شهیدی که در پارک لاله «نمایش عروسکی» اجرا میکرد
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید «احمد ولی» بیست و هفتم شهریور ۱۳۴۲ در شهرستان تهران چشم به جهان گشود. پدرش «غلامعلی کفاش» بود و مادرش «ماهمنیر» نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته اقتصاد درس خواند و دیپلم گرفت. به عنوان گروهبان دوم وظیفه ارتش در جبهه حضور یافت. هفدهم آذر ۱۳۶۵ با سمت خدمه پدافند در بمباران هوایی دزفول با اصابت ترکش خمپاره و قطع سر شهید شد. پیکر پاکش را در بهشت زهرا زادگاهش به خاک سپردند.
خانواده شهید «احمد ولی» در روایتی های خود از شهید « احمد ولی» میگوید: من پدر شهيد «احمد ولي» هستم. پسر پاك و خوبي بود. در سربازي همهاش به فكر من و مادرش بود. مادرش دچار بيماري سرطان بود. احمد در جلسههای قرآن شركت ميكرد. هر جا كه غيبت ميكردند از جمع خارج میشد. يك روز با يكي از دوستان جلوي در خانه نشسته بوديم، دوستم گفت: احمدجان، ما شما را دوست داريم؛ چرا نمي آيي پيش ما بنشيني. گفت: عمو جان، خدای نکرده غیبت کسی میشود و من هم شریک غیبت میشوم. صدای دلنشینی داشت و قران را با نوای ملکوتی میخواند. آن زمان كه در جبهه بود، دوستانش همیشه از او میخواستند كه با بلندگو برايشان قرآن بخواند.
بنده «مهديان» هستم و همسر خواهر شهید احمد ولي از دوراني كه من با اين خانواده آشنا شدم، شهيد در دبيرستان جلال آلاحمد درس ميخواند. هم ورزشكار بود. هم هنرمند در مراسم صبحگاهي قرآن ميخواند. علاقه زيادي به سوره ياسين داشت. من يك روز ديدم كه يك نوار و ضبط برداشته آمده توي سالن و سوره ياسين را تكرار ميكند و ميخواند تا بهتر ياد بگيرد. قسمتي از سوره ياسين را با صداي خود ضبط كرده است. هر موقع تعطيل ميشد ميرفت كار ميكرد تا كمك خرجي باشد. در برابر پدرش خيلي مؤدب بود. هر جا مينشست ميگفت: غيبت نكنيد! حرف خودتان را بزنيد در ضمن اين كه با ايمان بود، ورزشكار هم بود. يك روز به من گفت: بيا با هم به کوه برويم. هميشه جمعهها كوه ميرفت چه زمستان چه تابستان 4صبح بود كه من را بيدار كرد. گفت: «حسن آقا» پاشو به کوه برويم. من از پنجره نگاه كردم ديدم كه خيلي برف آمده است، گفتم: نه من نمي آيم. گفت: مرد حسابي بيا برويم ميرويم اون بالا مي نشينيم چايي و خرما مي خوريم. مزه ميدهد. من نرفتم ولي او رفت.
«احمد هنرمند باایمان بود»
احمد هنرمند بود در تئاتر شركت ميكرد و در پارك لاله «نمايش عروسكي» داشت. جمعيت زيادي هم برای تماشا میآمدند. احمد هم هنرمند بود، هم با ايمان بود. در جبهه هم كه بود؛ هم شعر مي گفت و هم قرآن ميخواند. از خدا براي ما ميگفت: ميگفت: تا جوان هستيم باید دينمان را به انقلاب ادا كنيم. دوستانش تعريف ميكردند، ميگفتند: زماني كه ما را به «تله زنگ» فرستادند، به ما گفتند: آنجا با توپهاي ضدهوايي مواظب باشيم. خط آتشي درست كنيم تا دشمن نتواند براي رزمندگان مزاحمت ايجاد كند. او تا دقيقه آخر پشت توپ نشسته بود. در صورتي كه هواپيماي ميراژ هم آمده بود اما او تا آخرين لحظات جنگيد تا به شهادت رسيد.
اينجانب، خواهر كوچك «احمد ولي» هستم. شهيد فردي با ايمان و اعتقاد زيادي به دين اسلام داشت. خيلي با محبت بود. هميشه ملاحظه پدر و مادر خود را ميكرد. هيچ وقت چيز زيادي از آنها نميخواست وقتي شهيد به خدمت سربازي رفته بود هر موقع به مرخصي مي آمد ميگفت: طبقه بالا را بسازيد تا من بعد از خدمت تشكيل خانواده بدهم شهيد 124روز به پايان خدمتش مانده بود كه به شهادت رسيد. يك هفته به شهادت او مانده بود كه به من الهام شده بود تا خبر شهادتش به من رسيد.
اين جانب مهدي اكبري داماد كوچكتر احمد ولي هستم با هم مهربان بوديم همه فاميل او را دوست داشتند بيشتر وقت خود را با خواندن قرآن ،تئاتر و ورزش پر ميكرد. هميشه به من ميگفت: آرزو دارم كه يك روز بتوانم زحمات پدر و مادرم را جبران كنم. آنها براي من خيلي زحمت كشيدند اگر بخواهم درباره اين شهيد بگويم طبق فرمايش حضرت رسول اكرم (ص) همنشين خود را در آن دنيا قرآن و اعمال خوب قرار داده چون هميشه قرآن ميخواند و به آن عمل ميكرد. نقل از پدر شهيد يك روز نشسته بودم بيرون مادرش فوت كردهبود. من هم دلم گرفته بود. يك وقت ديدم احمد از منطقه آمد. گفت: بابا! چرا گريه ميكني. گفتم: دلم براي مادرت تنگ شده است. گفت: ناراحتي نكن. بیا برويم سر مزار مادر با هم به آنجا رفتيم فرداي آن روز به منزل مادربزرگش رفتيم، گفت: مادرجان، ما رفتيم خانه ديدم پدرم گريه ميكند اگر مي شود يك همسري براي پدر پيدا كن تا سرش گرم باشد. من هم از سربازي مي آيم و ازدواج ميكنم.
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد
انتشارات، هنری