برادر شهید «غیب‌علی انصاری» در روایتی از خاطرات او می‌گوید: مادرم سواد خواندن نداشت. ما وقتي نامه و حرف‌هاي قشنگ برادرم را برايش مي‌خوانديم. خوشحالي در چشم‌هاي مادرم موج مي‌زد.
سربازی که برای مادرش حرف‌های قشنگی می‌نوشت

به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهيد «غيبعلي انصاري» درسال 1346دريكي از روستاهاي اطراف زنجان به‌نام «چمرود» به دنياآمد. دوران كودكي را در همان مكان سپري كردند و دوران مدرسه را در روستا گذراند. بعداز آن يك سال به‌علت جنگ مدرسه تعطيل شد. مدتي بعد به «فرخ آباد، زيبادشت» كرج نقل مكان كردند.

«او شانزده ساله بود»

درحال ادامه تحصيل بود كه به‎علت مشكلات اقتصادي سركارنانوائي رفته و در آنجا مشغول كارشد. به همين دليل آخرين مرحله از تحصيل را دردبستان 13آبان درسال 1360گذراند. ما 3برادر و 5 خواهر بوديم. مادرم خاطرات زيادي از او به ياد دارد. باوجوداين‌كه برادرم ازهمان روزهاي كودكي سختي‌هاي زيادي را متحمل گرديده بود. هيچ‌وقت زبان به شكايت بازنمي‌كرد. مادرم هميشه از او راضي بود و او هم ازاين رضايت، احساس خوشحالي مي‌كرد. هروقت درخانه مسئله‌اي بوجود مي‌آمد. مادرم را دلداري مي‌داد. وي مجبوربود كارسخت نانوائي را انجام دهد.

شب‌ها در تاريكي مغازه بخوابد و اين كار را با كمال اشتياق انجام مي‌داد و وظيفه خود مي‌دانست. پدرم كارگر ساده‌اي بود و روزهاي كارش ثابت نبود. برادربزرگترم كارمي كرد. وقتي برادربزرگترم به خدمت سربازي رفت. او 16ساله بود. خوش خلقي و شوخ طبعــي او درنامه‌هايـــش پيداست. او هميشه به احترام گذاشتن به پدر و مادرمان تاكيد مي‌كرد و هيچ‌وقت طاقت ناراحتي و رنجش آنها را نداشت. سال 65 بود كه او آماده رفتن به جبهه بود و چقدر خوشحال بود. دوري او برايمان خيلي سخت بود. جاي خالي‌اش را در تمام گوشه‌هاي خانه امان احساس مي‌کرديم.

«عاشق و دلباخته جبهه»

وقتي براي نخستین‌بار به جبهه مي‌رفت. به مادرم دلداري مي‌داد و مي‌گفت كه اصلأ نبايد ناراحت باشيد. مدتي بعد معلوم شد كه محل خدمتش در سردشت كردستان است. دقيقأ همان محـل خدمت برادر بزرگترم سه ماه از رفتن برادرم مي‌گذشت و او به مرخصي نيامده بود. وقتي درنامه برايش مي‌نوشتيم و شكوه مي‌كرديم. مي‌گفت: نمي‌توانم ولي مي‌آيم نگران نباشيد. برادرم عاشق جبهه بود و عاشق و دلباخته مردان جبهه.

بارها اتفاق ‌افتاده بود كه ازمرخصي خود صرف‌نظر كرده و این فرصت را به دوستانش كه داراي فرزند بودند، داده و مي‌گفت: شما مشكل داريد برويد. خواهر و برادرم هردو نامزد بودند. علي‌رغم اينكه او را از مراسم عقد باخبر كرديم اما نيامد و در نامه برايمان نوشته بود كه ناراحت نباشيم. درفرصت مناسب مي‌آيد. با آن شوخ طبعي دلنشينش ازدلمان درمي‌آورد. براي باراول كه به مرخصي آمدند، خيلي خوشحال بوديم و او هم خيلي خوشحال بود. مادرم بي‌تابي مي‌كرد و پي درپي مي‌گفت: چرا اينقدر دير آمدي و او بالبخند مي‌گفت: حالا كه آمدم مادرجان و آن وقت ازدوستانش مـي‌گفت: از هم‌رزمانش كه متاهل بودند و زن و فرزند و زندگي داشتند و اين گونه قلب مادرم را تسكين مـي‌داد. علاقه زيادي به مطالعه نشان مي‌داد. آخرين روز از آخرين باري كه به مرخصي آمده بودند به ديدار تمام اقوام درشهرمان رفت. او به همسايه‌ها اهميت مي‌داد و اين توجه در نامه‌ها و سلام‌هاي صميمانه‌اش پيداست. وقتي مي‌رفت مادرم گريه مي‌كرد. آن روزها بمباران و جنگ در مرحله حساسي بود و همه مانگران بوديم. او به مادرم گفت: اصلأ نگران نباشيد. هر وقت ناراحت شدي، به عكسم نگاه كن. مادرجان، فقط من نيستم جبهه پراز آدم‌هاي مخلص و مومن است. صبور باش.

برادرم آنقدر بامادرم صميمي و مهربان بود كه حتي درنامه‌هايش برايش به زبان تركي مي‌نوشت و با او حرف مي‌زد. مادرم سواد خواندن نداشت و ما وقتي نامه و حرف‌هاي قشنگ برادرم را برايش مي‌خوانديم. خوشحالي در چشم‌هاي مادرم موج مي‌زد. ازجبهه و جنگ ازدوستان برايمان مي‌نوشت و بعد از تمام حرف‌ها خداحافظي ميكرد. پس ازمدتي او از پادگان اسلامي عجب‌شير به منطقه عملياتي غرب منتقل شد و عضو گردان 781نيروهاي مخصوص بود.

«آن روز پاییزی»

روزها همچنان گذشت و جنگ سخت‌ترمي‌شد. هوا هم رو به سـردي مي‌رفت و پائيز بود كه برادرم مجروح شد. اما باوجود مجروحيت خود در انبار مهمات مشغول به كار بود تا اينكه درهنگام حمل مهمات با اصابت گلوله به ماشين حمل مهمات پنجم اذرماه 1365 به شهادت رسيد و پائيز بود كه روح سبزش در اطراف دره‌هاي ناهموار سردشت به اوج آبي آسمان ابديت شتافت.

راوی: برادر شهید

منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده