبه و از حسن اخلاق شهید تعریف کرده است. حتی مادرم به او
میگفت: عباس جان تو چرا این قدر دست به سینهای. عباس هم پاسخ میداد:
نوکر امام حسین(ع) باید دست به سینه باشد. اعتقاد داشت اگر میخواهیم اسلام
را بشناسیم و بشناسانیم، باید از راه قلبها وارد شویم. اخلاق به خصوصی هم داشت.
مثلاً برای یک خانم چادری و یک خانم بدحجاب به یک اندازه ارزش قائل بود،
چرا که میگفت: میزان سنجش آدمها ما نیستیم. کسی چه میداند که در قلب مردم
چه میگذرد.
او خیلی تلاش کرد که اعزامش کنند. برادرم یک دورهای با شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده و شهید سجاد عفتی
جلساتی داشت از این دو شهید بزرگوار خیلی تأثیر گرفته بود. از سال 1393
تصمیم جدی گرفت که مدافع حرم شود. حتی میتوانم بگویم که عاشق رفتن شده
بود. میگفت باید دشمن را در همان جایی که سر بلند کرده خفه کنیم. منتهی
محل کارش به او اجازه اعزام نمیدادند. به سال 1394 که رسیدیم دیگر تاب
ماندن نداشت. اردیبهشت همان سال تقاضای استعفا داده بود که نپذیرفته بودند.
از تیر ماه هم که دنبال نامه عدم نیاز بود. فرماندهانش میگفتند خیلی
وقت ها عباس پشت در اتاق جلسات شان میایستاده تا بلکه نامه عدمنیازش را
امضا کنند که موافقت نمیکردند. برادرم اواخر آبان 1394 در مراسم
پیادهروی اربعین شرکت کرد. کلاً در امر زیارت خیلی پرروزی بود.
«از هر دو ارباب شهادتم را طلب کردم»
برادر شهید عباس آسمیه در ادامه میگوید: سالی چهار، پنج بار مشهد میرفت و یک یا دو بار هم به کربلا مشرف میشد.
اگر یک سال به کربلا نمیرفت انگار چیزی گم کرده باشد، تمام سال پکر بود.
به هر حال وقتی از پیادهروی اربعین 1394 برگشت، پدرمان پرسید: آن جا دعا
کردی که خدا یک دختر خوب نصیبت کند. عباس هم با لبخند گفت: از هر دو ارباب
شهادتم را طلب کردم. کمی بعد دعایش در کربلا مستجاب شد و فرماندهاش نامه
عدم نیازش را امضا کرد و توانست مجوز اعزام بگیرد. از قبل آموزشهای لازم
را گذرانده بود. از طرفی خودش هم ورزش میکرد. با ما باستانی کار میکرد.
در تکواندو و دوی سرعت هم که قهرمانی داشت. والیبالیست خوبی هم بود. بعدها
فهمیدم که در آموزشهایش دورههای دراگانت(قناسه جدید) و توپ23 را تخصصی
گذرانده است.
«آخرین اعزام»
وی در خصوص آخرین اعزام برادر شهیدش چنین میگوید: 15 دی ماه 1394 از خانه رفت و 16 دی به سوریه پرواز کرده بودند. تنها پنج روز بعد طبق پیش بینیهایش در روز 21 دی ماه به
رسید. عباس قبل از اعزامش گفته بود که من بروم خیلی زود شهید میشوم.
مادرم که این حرف را شنید به او گفت چرا شهید شوی. برو به جنگ و برگرد. اما
عباس گفت در سوریه چیزی جز شهادت در انتظارش نیست. یادم است شب چهارم دی
ماه با هم خلوت کردیم. خیلی از حرفهایش را با من در میان می گذاشت. غیر
از برادری مثل دو تا دوست بودیم. آن شب به من گفت: تمام شد. گفتم چی تمام
شد؟ گفت شهادت نزدیک است. آرام ضربهای به شانهاش زدم و گفتم: اول رضایت
پدر و مادرت را بگیر بعد. گفت قانونی هم که حساب کنیم از 22 سالگی دیگر کسب
اجازه والدین مطرح نیست. فهمیدم که تصمیمش جدی است. چند روز بعد رفت و
نهایتا پنج روز بعد از اعزامش در خان طومان به همراه شهدایی مثل عباس آبیاری، میثم نظری، مهدی حیدری، مصطفی چگینی، مجید قربان خانی، محمد آژند و. . . به شهادت رسیدند. مقاومت آن ها باعث شده بود تا خیلی از نیروها
اسیر یا کشته نشوند. برادرم جزو 15 نفری بود که روی یک تپه مقاومت میکردند
و از میان آن ها 13 نفر شهید و دو نفر مجروح شدند. پیکرشان هنوز بازنگشته
است.
انتهای پیام/